اینقدر که جمهوری اسلامی داره به دختر ها و بانوان اهمیت میده که به نظرم وقتشه با شعار‹#مرد_زندگی_آزادی › قیام کنیم 🚶🏽♂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی آهسته تر سالروز پیروزی
انقلاب را تبریک بگید..😂✌️🏻🕶
#دهه_فجر
#بانگ_الله_اکبر
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Dokhtarhaaj
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت85
با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته....
او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟!
من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی..
او حرفم رو قطع کرد و گفت:
حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم.
خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم.
مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت:
مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه.
تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد!
در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم.
کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه.
با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی!
او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه..
صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم!
او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم.
با صدای آرومتری گفتم:
_هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟
او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:_خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم.
آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم ..
هنوز عصبانی بودم.
گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟
او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند!
بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه..
من... مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه!
با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟
_چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟
با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره.
کامران حرفم رو قطع کرد و گفت:
عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون.
حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه.
بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!
اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟
دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. .
او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!
🍁نویسنده: ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت86
خدایا منو ببخش!!
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم.کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح.
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.من فقط خرابترش میکنم.خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت.هرچی تو بگی..هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر .من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت.فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد.با ناباوری نگاهش کردم.
او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری...
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد ومیدیدی. .فک کنم اونم مثل من تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 87
مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. .تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربانی گفت:دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلن ازش فاصله بگیر!
گفتم:بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت.مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:نمیدونم. .خودمم نمیدونم!
_چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم.:
تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش را خاراند و گفت:بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای!
از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم.اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد.
گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.
گفتم:فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم.اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست..من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
_واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟
شانه هام رو بالا انداختم:نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان..چون او واقعا محترم و مهربونه...شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:مگه شرایط فعلی تو چیه؟
خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم.
گفتم:خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم!
_و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
_فاطمه...؟؟؟
_جانم؟
_کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. .
_خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی!
به هم نگاه کردیم..چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد!
روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته
روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.
آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.
دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم.سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
_کامران نیست..
رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
بــــسم رب الزهرا♥️⛓
صلے الله علیــــــکِ یافاطمه الزهرا🌱:
🖤🖇
توجه !!
شهدا هم نامحرم اند .
متن خوانده شود ، طولانی ولی مهم
یه چیزی این وسط آدم و آزار میده!
اونم اینکه شهدا رفتن که راهشون بمونه
عشق شون نسبت به ارزش ها بمونه
اونا رفتن که چادر مادر ما دوباره خاکی نشه
اونا رفتن که ما راه حیا و پاکی پیش بگیریم
.
ولی…
متاسفانه این روزها آدم میبینه که بعضی از این خواهران مذهبی جوری با یه شهید رفتار میکنن که یک لحظه آدم پیش خودش فکر میکنه واقعا اینها بویی از حیا بردن یا نه !!🌼
.
خواهرم ؛
شهدا نرفتن که شما بعد شهادتشون تو پست ها
فدا شون بشی..!
قربون چشاشون بشی…!
قربون صدقه هایی بری که آدم خجالت میکشه بگه و از این مسخره بازیا که تازه باب شده …!
.
خواهر محترم ؛
شهدا رفتن که تو راه عفت و حیای زهرایی رو پیش بگیری نه بی حیایی !!
.
شهدا هم مثل بقیه نامحرمند 🌼
.
یه ماجرایی شنیدم از یکی از دوستان که به عمق این معضلپی بردم که میگفت:
یکی از اقایون از خانومشون ناراضی بود و میگفت زنم عاشق یک شهید مدافع حرم شده دیگه اصلا به من هیچ توجهی نمیکنه و شب ها خواب شهید میبینه ، جای اینکه بامن انس بگیره با یک شهید انس گرفته ، زندگیم به کل مختل شده …
موندم بهش چی بگم… !🌼
.
بعد از شهادت شهید دهقان و شهید احمد مشلب و شهید مغنیه یه سری از خانم ها این قربون صدقه ها و حرفای محبت آمیز رو شروع کردند ، هدف وسیله رو توجیه نمیکنه ، شاید نیت قلبی شون خیر بوده و علاقه شون به شهید جور دیگه ای بوده ولی این دلیل بر این نیست که این کلمات به کاربرده بشه…🌼
.
حالاهم بعد از شهادت شهید علاء حسن نجمه ، وقتی پست های اینستا مربوط به این شهید رو نگاه میکردم کامنت بعضی ها فاجعه بود ، نصف پروفایل ها هم تغییر کرده و عکس ایشون رو گذاشتن روی پروفایل شون ،قسمت بیو هم اسم این شهید عزیز رو نوشتن و چند تا قلب هم چسبوندن کنارش…!!🌼
خب واقعا این کارا برای چیه ؟!
علاقه به یه شهید و این کارا باهم جور در نمیاد ، آدم حس میکنه به صرف چهره زیبای یه شهید ، طرفداریش رو میکنن🌼
.
بخدا حرمت دارن شهدا و خونشون
بخدا خانواده شهدا حرمت دارن
بخدا دل شخص شهید و خانوادش خونه
جواب همسر اون شهید مدافع حرم و که یک چشمش اشک و یک چشمش خونه رو چی میخواین بدین؟!🌼
.
شهدا عاشق پیشه نمیخواهند ، بلکه پیرو واقعی برای ادامه راهشان میخواهند💢
#حرمت_شهدا_را_نگهداریم
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @Dokhtarhaaj
◖𑁍⸽⸽🦋◗
-
❮ #زهࢪایۍ_ام𑁍❯
گُمانمیڪنیمحجاب
براۍایناستڪهشناختهنشویم
اماقرآنمیفرماید :
حجابرارعایتڪنیدتاشناختهبشوید
بهچهچیزۍ!؟
بهتقواوعفت :)💎..
-
#چـادࢪانـہ
#سࢪبازمهدی
@Dokhtarhaaj
منوتو نوشته ۴۰٪ مردم ایران پسانداز ندارن!
خب،
فقط ۴۳٪ مردم آمریکا که اقتصاد اول جهانه، ۱۰۰۰ دلار یا بیشتر میتونن پسانداز کنن!
@Dokhtarhaaj
دنبال روسری و لباس خوشگل میگردی؟🧐
با سایز و سلیقه خودت پیدا نمیکنی؟🤨
میخوای تک باشه؟😳
خب یه سر به ما بزن...☺️
https://eitaa.com/joinchat/851902652C2cf099447b
شما میتونین روسری هامون رو به اندازه دلخواه،تنپوش های ما رو به سایز و قد مدنظرتون و با تغییرات جزئی سفارش بدین😍طرحهامون انحصار خودمونه...
هیچ جا دیگه ای نمی بینیدش😉
🔹با قیمت های خیلی مناسب ☺️
🔹ارسال رایگان ...😃
🔹و تخفيف های هیجان انگیز🤩
بهترین ها را با سیما بپوش.😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فشاریمیشهکهبهممیگهبسیجی🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Dokhtarhaaj
📌حکومت کرامت!
تغ تغ بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین....
▪️فاتحه ام تمام شد
▪️راستی ساعت چند است؛
ای بابا خیلی دیر شد این بار هم چند ساعت طول کشید ، هر بار هم با خودم میگویم که این بار سریع می آیم چند شهید را تبرکا زیارت میکنم و برمیگردم ،
اما باز هم دلم نمی آید که به همه جا سر نزنم ؛ اصلا مگه چه کاری از من بر می آید همین یک سلام و فاتحه و طلب دعای خیر ؛ دیگر دلم طاقت نمی آورد که حتی این را هم انجام ندهم آخر اینها جانشان را داده اند ، تمام عمرشان را گذاشته اند تا ما ،تا ما اینگونه با آرامش خاطرو با پوشش کامل در امنیت زندگی کنیم
باید برگردم، دیر شده ، وسایلم را جمع میکنم و راه می افتم
به ایستگاه میرسم ، هوا هم چقدر سرد است ،سوار مترو میشوم ، چقدر شلوغ است، جای سوزن انداختن نیست ، سوار میشوم ، به سختی میتوان نفس کشید در ها بسته میشود و راه میافتیم..؛
در فکرم ، درفکر جان سپاری و فداکاری این شهدا، ولی چرا بعضی ها قدر نمیدانند آخر همه جای دنیا زن ها آرزوی چنین موقعیتی را دارند که بتوانند با امنیت کامل کنشگری و حضور موثر در جامعه را داشته باشند و چه چیز بهتر از حجاب این را فراهم میکند ؛
اما خب به آنها هم حق میدهم مگر برخی دوست های خودم نیستند که تحت تاثیر #پروپاگاندا غرب قرار گرفته اند و وقتی به سوال هایشان جواب میدهی قانع میشوند و خیلی هم خوش حال تشکر میکنند که اون ها رو هم با بیان حقیقت متوجه دشمنی غرب می کنی!
مثل همین شنبه هفته پیش ، خانم معصومی ، وقتی کارش تمام شد و مثل هر روز داشتیم با هم به طرف خانه بر میگشتیم ،
شروع کردم راجع به نامه افشا شده محمد رضا #پهلوی به پادشاه عربستان توضیح بدهم
_سلام برادرم اگر میخواهی حکومت کنی دامن
🔻خانم ها را کوتاه تر کن
🔻 دیسکو ها و کازینو ها را بیشتر کن
🔻جوان ها را به فساد و فحشا بکشان
⭕️تا بتوانی بیشتر حکومت کنی.)
خب معلوم است آخر حجاب چه فایده برای حکومت دارد که برایش این همه عزیز و جوان بدهد حالا این راهم آزاد می گذاشت تا مثل زمان پهلوی جوان ها را به سمت فساد و زوال بکشاند
🔻سه برابر بودن آمار زنان بدکاره نسبت به زنان دانشگاهی
🔻سه برابر بودن تعداد شراب فروشی ها نسبت به کتاب خانه ها
🔻بیش از پنج برابر بودن خانه های فساد نسبت به دانشگاه ها
🔻مصرف روزانه بیش از ۴۰۰ هزار بطری آب جو در همین تهران
🔻 کاباره سرآمد شکوفه جزو چهار کاباره برتر دنیا:)
این وضعیت است که حکومت کردن و چپاول را راحت تر میکند ،
⭕️ولی اصل موضوع بر سر کرامت است، کرامت انسانی ؛ برای آن است که جوانان ما هر لحظه آماده جان سپاری و فداکاری اند تا حجاب ما ، چادر ما ،حفظ شود و نگاه بد به ما نیافتد، حجاب محدودیت نیست بلکه کنشگری و حضور موثر در جامعه است ما هم باید با حفظ #حجاب و چادر و تبیین آن به کمک آن ها بیاییم و وظیفه خودمان را انجام بدهیم تا به وظیفه خود عمل کرده باشیم .)
_خانم
_خانم
_میخری؟
+چی رو؟ إ! اینجا کجاست؟!
+اخ حواسم پرت شد ! ایستگاه رو رد کردم
پیاده میشوم و خط رو برمیگردم ، زود رسید ،سوار میشوم ، دیر شده و واگن ها خلوت است ، به خانه بر میگردم و در این فکر که چقدر باید تلاش و جهاد کنم تا همه هم وطنانم را از دست این پروپاگاندا نجات بدهم ، واقعا چه مسئولیت بزرگی داریم ...
#جهاد_تبیین
#انتشار_حداکثری
#روایت_دقیق_حقیقت
بَسیجـۍبودَنبہچَـفیہوانگشـترنیسـت
بَسیجـۍبودَنبہحیـٰاوغِیرتـہ...シ!
📔⃟💛¦⇢ #چریکے_طور🤞🏻↠
@Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بمب اتم دهه نودی😂😂😂❤️
🇹🇯🇹🇯🇹🇯🇹🇯🇹🇯🇹🇯🇹🇯🇹🇯
@Dokhtarhaaj
•⸾🕯💔⸾•
غَـرقدُنیـٰاشُـدھرا..
جـٰامشَھـٰاـدَتنَدَھـند..
#شهیدانه
@Dokhtarhaaj