- دُخترحاجی .
◖🤍🔗◗ 「 @Dokhtarhaaj 」
بہچہمشغولکنم
دیدهودلراکہمدام
دلتورامۍطلبد،
دیدهتورامۍجوید!!🌾
「 @Dokhtarhaaj 」
- دُخترحاجی .
پارت ۱۱ با شیرینی وارد سایت شدم . فرشید نزدیک ترین فرد به در بود ، که تا وارد شدم از پشت میزش بل
پارت ۱۲
کارمان شروع شده بود و این تازه اول ماجرای پیچ در پیچ گاندو بود !
آدم هایی جدیدی که هر کدام در یکی از بخش های دولت بودند و تا الان در سکوت پیش رفته بودند .
حالا همه شان با یقه های بسته ، و کیف های رمز دار ، میرفتند سفارت و بعد هم با خوشحالی و لب های خندان برمیگشتند به اداره هایشان .
نفوذی مان تا حدی توانسته بود به شارلوت نزدیک شود و اطلاعاتی بفرستد ، اما این کافی نبود و نیاز به موارد دیگری داشتیم...
از سمتی دیگر ، سفیر روسیه برنامه سفر به ایران را داشت . بچه های ضد تروریست ، گروه هایی را شناسایی کرده بودند ، که با اسلحه هایی از مرز های شرقی وارد کشور شده بودند .
تماس هایی از سر تیم های گروه ها با شارلوت دریافت شده بود . انگار که خانم جاسوس داشت تیم تروریستی را هم هدایت میکرد ...
از همه سمت و همه افراد ، به سمت کشورمان ، فشار میآوردند.
فشار به کشور یعنی فشار به مردم کشور و ...(:
سایت در شرایط ویژه ای بود . تیم ها داشتند برای محافظت از نماینده روسیه آماده میشدند.
روسیه در تلاش تا با ایران شرایط دوستانه ای را فراهم کنند ، اما از سمتی دیگر مسئولین کشوری سود را فقط در مذاکره با غرب میدیدند ، اما غافل از اینکه چیزی جز حقارت برای کشورمان چیزی نبود ...
چند روز متشنج سایت گذشت و روز ورود سفیر به ایران رسید .
من برای مدیریت عملیات در سایت ماندم و بقیه روانه عملیات حفاظت از سفیر شدند.
طبق برنامه ای که داشتیم، سفیر از دری با رفت و آمد کمتر و ماشین ساده خارج میشد و تیم قرارگاه ما هم همراه با تیم اسکورت برای دستگیری تروریست ها حرکت میکردند.
پشت سیستم نشسته بودم و آرام در دلم صلوات میفرستادم ، تیم چک و خنثی از صبح دو محموله انفجاری در مسیر پیدا کرده بودند .
پرواز سفیر نشست و تیم اسکورت حرکت کرد .
مسیر جلو تر را چک میکردم و گذارش لحظه به لحظه میدادم.
دو ماشین حدود نیم ساعت قبل ، در کنار پمپ بنزینی که سر یک پیچ بود ایستاده بودند .
یکی در کنار پمپ بنزین و دیگری سمت دیگر خیابان.
عادی به نظر نمیرسید، دقیقا در نقطه ای ایستاده بودند که ماشین ها مجبور به کم کردن سرعت بودند .
به عمو محمد اطلاع دادم ، مسیر حرکت کاروان تغییر کرد .
اما عمو محمد و داوود برای چک کردن ماشین ها مسیرشان را تغییر دادند .
با کوادکوپتر ها کاروان و موتور داوود را چک میکردم .
عمو محمد کنار ماشین اول که کنار پمپ بنزین بود از موتور پیاده شد و به سمت راننده رفت .
صدایشان را به خاطر میکروفون ها میشنیدم
عمو محمد : آقا ، مشکلی پیش اومده؟
مرد راننده : چیبگم والا ... خب ... ماشین خراب شده ... موندم... اینجا .
با لکنت و ترس حرف میزد ، عمو محمد سمت درب عقب رفت و در را باز کرد . یک خانم ، با نوزادی یکی دوماه که در بغلش بود پشت نشسته بودند .
صدای شلیک گلوله بلند شد و داوود بلا فاصله به سمت مرد راننده رفت .
تمام حواسم به خیابان بود ، مطمئن بودم تامین دارند .
متوجه مردی شدم که از پشت به داوود نزدیک میشد. اما نه عمو و نه داوود حواسشان نبود ، بلافاصله فریاد زدم :
داوود ، پشت سرت !
با سرعت به پشت برگشت اما ....
#عمار
#حرم_امن
جسارت داشته باش و زندگی کن ...
اما جوری که خودت دوست داری ،
نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند !
مهم نیست که تا مقصدت می رسی یا نه ،
و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق می شوند یا نه ،
مهم این است که حالِ دلت خوب باشد !
پس تا میتوانی شاد باش و از لحظه لحظه ی زندگی ات لذت ببر ...
و خودت باش ؛
خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت ،
خودت همه کاره ی دنیای خودت ،
و انگیزه ی آرزوهای خودت ...
تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری💚🌱
♡#
「 @Dokhtarhaaj 」
جایی خوندم که نوشته بود: هرگز برای هیچ روزی در زندگیت پشیمان مباش!
روزهای خوب، خوشحالی میارن
روزهای بد، تجربه،
بدترین روزها، درس عبرت
و بهترین روزها، خاطره:)🖤✨
♡#
「 @Dokhtarhaaj 」