❤️به نام خدای مهدی❤️
پارت ۱۳💛
مدارک مو گرفت و یه نگاهی بهش انداخت
-خانم شما میتونید اینجا کار کنید
- بله .فقط من نیاز نیست آموزش پرورش برم ؟
- لطفا همین امروز کارهاش رو انجام بدید چون بچهای مدرسه ی ما از بقیه یکم عقب افتادن شما فردا بیا
-بله حتما خدا نگهدار
دستی تکان داد
از در دفتر بیرون اومدم .چقدر محتاج یه معلم بودن ! از حیاط بیرون اومدم و یه ماشین گرفتم سمت گلزار شهدا تو ماشین نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود
-بله بفرمایید
-سلام ترانه جوووون
-بله؟😟
-رهامم نشناختی ؟
-برو گمشو پسره ی ... استغفرالله
-چه فاز برداشته .دوروز دیگه چادرتو ميندازم بشی زنم
-تو غلط میکنی
تماس رو قطع کردم اعصابم ریخته بود به هم توجه ام به این نبود چقدر داد کشیدم به خودم اومدم صدای راننده تاکسی مسن توجه منو به خودش برد
-چیزی شده دخترم ؟
-نه بفرمایید
دیگه حرفی نزدم تا برسیم از تاکسی پیاده شدم رفتم به سمت مزار بابا
شهید احمد افشار ..... نشستم رو مزارش و شروع کردم به گریه کردن
-بابا الان وقت رفتن بود؟تو به من قول ندادی که تنهام نمیزاری ؟چی شد پس ؟بابا اینا همش سواله چرا جوابمو نمیدی بابا
توحال خودم بودم که صدای یه آقایی رو شنیدم
-خانم افشار ؟
سرمو برگردوندم چهرش آشنا بود اما نمیشناختمش . آهان اون همون علیرضا بود همرزم بابا
-سلام بله
دستپاچه شده بود من من کنان درحالی که نگاهش و به زمین دوخته بود گفت :
-هیچی خدا نگهدار
سریع رفت بیچاره !
سریع از مزار پا شدم و رفتم سمت خیابون تا یه تاکسی بگیرم دستمو تکون میدادم تا یه تاکسی بایسته که دیدم یکی از پشت چادرمو کشید جیغ زدم و چادرمو محکم نگه داشتم تا نیافته سرمو برگردوندم رهام بود
-مزاحم نشو .یه بار بهت اخطار داده بودم که چادرمو نکشی ولی اینبار جای بخشش نیست
-هه😆 بشین ببینم
کلی مردم جمع شده بودند
که دیدم داره به چادرم توهین میکنه
رفتم و زدم زیر گوشش حرصش گرفته بود .با لگد زد به کمرم درد تو بدنم پیچید
که صدای آشنایی شنیدم
-چیکار کردی ؟ تو حق نداری چادر بانویی رو بکشی
-به توچه
دیگه هیچی نشنیدم.......
❤️به نام خدای مهدی 🇮🇷
پارت ۱۴
چشمامو باز کردم یه اتاق سفیدی بود نور اذیتم میکرد دیدم یه پرستار اومد سمتم و سرم دستمو باز کرد
-خانم من چرا اینجام؟
-حالت بد شد نامزدت اوردت اینجا
-نامزدم ؟
-بله الان میگم بیاد
چادرمو سرکردم و نشستم تموم پشتم درد میکرد دیدم علیرضا اومد تو
-سلام خانم افشار حالتون بهتره ؟
-ممنونم خوبم
از رو تخت بلند شدم رفتم سمت در
-خانم افشار حلال کنید من به خاطر اینکه ....
یه نگاهی به صورتش انداختم زیر چشماش کبود بود روی دستش پانسمان شده بود
-نیازی نیست عذر خواهی کنید .شما نباید اینکارو میکردید چون صورتتون ....
ادامه ندادم ...
-اشکالی نداره با اجازتون من برسونمتون
-نه خودم زنگ میزنم دوستم بیاد از شما هم ممنونم خدا نگهدار
-خواهش میکنم خدا نگهدار
از اتاق اومدم بیرون علیرضا هم پشت سرم اومد رسیدم به در خروجی علیرضا هم رفته بود
زنگ زدم به ریحانه
-الو ریحانه
-جانم کجایی تو دختر..
-اگه بدونی چه بلایی سرم اومده
-چی شده بگو کجایی میدونی چقدر دنبالت گشتم ......
ادامه دارد ....🇮🇷
نویسنده: منتظر المهدی
.
#مادر
#غربت
مشکی بپوشید!
روضه بخوانید...
زبان بگیرید...
خانهای مادرِ جوان از دست داده!
زنها را خبر کنید...
دختردار است این خانواده!
مردها را صدا کنید...
مردش، داغدار شده!
بچهی کوچک است اینجا...
دلداریشان بدهید!
پسرِ بزرگ را اما...
کاری نداشته باشید!
بگذارید او باشد و...
تنهاییاش!
حالاحالاها گریه دارد!
دهههفتادی، هشتادی و نودیها نسلی هستند که انقلاب را به اوج خود میرسانند و دشمن هم این را فهمیده به همین دلیل حالش بد است.
#برای_ایران
#حاجحسینیکتا
#لبیک_یا_خامنه_ای
خادمالشہداء|khadem .
دهههفتادی، هشتادی و نودیها نسلی هستند که انقلاب را به اوج خود میرسانند و دشمن هم این را فهمیده به
#دهه هشتاد های باغیرت
ما دهه هشتادیا فدائیان رهبریم
برای همیشه🇮🇷❤️
علیجانم!
منخودم
فڪری
بهحال ِ
دردهایممیڪنم
جانِزهرا
انقدر
گریہنڪنآقایمن💔:)
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ