هدایت شده از تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
سلام ادمین #تبادلات_پرجذب_مذهبی_یازینب_هستم 😌😉
خواستم بگم اگه کانالتون ریزش داره یا روی آمار ثابتی وایساده 🌸😕
بهتون پیشنهاد میکنم منو ادمین کنید 😍💜
80+چنل ادمین هستم پس جذبتون خوبه 😱💎
البته هرکی آمارش 25+هست و حتما باید کانالش مذهبی باشه🌸🍃
اینم آیدیم 🌹☁️
@fmfmfmf46
چنل جذبام 🎇✔
https://eitaa.com/joinchat/3910795415C4af17a396f
❌🌸توجههه فقط امروز به مناسبت میلاد امام عصر(عج)🌸❌
https://eitaa.com/joinchat/783220915Cc100b649f3
لینک گروه برای کسانی که ریپ هستند👆
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاااااااا خوش خبر اومدمممم
صفحه اینستاگرام مون به هر
زحمتیبودددد برگشت😍😍
پست جدید گذاشتیم! بیاین که منتظرتونم
کامنت هم فراموش نشه☺️✌🏻
اینم از آیدی صفحه مون
تو اینستا کامل بنویسین میاد بالا👇🏻
@seyyedoona
@seyyedoona
ضمنا ایتا و اینستارو
در کنارهم بارگزاری میکنیم
بیاین زودتر که همدیگه رو گُم نکنیم
_پس اینم به حسین ربط داره...
_امام حسین خودش میدونه برام چیکار کنه!
_اع؟
جدی؟
نمیدونستم خب پس...خانم پاشو بریم...
برو به همون حسینت بگو بیاد برات خواستگاری...
آقا دانیال...
داشت میرفت سمت در
_یادتون باشه!
به حسین و زینب توهین کردید!
کم کسی نیستند!..حداقلش....
زندگی منن!
دلم برای اشکایی که روی گونش میریخت میسوخت...
چه سوزناک میریزن...
_شما هنوز پدر و مادر منید...
ولی من...
اقام حسین و خانم زینب رو انتخاب میکنم!
رفت سمتش...
یقشو گرفت...
_بی غیرت..
_اع؟ چه جالب نمیدونستم شما هم میدونی غیرت چیه؟
یاد حرف علیاکبر به بابا افتادم...
گرفتتش و پرتش کرد رو زمین....
سرش خورد به میز...
زخم سرش خونریزی کرد.. دوباره بلند شد..
_شما وقتی به زینب هتک حرمت میکنید یعنی! بی غیرتید....
_برو بابا تو هم با اون حسینت...
سرش رو گرفت ...
حس کردم حالش داره بد میشه...
منم با این هتک حرمت سرم درد گرفته بود...
چه برسه اینا رو به یه مرد بگن ....
افتاد رو زمین...
انگار بی هوش شده بود....
مادرش اومد سمتش
_یا خدااااا.
اگه بلایی سر بچم بیاد ....
....میکشمت....
باباش از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست...
مادرش نشست پیشش و سرشو گزاشت تو بغلش...
رفتم آشپزخونه براش گاز استریل برداشتم...آب قند هم درست کردم...
رفتم سمتش...
نشستم...
یکم آب پاشیدم رو صورتش..
یواش چشماش رو باز کرد...
با دستمال زخم سرش رو تمیز کردم و گاز استریل رو بستم به سرش...
آب و قند هم دادم به مادرش که بده بهش..
رفتم تو آشپز خونه...
بلند شد و آروم نشست...
چشماش به اندازه ایی خمار بود و پف کرده بود انگار ۴۰ درجه تب داشت...
شک کردم..
درجه گیری تب رو گرفتم
بردم پیشش...
بزارید تو دهنتون
_من خوبم تشکر..
_میگم بزارید یعنی بزارید...
گرفت و گزاشت تو دهنش..
رو ۳۹ ایستاد...
گرفتم.
_تب داری آقا دانیال..
_نه! دانیال نباید تب کنه اونم تا ۴۰ درجه نباید بشه...وگرنه بی هوش میشه..
چون بدنش ضعیفه.
تروخدا یه کاری کن..
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به سدناسادات
_جانم آرام جان
_سدنا اگه یه نفر بدنش ضعیف باشه و نباید تا ۴۰ درجه تب کنه ولی ۳۹ درجه تب کرده باید چیکار کرد؟
_کیع؟
_بگو سدنا حالش خوب نیست
_اگه اینطور باشه حتما باید بره بیمارستان تا حرارت بدنش رو پایین بیارن...
کاری از دست تو بر نمیاد.،
تنها کاری که میکنی ببرش بیمارستان..
همین!..
_باشه..خداحافظی..
_بابا سدنا میگه باید بره بیمارستان اونجا باید درجه حرارتش بیارن پایین
_...من...خوبم...
_شما بی جان تر از اونی هستین که بخوای انکار کنی
_باشه دخترم سوئیچ رو بگیر برو در و باز کن
سوئیچ رو گرفتم و از در رفتم بیرون.
همینطور از دروازه...
دیدم اونجا ایستاده..
_به مامانش بگو بیاد!😠
_نمیاد...وقتی بچش حالش بده نمیاد!
_نه بابا اون چیزیش نمیشه.
_بیماریش که یادت هست!
اونی که نباید دمای بدنش به ۴۰ درجه برسه!
_خب چه ربطی داش
_الان ۳۹ درجه تب داره! میفهمی؟
خدا نگهدار
_مهم نیست...به عاطفه بگو تا نیم ساعت دیگه خونه باشه...
_😏باشه!
رفت سوار ماشین لاکچریش شد...رفت....
در ماشین رو باز کردم عمو رسول با دانیال اومدن..
عقب نشستن..
_بابا جان تو بشین راننده باش..
_چشم.
نشستم پشت فرمون.
مادرش که حالا فهمیدم اسمش عاطفه ست نشست بغل دستم...
حرکت کردم...
از هر مانعی بی وقفه رد میشدم...
پامو فقط روی گاز میفشردم.....
بلاخره رسیدیم...
پیاده شدم و درو براشون باز کردم...
دانیال و عمو رسول رفتن تو...
یه برانکارد گرفت و خوابید روش...
رفتن.
من ماشین رو پارک کردم و درآ رو قفل کردم...
رفتن سمت بیمارستان...
تو راهرو ورودی بودم که از پشت یکیو شناختم...
رفتم نزدیک..
دستمو گزاشتم رو شونش برگشت...
درست حدس زده بودم بهار بود!
_سلام بهاری..
_آرام؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
_داستان داره...
تو نمیشناسیش ولی کسی بود که من دوماه دربدری کشیدم تا پیداش کنم...
_کیه؟
_دوست علیاکبر...
_آهان
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_مادرم حالش بد شد.
_آخی بمیرم ...
بغلش کردم..
_بهار جان من برم چیشد جوون مردم باز میام.
_باشه..
رفتم سمت پذیرش
_خانم یه مریض آورده بودن ۴۰ درجه تب داشت؟
_آهان آقای دانیال افشار؟
_بله فکر کنم.
_بردنشون تبشو بیارن پایین فعلا اینجا نوشته اتاق ۱۲۳
_چشم
رفتم سمت همون اتاق در زدم کسی جواب نداد...
درو باز کردم کسی تو نبود
کل بیمارستان و دنبالشون گشتم که متوجه شدم بردنش مراقبت هاي ویژه
رفتم تو اون بخش بابا رو دیدم
_بابا؟
_جان
_جیشده؟
_دارن تبشو پایین میارن
_اوووف...
نشستم کنار مادرش...
صدای اذان ظهر اومد...
رفتم تو نماز خونه وضو داشتم..
نمازمو خوندم و سریع برگشتم به همونجا..
بابا رسول هم رفته بود برای نماز اما الان دیگه اومده بود...
یه دکتر اومد بیرون...
رفتیم سمتش
_آقا چیشده تبش پایین اومده؟
_مشکلش از کی بوده؟
_حدودا ۵ سالگی.
_بیماریش اوج پیدا نکرده فقط این نکته که اگر تب کنه دچار بیهوشی میشه رو رعایت نکرده!
خیلی برای بدنش خطرناک بوده مخصوصا که ترکش هم خورده...
الان ما موفق شدیم دمای بدنش برگشته امام باید تحت نظر باشه.
دکتر رفت..
گوشی عاطفه خانم زنگ خورد
جواب نداد.
دوباره زنگ خورد
جواب نداد.
چند بار دیگه زنگ خورد ....
آخرش برداشت
_چیه؟
_....
_مگه براتو مهمه؟
_....
_نمیخوام ببینمت...
قطع کرد...
رفتم بیرون بیمارستان و چند تا ساندویچ گرفتم
دوباره برگشتم بهار نبود ...
رفتم سمت اتاق دانیال.
یه ساندویچ دادم به بابا
یکی هم به عاطفه یکی دیگه هم برا خودم...
رو تختش نیمه نشسته بود و قرآن میخوند...
روی میزش مهر بود...
داشت نماز میخوند..
نشستم رو صندلی...
بابا رسول هم رفته بود پیشش ...
هی دست به صورتش میکشید...
دانیال زبون وا کرد
_آقا.. رسول..
_جانم
_من از ...علیاکبر...اجازه گرفتم که بیام خواستگاری دختر شما..
اما کسیو ندارم برام بیاد خواستگاری جز امام حسین....
_الان استراحت کن پسرم..
_بابا رسول من دیگه برم خونه..
_باشه دخترم ..
از اتاق اومدم بیرون...
رفتم سمت خروجی بیمارستان که گوشیم زنگ خورد ...
ناشناس بود..
_بله؟
_حالش خوبه؟
بابای دانیال بود
_مهمه!؟
_بلاخره پدرم.
_ولی گفتید دیگه پدرش نیستید...
_خوبه؟
_تبش اگه رو ۴۰ درجه میموند شاید به خواب عمیق میرفت...
خداروشکر زود رسیدیم الان هم تحت نظره!
_خیلی خوب.هرچیزی شد به همین شماره زنگ بزن
_اینکارو نمیکنم.
_چرا؟
همینطور که صحبت میکردم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
_چون من اجازه اینو ندارم به شما از وضع ایشون اطلاعات بدم
_چرا انقدر باهام سردی؟
_چون شما نامحرمی!
و اینکه من کسی که به عقایدم توهین کنه به حسین توهین کنه از صفحه روزگار محو میکنم...
چون همچین آدمایی لایق بودن توی دنیای حسین رو ندارن.
_هه! مثل پسرم!
خوب کسیو انتخاب کرد..
بهش میاد😏
_خدا نگهدار.
قطع کردم....
شماره بهار و گرفتم.
_بله؟
_سلام بهار کجا بودی؟
_ببخشید دیگه مادرم مرخص شد.
_اع؟ سلامتی
_مریض شما خوبه؟
_چی بگم.
_حالا الان بگو کی بوده
_دانیال دوست علیاکبر بود...
من خواب علیاکبر رو دیدم که بهم گفت یه کاغذی که فلان جاست بدم به دانیال...
منم هرچی دنبالش گشتم غیب شده بود.
شب شهادت آقا مجتبی...
حالم بد شد و رفتم مشهد...
حدود ۲۰ و خوردی روز اونجا موندم.
روز آخر دانیال و تو حرم دیدم.
از حرم تا خونه کلی بلا سرش اومد...
تو آسانسور هم گیر کرده بودیم.
ازم خواستگاری کرد
_هِن؟😳
_وایسا حالا.
خلاصه اومدیم اینجا پدرش اومد و باهاش برخورد کرد...
چونکه پدرش با خدا نیست.
همونجا به امام حسین و حضرت زینب توهین کرد.
اینم حالش بد شد.
چون یه مریضی داشت که نباید تبش بالا میرفت اینجوری شد دیگه.
گرفتی؟
_واااای ازت خواستگاری...کرد...؟
_اهوم مگه چیشد؟
_هچی.
فعلا خداحافظی
راستی آرام نری خونه باز به گریه و زاری ادامه بدیا...
_باشه سعی میکنم.
خداحافظی
قطع کردم.
دیگه رسیده بودم.
ماشینو پارک کردم.
در خونه رو با کلید باز کردم.
رفتم تو.
_سلام خاله...؟
_جانم عزیزم.
خاله اومد بغلم کرد
_چیشده حالش خوبه؟
_بهتره.
_برو لباسمو عوض کن خسته راهی.
_باشه.
رفتم تو اتاق علیاکبر.
اجاره ش کرده بودم انگار...
لباسمو با یه لباس سبز پشمی عوض کردم.
موهامو باز کردم.
شونه زدم..
بافتمشون...
چشمم که عکس گوشه اینه افتاد...
_خیلی قشنگه عمو برادرزاده انقدر قشنگ به هم وابسته باشن...
خوبه که رفیقا ته رفاقتشون این باشه....
عکس و گرفتم و نگاهشون کردم...
_چرا انقدر زود رفتین،
شما هنوز خیلی جوون بودین...
۲۱...۳۱...
نمیتونم درک کنم....
ای باوفا ...
منو به کی سپردی زرنگ؟🙂🥲
نگفتی خواهرم تو یه شهر تنها چیکار کنه با وفا؟
هی....🥲💔
از اتاق اومدم بیرون...
_مامان شماره سارینا رو داری!؟
از دهنم رد شد گفتم مامان....
_الهی قربون مامان گفتنت....
اومد و بوسیدتم.....
_اره عزیزم دارم بیا...
گوشیمو گرفتم..
_۰۹......
_دست طلا
بوق...
_بله؟
_سلام سارینا...
_شما؟
_خواهر علیاکبر...
_ا...ا...آرام..!؟
_اهوم...
_الهی قربونت برم...
تو کجا رفتی یهو...؟
_نتونسته بودم طاقت بیارم...
_حالت خوبه؟
_خودت خوبی؟
_شکر
_چیشد بلاخره با داداشت راه اومدی،؟
_اون بد قلق تر از این حرفاست.
_خب پس موفق شد 😂
_متأسفانه😒
_نگران نباش...
_هی چی بگم.
_فعلا سارینا جان
_فعلا.
قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم.
چشمام و بستم خوابیدم...
یه آقای نورانی بود باهام خیلی فاصله داشت...
ولی از همون دور صداشو میشنیدم که با لحن قشنگی میگفت...
"اون از خواهرم مواظبت میکنه...
از تو هم میتونه مواظبت کنه....
بعد هم رفت...
سرم پایین بود انگار قدرت اینکه سرمو بیارم بالا رو نداشتم....
با هر قدمش گل میشکفت..
یهو از خواب بیدار شدم...
یه آب واسه خودم ریختم خوردم...
چقدر خوابیده بودم.
ساعت ۷ غروب بود.
بلند شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم..
از اتاق رفتم بيرون
بابا رسول اومده بود...
_بابا..
_جانم دخترم.
_چطور شد؟
_هیچی مادرش و داییش هستن.
_بابا...
_جان
_من خواب دیدم
_خیر باشه.
_یه آقای نورانی اومد از دور بهم یه سری جمله گفت..
_خب چی گفت!
_گفت اون تونست از خواهرم مراقبت کنه از تو هم مراقبت میکنه..
_سبحان الله
سبحان الله...
این پسر چقدر پاکه......!
اون از تو خوشش اومده بود...
ولی کسیو نداشت بیاد خواستگاریت...
خود حسین کارشو کرد....
سبحان الله...
....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بر منتظران
🎊این خبر خوش برسانید
🌸کامشب
🎉شب قدر است همه قدر بدانید
🌸با نور نوشتند
🎊به پیشانی خورشیـد
🌸ماهی که جهان
🎉منتظـرش بود درخشیـد
🌸🎉مبارک باد
میلاد فرخنده گل نرگس💐