eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌃 قسمت131 برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.  با تعجب پرسیدم :چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت:دلم برای کامرانهای سرزمینم میسوزه..انسانهایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت:سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا چهل شب براش دورکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم اوهم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل  کارم برگردم. به موزه ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد. دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه.. گفتم:متشکرم.  کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم. گفتم:من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید.  داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت:اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم.بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم.حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه ی پدریم رو دیدم.من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت:امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم.در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم. اذان میگفتند.نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم.صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت:برای امر خیر مزاحم شدم!! 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دُخترحاجی .
شبتون‌مهدوی🌱 فردا پرانژری میاییم😎 وضویادتون نرھ🗿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حواست هست؟!(:
برای پس زمینه های قشنگتون🌱
-ولی نمیدانم تو به کوه تکیه داده ای یا کوه به تو؟🙂
دیدیدبعضیارووقتی‌میخوان‌دورکعت نمازبخونن‌انگاری‌کہ‌یه‌ڪوه‌پشتشون‌افتاده؟ تموم‌اینهابراثرگناهان‌زیادِ!(:🚶🏿‍♂💔 .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
گفـت‌فرداۍ‌نظام‌ڪجا‌میـرۍ؟! گفتـم‌تـرجیـح‌میـدم؛ در‌'جمهـورۍ‌اسلـامۍ‌'بمیـرم‌🇮🇷 تـا‌در‌غیـر‌آن‌زنـدگی‌ڪنـم!
هۆاتو ڪردم.. اسیࢪ دࢪدم.. بزاࢪ بیـٰام مݩـم حࢪم دوࢪٺ بگࢪدم..((:
-🖐🏿👀.. -جای بحث داره! خیلی درد داره که یه عده با رماناشون دختر پسرارو دیوونه میکنن! یه نمونه بخوام بگم،یه رمان مثلا مذهبی بود که دختره هروقت با خانواده جر و بحث میکرد میزد بیرون بی‌اجازه... یا مثلاً پسره همش اَخم می‌کنه و داد میزنه... این اسلامی که رمانای مذهبی،عاشقونه نشون میدن، اسلام واقعی نیست،! فقط میتونم بگم افکار دختر پسرای جامعه با خوندن این رمانا به جاهای خوبی کشیده نمیشه،والسلام.🚶🏻‍♂
مـٰاندھ‌بودم‌بدهَم‌دِل‌بہ‌علی‌یـٰابہ‌حسـن دیدم‌اصلاگرھ‌خورده‌دلِ‌مولـٰابہ"حسـن💚"
عجب شباهتی🤣👌
بـرای‌نابـودی‌اسرائیـل‌چند‌‌تا‌بمـب‌نـیا‌داریم؟ فـرمانِ‌سیـد‌علی،سـربنـدِ‌یازهــرا❤️
🌱•|الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج|•🌱 برای تعجیل در ظهور امام عصر اروحنا فداه ۵ صلوات سهم شما:)♥︎
شما که انقلاب کن نیستین، فقط گند میزنین به اینترنت ما!🚶🏾‍♀
‌ گفتہ‌بودم‌بہ‌ڪــسے ؏ـشق‌نخواهـم‌ورزید . . . آمـدۍ‌ۅ‌همـہ‌ۍ‌فرضیہ‌ها ریخت‌بـہ‌هـم"✨♥️" ‌❤️
اینکه‌هرصحنی‌به‌روی‌ شانه‌اش‌یک‌ساعت‌است یعنی‌اینکه‌این‌حرم‌درجای‌ جایش‌فرصت‌است ❤️ دختر حاجی
حضرت آقا😇🤍 دخـتࢪحـآجـ‌ی
«🗞📓» ‌- - غیرآغـۅش‌تـۅهـرجابروم‌ناامـن‌است رۅضہ‌ات‌امـن‌تـرین‌جاسـت‌ک دنیآ‌دارد صلی‌الله‌علیـک‌یااباعـبدالله♥️ - 📓‌⃟🗞¦↬
⧼🖤🔗⧽ - - دل‌مـَن‌گمشده‌اگرپیـداشد بسپـآرید‌بہ‌امانات‌رضـٰا‌シ'! ⧼
"ماکه‌دلمون‌برای‌ِ‌سفر‌‌به‌اینجاتنگ‌شده...
استـادپناهیان‌‌میگفـت:ꜜ چراخودت‌رورهانمیڪنی'؟' دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای'؟' ✋🏻 برو‌درخونـه‌اباعبداللّٰه‌ منّتش‌روبڪش‌،دورش‌بگـرد مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین . !!🌱 بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم، ولم‌نڪنی . . .! 🖇 دیگه‌نمیڪشم‌ادامـه‌بدم متوقـف‌شـدم . . . امام‌حسیـن‌بازم‌دستـت‌رومیگیـره‌ فقـط‌بخـواه‌ازش :)♥️
حلالش نمیکنم:)💔