16160645625882516442210.mp3
9.76M
یار اومده، دلدار اومده💚🥰
#ماه_شعبان
#میلاد_حضرت_عباس
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
جشن بزرگ
پویش #عزیزم_حسین۲
این بار در مازندران !
با حضور عبدالرضا هلالی
محمد اسدالهی و سجـاد محمدی
با اجرای حامد سلطانی
سه شنبه ۹اسفند ساعت ۱۴:۳۰
شهرستان بابل،ورزشگاه شهید سجودی
قدم به دیده منت🍃
🔻 @seyyedoona
هدایت شده از ³¹³یاوران مهدی
اسم پیامبر مورد علاقت:
حضرت علی اکبر (ع) 🌸 ✨
کد شما : ۳☆
شما هم برای شرکت روی این لینک بزنید 😍
@chcgxhxjchvdg
♡غریب طوس ♡:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
💔بسم رب الشهدا وصدیقین💔
پارت ۴۹
نمیدونم چیشد که خوابم برد...
احساس گرما گردم...
بلند شدم
_دخترم هواپیما میخواد بشینه
_چقدر خوابیدم مگه؟
چشم
_۱ ساعت و نیمی میشه.
_ببخشید واقعا خسته بودم
_چرا چشمت پف داره؟
،_گریه کردم.چیزی نیست
_چرا دخترم؟
_داغ جوان دیدم....💔
_آخ بمیرم خیلی سخته.
_شهید شده
گوشیمو باز کردم و عکسشو آوردم بالا
_ایناهاشش داداش من...💔
_چه خوش سیما هم بود...
خدا بهتون صبر بده دخترم...
_تشکر
هواپیما داشت فرود میومد....
دلمو سپردم به خدا....
نشست
چمدون و گرفتم. رفتم از پله ها رفتم پایین...
صبر نکردم....
از فرودگاه اومدم بیرون..
سوار یکی از تاکسی های فرودگاه شدم...
_برید یه هتلی چیزی
_چشم
خیلی طول نکشید تا بردتم تو یه هتل نزدیک حرم...
پیاده شدم
_میشه صبر کنید بیام؟.
_بله حتما.
چمدون و گرفتم و رفتم تو هتل.
_سلام
آقا یه اتاق میخواستم که سر و صدایی نیاد...
تمیز باشه و کسی هم مزاحم نشه.
_بله.
بفرمایید.
کارتخوان آورد.
کارت کشیدم و مبلغ ۱ هفته رو دادم.
کلید و چمدون رو گرفت و برد پشتش رفتم
سوار آسانسور شدم
طبقه ۵ ایستاد .
رفت و در یه اتاق رو باز کرد
_روبه حرم مطهر حضرت
ساکت و تمیز
کلید رو گرفتم چمدون هم همینطور.
رفتم تو اتاق.
چمدون و گزاشتم.
اومدم بیرون
در و قفل کردم
کلید رو گرفتم.
دوباره رفتم پایین
کلید رو دادم به همون آقا و سوار تاکسی شدم.
_آقا برید حرم.
_چشم خانم
تا حرم زیاد طولی نکشید.....!
رو به خیابون بهشت بودم...
چه زیبا بود این خیابان...!
الان دلم فقط همینجا رو میخواست.
فقط اینجا میتونست آرومم کنه...
۱۰ دقیقه ایی طول کشید تا برسیم به دم در حرم...
پیاده شدم
_آقا بفرمایید.
یه تراول ۵۰ دادم بهش
دوییدم سمت حرم....
_سلام...!...من اومدم...!...آقا من اومدم...!
از تفتیش کردن خلاص شدم ..
دویدم......
رسیدم بلاخره...نفسم بند اومده بود!
_(نفس نفس زدن)
رسیدم آقا....
اومدم آقا....
دستمو گزاشتم رو سینم
_اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا ✨💫
آقا جان بلاخره رسیدم بهت....
اینجا آخرین امید زندگی منه..
۲۵ روز بعد....
اینجا زندگی خیلی بهتری داشتم....
مامان بابا یعنی خاله و عمو هم میدونستن من کجام...
دیگه خسته شده بودم از هرچی غمه....
خسته از گشتن دنبال دانیال نبود" بخدا آب شده بود!
هر هفته پول هتل رو تمدید میکنم...
تصمیم گرفتم دیگه برگردم...
برا آخرین بار پامو گزاشتم تو حرم...
همون گوشه نشسته و چشمامو خیره کردم به حرم آقا....
_آقا جان...
آرومم کن....
آروم نمیشم خدا!...نمیشم آروم نمیشم...
راهمو باز کن...
پا شدم و نمازم رو خوندم بعد نماز صبحم
آنقدر آرامش داشتم که خوابم برد...
_علیاکبر!
_وقت نداری فاطمه من...
باید اون وصیت نامه رو بدی به دانیال....
_اخه چجوری
_بگرد دنبالش.
پیداش میکنی
همونجاست...
با صدای بلند گوی حرم بیدار شدم...
بلند شدم...حرکت کردم سمت حرم....
یهو سرم گیج رفت..
_خانم بابایی...
آرام خانم
_مگه میشناسیش دانیال؟
_آرام خانم
به چیزی که میشنیدم و میدیدم اعتماد نداشتم.... اون! اون دانیال بود!؟ صبر نکردم و فورا بهش گفتم
_اقادانیال...
باهام بیاین...
بابد بریم یه جایی...
_اینجا چیکار میکنید؟
اینوقت شب؟
کسی میدونه؟
با کی اومدید؟
_گوش کنید!
کسی همرام نیست...
شما با من بیاید
_چشم چشم شما آروم باش
حالت خوب باشه!
خوبی؟
آرام!
مکثی کرد...
_خانم...
سرشو انداخت پایین
_خوبم...
شما بیاید با من...
_کجا؟
گوشه کاپشنش رو گرفتم و کشیدم ...
از در حرم بیرون اومدیم...
دوستاش هم دنبال سرش میومدن
_بهشون بگین نیان
_آخه کجا دآریم میریم خب به منم بگین
_اینکه من شمارو اینجا دیدم کار خدا بوده.
_آرام خانم....
_بهشون بگین نیان!
_بچه ها نیاین من برمیگردم
_کجا میری دانیال؟
_نگران نباشین.جای دوری نمیرم جام امنه.
_دانیال!
_ای زهر مار برو دیگه.
رفقاش ایستادند..
تاکسی نگرفتم.
بدو بدو رفتم...
دیگه هم نفس من بند اومده بود هم نفس اون بنده خدا
_ک...جا میریم....
آخ پام!....
پاش گیر کرد به یه سکو و با مخ خورد زمین...
کاپشنش رو ول کردم
_ای وای خوبید؟
_آخ...دماغم....سرم....پام...
هه بسه دیگه بچه ننه.
_خوبید؟
بلند شد از دماغش خون اومده بود...
گوشه چشمش هم کبود شده بود...
پاش رو داشت...
_آخ کمرم...آخ پام
آخی سکوعه بتن بود ....
بیچاره...!
_چیشده؟
برای اولین بار بعد مدت ها لبخند زدم
.....
_ای خدااا پام!
میخواست پاشه نمیتونست.
_ای خدا پام درد میکنه
_کجای پاتون؟
_مچ پام
_بمونید یه لحظه
رفتم سمت خیابون.
خدارو شکر یه داروخونه
داشت.
رفتم توش
_سلام آقا!
_خانم صف رو رعایت کنید
_مریض دارم
_همه اینجا مریض دارن.
صبر کردم ...۱۰ دقیقه ایی گذشت.
بیچاره تا الان تلف شده بود...
_اقا !
_ای چه خبرته خانم
_آقا مریض من اونور خیابون افتاده!
_ای وای چرا زودتر نگفتید بفرمائید
_گاز استریل بدید.
بتادین هم همینطور.
_چیشده!؟
_پاش گیر کرده به سکو افتاد رو خیابون.
_بزازید من ببینمشون
بف
♡غریب طوس ♡:
رمائید
رفتم بیرون دکتره هم اومد باهام.
رسیدم بلاخره
هنوز دراز کشیده بود...
دکتره رفت و یه دستی به پاش کشید
_نشکسته! در رفته.
ولی ضرب شدید هم برداشته ممکنه کبود بشه.
حالا محکم سر جات بشین.
پاش رو گرفت و یهو پیچوند
داد دانیال بلند شد.چنان دادی کشید که مغازه دار ها همه نگامون میکردن
_اااااااااااااااااااع....
_تموم شد
گاز استریل رو گرفت و بست به پاش.
یه پمادی هم کشید به پاش
_خب حالا دست منو بگیر و بلند شو
عذاب وجدان داشتم...
کاَش که نمیکشیدمش
دستشو گرفت و با کلی آخ و باخ بلند شد.
یه گاز استریل هم جلو دماغش نگه داشت.
اوف چقدر لوس بود این پسره!
همراه دکتره رفتم اون سمت خیابون.
_چقدر شده تقدیمتون کنم؟
_......تومان
_بله تشکر.
پول رو گرفتم سمتش.
رفت.
برگشتم سمتش.
_کجا میخواستیم بریم؟.
_قرار بود یه پیغام از طرف یه نفر بهتون برسونم...
_خب بفرمائید...
باید بریم.
میتونید پیاده بیاید هتل همین بغله.
_سخته ولی چشم
پسره پرو منت میزاره
چقدر لوسه این من نميدونستم
من جلو افتادم ..
_آخ!ای! آخ!آخ!
هی آخ و باخ میکرد.
دیگه از صدای آزار دهنده آخ گفتنش بدم اومد.
_رسیدیم
_خداروشکر و گرنه داشتم زنده به گور میشدم.
_😐
از پله های هتل رفتم بالا...
دیگه راس راسی درد داشت.
بازم با کلی ای آخ و فلان....و فلان...از پله ها اومد بالا
کلید رو گرفتم و سوار آسانسور شدیم.
نشست رو زمین
_آخ خدا
چه پیغامی دارید؟
چرا تنها اومدید اینجا؟
_آقا مجتبی شهید شده....
_چی؟؟؟مجتبی؟پس چرا کسی به من چیزی نگفت؟
یهو دگر گون شد...
_پس آقا مجتبی هم رفت!
این نشون میده بازم جا مونده منم......💔
_،همین امروز خبر شهادتش پیچید.
_دیگه داره صبح میشه.....
باید برگردم بچها نگران میشن....
_بزارید برسیم ....
شما باید زود برگردی تهران
_راستش من از زندگیم خسته شدم
_هه! چه جالب!
عین من!
_هر موقع که میرم هیئت باید کنایه های پدرم و اشکای مادرم و تحمل کنم....
بی خبر با دوستام زدم بیرون...
_برای من که هیچکس نمونده برادر...
یهو سرخ شد سرشو آورد بالا وبهم خیره شد...
دوباره سرشو انداخت پایین.
_ببخشید...
در آسانسور باز شد..
رفتم بیرون...
اومد بیرون...
مثل اینکه خیلی درد داشت...
هر قدمی که میگرفت کلی آخ و باخ میگفت.
بلاخره رسیدیم به اتاقم درشو باز کردم.
رفتم تو.
_یا الله
_بفرمائید.
اومد تو... جلو در ایستاد
_بفرمائید رو تخت بشینید پاتون درد میگیره...
از خدا خواسته رفت و نشست...
چمدونمو باز کردم...
وصیت نامه رو پیدا کردم و دادم بهش
_این چیه؟
_علیاکبر چند وقته میاد تو خوابم و میگه بابد اینو بدم به شما.
وصیت نامه س
گفته بهتون بگم حواسش بهت هست.
الآن یک ماهه من دنبالتونم! آخرش خودش برام درست کرد...
سرشو انداخت پایین و چند دقیقه فقط گریه کرد...
_چیز...دیگه ایی نگفت؟
_.....نه
_بزارین بخونم...
بازش کرد...
همین که بازش کرد کلی گریه کرد...
به هق هق افتاده بود!
تا حالا ندیده بودم مرد این شکلی گریه کنه!....
گریه اش بند نمیومد....
دیگه طاقت زار زدنش و نداشتم...
بلند شدم...
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که احساس کردم یکی از پشت چادرمو گرفت برگشتم.
چادرم و بوسید...
_این چادر بوسیدن داره! رفتم بیرون....
منم دیگه طاقت نداشتم...
تکیه دادم به ستون....
آروم نشستم....
اشکام میچکید رو گونه ام...
گونه ایی که دیگه عادت کرده بود به خیسی!
مدتی پشت در نشستم...
صدای گریه هاش گه قطع شد بلند شدم و در و باز کردم ....
رفتم تو
_چی نوشته اون تو؟
_جواب همهی سوالام....
_میشه بریم حرم؟
_بفرمائید.....
لطفا همین فردا خودم برتون میگردونم.
_خودم میرم
_نه! اصلا همچین حرفی و نزنین!
_آخه...م
_آخه نداره! چیزی نشنوم! بریم لطفا.
_منو حلال کنید!
همونطور که داشت بلند میشد با کلی آخ و ای گفت
_.....آخ.. چرا؟
_به خاطر پاتون
_نه چیزیش نیست!
_ببخشید!
من اگهنمیکشیدمتون این اتفاق نمیافتاد!
_نه چیزی نشده.....
......
وصفٺوشدهزینٺآیاٺشریفه
ازمتنمناجاٺتوداࢪیمصحیفه💚!
#استوری🌿
#میلاد_امام_سجاد
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
چیـز؎کمازبھشـتندآرَد،
هـَوآ؎تـو💔(:!"
#حاج_قاسم🌿
#میلاد_امام_سجاد
#امام_زمان #برای_ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
يذيبني شوقي إلیک..
دلتنگیام به تو مرا آب میکند!
#امام_حسین
#میلاد_امام_سجاد
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
الحقکهبهنامتوقمرمیآید،
ایماهترینعمویدنیاعباس:)♥️!"
#پروفایل🌿
#میلاد_امام_سجاد
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
میانہِیمَنوتورا،
گُناهزَدبِهمحُسین🚶🏿♀️،
وَلۍتومِهربانۍ،
ودوبارهمیخَرۍمَـرا(:💔.!
#بک_گراند🌿
#میلاد_حضرت_عباس
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪگلشنعشقشاخشمشادآمد
شیرینشدهࢪوزگار،فرهادآمد
صلواٺفرستیدوسپسسجدهروید
دࢪزندگےحسین(؏)سجاد(؏)آمد❤!
#استوری🌿
#میلاد_امام_سجاد
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبری در راه است...!
منتظر پخش از شبکه های ملی
در نیمه شعبان باشید
سرود سلام فرمانده ٢♥️😍
#سلام_فرمانده
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
روزجانبازڪوچولویدههنودیو،
رهبرجانانمونمبارڪ(:🧡"
#رهبرانه🌿
#میلاد_امام_سجاد
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💙🌸•
یا اهل العالم
حسین پسردار شده...😍
#ماه_شعبان 💛
#امام_سجــاد 💐
#میلاد_امام_سجاد 🥳
#امام_زمان #برای_ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
صݪےاݪݪہعلیڪیاسیداݪساجدین🦋:)))!
#پروفایل🌿
#میلاد_امام_سجاد
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
ڪربَلانَرفتَـنسَـختاَسـِت،
ڪَربَلارَفتَنسَختِتَر🚶🏿♀️!
تآنَرَفتہِاِ؎ِشُـوقِرَفتَندِآرِ؎ِ،
تآرَفتےِشُـوقِمُـردَن💔:)"
#امام_حسین🌿
#میلاد_حضرت_عباس
#برای_ایران #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای