eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
شهـدا‌شیشـه‌ٔ‌عطـرند،بکـوبیـد‌به‌سنـگ..! 🌿
دنیای‌ِ‌عجیبی‌‌ست‌برای‌‌امنیت‌‌کسانی‌، میجنگیم‌که‌ماراجنگ‌‌طلب‌‌و‌‌تندرو‌مینامَند، 🚶🏼‍♀️🖐🏿!' 🌿
-بــا‌چــئ‌حـــالـت‌خــوب‌میشه؟ +مــداحیایِ‌حاج‌مهدی🖤:)؛ 🌿
بِہ‌ڪـٰارِمَن‌ڪِہ‌نِمۍـآیَداین‌دۅچِشمۍڪِہ، جَمـٰالِ‌صـٰاحِب‌خۅدرانَدیدِه‌دَرنُدبِہ، نَظَـری‌ڪُن‌بِہ‌دِلـَم‌حـٰآ‌ل‌دِلـم‌خ‌ُـوب‌شَود💔!' 🌿
بہ‌قو‌ل‌سیدرضا‌نریمانی، دوای‌دردم‌بزارمنم‌بیام‌‌حرم، -دورت‌بگردم💔🚶🏾‍♂! 🌿
ح‍‌اج‌قاس‍‌م‌نیس‍ٺ‌‌اما...! م‍حکم‌ٺࢪاز‌قبل‌پی‍‌ش‌مےࢪویم؛ ب‍‌ࢪاےفٺح‌ٺݪ‌آویو✌🏿:)! 🌿
«⛈️♥️» تُویۍ‌بهانہ‌ے‌آن‌ابرها‌ڪہ‌مۍگࢪیند، بیاڪہ‌صاف‌شود‌این‌هـواےباࢪانۍ..! 🌿
❬هیھآت‌اگریـٓاربخوآهےونبآشد، ا؎وآ؎بمن‌گرتومرآیـٓارندآنےシ💛❭ 🌿
گوشه‌اےاز‌وصیٺ‌‌سࢪدارِجان‌فدا💔:)! 🌿
-أشڪۍالفرَاق‌إلك...! أنامشتاق‌إلك💔! -ازجدایےازتوگله‌داࢪم، دݪم‌براٺ‌‌تنگ‌شده🖐🏻((((:؛ 🌿 🌿‌‌‌‌‌‌‌
ان‌شاءالله‌میرسہ‌اون‌روزے‌ڪہ‌بهم‌بگن، -منم‌جز‌یڪے‌از‌یارهاتم🖐🏿👀! 🌿
「✾͡🦋」 بیراهہ‌مۍ‌روم‌تو‌مرا‌سر‌بہ‌راه‌ڪن، دورۍ‌توست‌،عامل‌بیچارگۍ‌خلق💙:))! 🌿
ـڪوچڪ‌ٺـراز‌آنـم‌ڪہ‌بگویـم‌ڪہ‌چنین‌ڪن! ـیڪ‌گوشہ‌چشمے، به‌منِ‌گوشہ‌نشین‌ڪن🖐🏿💚:)! 🌿 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌
ز‌کـودکـے، -خادم‌این‌ٺباࢪمحٺࢪمـم✌🏿🚶🏼‍♀️! 🌿
م‍‌اایس‍‌تاده‌ای‍‌م‌مح‍‌ک‍‌م،است‍‌وار، -به‌پ‍‌ای‌عقی‍‌ده‌و‌آرمان‍‌م‍‌ان💚:))))! 🌿
-زمانی‌انقلاب پیروزشدکهزنان، درصَف‌اوّل‌آن‌حضور‌داشتند🚶🏿‍♀️🖐🏻! 🌿
میگفت:بسیجی‌خامنه‌ای‌بودن‌، از‌سرباز‌خمینی‌بودن‌سخت‌تره'✋🏾🚶🏿‍♀️! 🌿
به‌‌آغوشم‌قدم‌‌بگذار‌، -حتی‌‌به‌‌شکلِ‌گلوله‌ای🖐🏻💔(:؛ 🌿
وق‍‌تی‌‌خ‍‌دا‌م‍‌یگہم‍‌ن‌تا‌هم‍‌یشہ‌کن‍‌ارتم، ی‍‌عنی‌می‍‌خواد‌حالت‌همیشه‌خوب‌باشه☁️! پس‌هم‍‌یشہبہ‌‌خودش‌توکل‌کن💙:)؛ 🌿
شهید جهاد مغنیه: ما فرزندان کسانی هستیم‌که در راه دفاع از وطن جز زیبایی چیزی ندیدند وطنی که ما شرم داریم آنرا رها کنیم هر چقدر هم تهدید باشد ...
عزیزان توجه داشته باشید .رمان زندگی آرام یکم کوتاهه. در ضمن ‼️‼️ عزیزان من گفتم قبلا ... روزی ۳ تبادل... لطفا❌❌ گفتم بازم😐 ادمین حتما خانم باشد❌❌❌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 🍁بسم رب الشهدا صدیقین 🍁 پارت ۱۱ حالم بد بود .ولی سعی می‌کردم دوباره اونجوری نشم که یهو صدای جیغ بلندی اومد مادر انا بی حال شده بود.سرمو بالا آوردم نه‌‌! مامانم! عین همون خانمی که تو عکس بود ! بلند شدم .یه چادر سفید سرش بود ولی می‌خندید بعدش گریه میکرد . بغلش رو برام باز کرد .رفتم طرفش _مامان!مامان! علی اکبر از پشت دستمو کشید _کجا میری _سید مامانمه _مامانت؟ خاله رو میگی؟ خدا بیامرزتش . _نه سید مامانم اونجا ایستاده .اوناهاش داره نگات میکنه! علی اکبر نمی‌دید. ولی اون مادر خودم بود! می‌گفت بیا بغلم....... _نه آرام جان .نه خواهری !اونجا کسی نیست خدا خاله رو بیامرزه! دستمو گرفت و منو برد روی یه‌نیمکت. نشستم _همینجا بشین یه آب برات بیارم علی رفت .۲ دقیقه نشستم که موبایلم زنگ خورد _Aram! You and I are sisters! I have to give you a loan _هانا چرا زنگ زدی ؟ مگه‌نگفتم زنگ نزن! چه‌امانتی؟ -ببین آرام! من باید اون را به تو بیدم ! _توکه حتی بلد نیستی فارسی حرف بزنی ! نگه دار برا خودت دختر جون. گوشی و قطع کردم .این چی میخواست تو این بلبشو ؟ به آسمون خیره شدم و به نداشته هام فکر کردم‌. مادر! پدر خوب!خواهر .برادر ....استغفرالله! داشتم کفر میکردم!علی اکبر رسید یه آب هویج داد دستم _بخور بهتر شی _سید! _جانم _اگه من یه کاری کنم تو بری سوریه منو میبری کربلا؟ _چی؟ _تو بری سوریه عوضش .. _میدونم! فقط میخوام مطمئن بشم تو مامانو راضی میکنی برم ؟ _اره _توروخدا؟ _به جان تو _قربونت بشم .به تو میگن خواهر .خب .بار و بندیلتو جمع کن بریم.حالا واسه چی میخوای بری _میخوام برم از امام حسین بخوام بابام و ببخشه. بابا ۴۰ سال بود بعد مرگ مامان دسته عزاداری نرفت! خودم هم میخوام سبک بشم! از ...از آدما...از بیهوده ها....از آنا...از چشمای قشنگ تو _من؟ _اره ! اگه‌بخوام خاله رو راضی کنم .اول باید منو راضی کنی یا نه.؟ در اون صورت من باید تو هم بدم بری! ولی جای بهتر! _خداکنه دعات مستجاب بشه . انشالله شهادت قسمتم بشه _.... _آرام بگو الهی امین! _..... _آرام! بگو...! یه حس‌خاصی داشتم احساس می‌کردم الان تصمیمیو میگیرم که باید بگیرم بهش‌نگاه‌کردم .بهم زل زده بود. _آرام؟ من نرم ؟ اکه قول بدم اگه رفتم وایسم تا تو بیای باهم بریم بهشت چی؟ یهو قند تو دلم آب شد. تنم لرزید _آرام _اگه ‌قول بدی منم با خودت ببری ... الهی آمین! خنده رو لباش نقش بست! آروم شده بودم . _علی اکبر آنا رو حلال میکنی؟ _اره! من حلالش کردم. _چرا؟! _چون....هیچی‌.خدا بیامرزتش . _الهی آمین. _برم ماشینو بیارم ؟ بریم خونه؟ _باشه. علی رفت .منم باید آنا رو حلال می‌کردم! خدا خودش جواب آنا رو داد . موبایلمو در آوردم و اینستاگرام رو باز کردم .صفحه آنا رو باز کردم .کلی پیام داشت کامنت هاشو خوندم (آنا جان .کجایی؟ خبری ازت نیست؟) (عشقم کجایی؟)........ زیرشون کامنت نوشتم . [سلام .آناهیتا همتی دیروز در آتش سوزی فوت کردند] کلی کامنت دیگه زیرش برام اومد که بهش اهمیت ندادم .یه ماشین میشم ایستاد . _خانمی سوار شو علی اکبر اومده بود .وسایلمو جمع کردم و سوار شدم _بریم خونه علی .سرم درد میکنه. همین الا خبر مرگ انا رو به فالووراش دادم. _باشه .کی بلیط بگیرم؟ _بزار امشب با خاله صحبت کنم .عزیزم بعد. سرمو به صندلی تکیه دادم .نفهمیدم چیشد که خوابم برد .....
پارت 🦋
از‌جـهاد‌ ابن‌ِ عـماد اینـگونھ باید‌ نوشت: پـسرےڪہ‌تیپ‌امروزۍ داشت‌و‌غیرتِ دیروزۍ💚
گَرڪہ‌ریزَدخۅنِ‌مَن‌آن‌دۅست‌رۅۍ پـٰاۍ‌ڪۅبـٰان،جـٰان‌برافشـٰانَم‌بَراۅ...🌷