رهبر من نور چشمان من است
عشق او آیین و ایمان من است
ذوالفقار حیدری در دست او
طاعتش میثاق و پیمان من است
سیدی از نسل پاک فاطمه(س)
هم ز نسل شیر یزدان من است
در ولایت وارث آل نبی (ص)
جانشینی از امامان من است
همچو مه تابد به قلب شیعیان
نائب خورشید پنهان من است
در هدایت سوی حق آرد مر ا
این هدایت سمت قرآن من است
دوستانش دوست می دارم همی
دشمن او دشمن جان من است
آنکه مهر او ندارد در وجود
بی گمان همکیش نادان من است
در سخن چون ابر می بارد به دل
در کویر خشک باران من است
در حضورش موج دریا دیده ام
در کلامش راحت جان من است
در نگاهش غرق دریا می شوم
واژه هایش در و مرجان من است
غرق دریای تهاجم را چه غم
ناجی کشتی ز طوفان من است
گر چه دشمن نقشه ها دارد بسی
حامی او حی سبحان من است
در امانت او ‹‹ امین ›› انقلاب
در شجاعت شیر میدان من است
راه او باشد ره پیر خمین (ره)
رهرو راه شهیدان من است
افتخار ما بود ‹‹ سید علی ››
سرور من جان جانان من است
چون فقیه وعالم است ودین شناس
مرجع تقلید دوران من است
ای خداوندا نگهدارش تو با ش
چون دعای او نگهبان من است
گوئیا مهدی(عج) چنین گوید که او
بهترین اصحاب و یاران من است
شعر امروزم که وصف رهبر است
بهترین اشعار دیوان من است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخ طبعی به وقت رهبری
🍓@Dokhtarhaaj🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایت دانش آموز دهه هشتادی دبیرستان شهید شهمرادی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ،ومحکوم کردن تصمیم شرم آور اتحادیه اروپا در قرار دادن نام این نهاد مقدس در لیست سازمانهای تروریستی
خیلی قشنگ بود😊❤
ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ
@Dokhtarhaaj
لف ندین ساعت 10 رمان میزارم ادمین تبادلات هم برای زیاد شدن اماره لطفا صبور باشین❤️🙂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیز دل ما خامنه ای💓😊
من قش کردم😻✨
@Dokhtarhaaj
چرا هی ترک می کنید
واقعا که🥺
ما این همه زحمت میکشیم
از کانال ما راضی باشید
بعد جواب خوبی ما رو اینطور میدید
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 47
یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.
میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد:
پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره.
میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو میپیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت:
تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟
من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد:
_این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی..
بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم.
گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟!
مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم:
_من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
تو واقعا یک زن اغواگری!!
سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.'
بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد.
دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود
سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا...
گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من اینقدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟
سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم...
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!!
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 48
جالب شد!!!
هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟
میرم سمت خوابگاه.
خودم راه و بلد بودم.
چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله...
(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خوب چی بهتر از این!!
خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.
خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.
از روی او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!
🍁نویسنده :ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 49
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.
به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو میشناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمیدانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تایید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خنده ی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم.
افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!
من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟
من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!!
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
اگه تبادل ادمینی بزنم میدونین چقدر عضو میاد حتی میتونیم بشیم 430 ولی نمیزنم میدونین چرا؟ به خاطر شما که میان پیویتون اذیت میشید پس شماه کمکمون کنید خواهش میکنم به خاطر حاج قاسم و امام زمان که به خاطر اونا کانالو زدیم🙂❤️🖇
◖🕊☁️◗
•
•
دیـریستدِلَـمچِشمبِہرآهَـتدآرَد؛
اِ؎عِشـق،سر؎بِہخـآنہمآنـزد؎シ...!♥️
•
•
‹ #منتظࢪانہッ . ›
@Dokhtarhaaj
◖🖤🌚◗
•
•
ولۍخودمونیماحاجۍاونجایـه
تیکہڪلامتآتیشمونزد؛
-نـاڪاماونیہڪهشھیدنشہ💔:)..
#حاجمھدۍرسـولۍ'!
•
•
‹ #شھیدانہッ . ›
@Dokhtarhaaj
◖🖤🌚◗
•
•
ا؎قرارِمن . . ! (:🤍
دلَـمحَـرَممیخـوآھَـد؛
نگآھـمبِہگُنبـدتِبآشـدوپـَروآز
دِلَـمدرصَحـنُسَرآیَـتِ
ومَـنِبآشَـموگِریھھـآیِنـاتَمـامَـم'!💔🖐🏼
•
•
‹ #ڪࢪبلآッ . ›
@Dokhtarhaaj