#رفلاکس_ﻣﻌﺪﻩ
❗️ ﺳﻮﺯﺵ ﺳﺮﺩﻝ
ﺳﺮﻓﻪ ﻣﺰﻣﻦ ﻭ ﺧﺸﮏ
خس خس سینه
❗️ ﮔﻠﻮﺩﺭﺩ
ﺩﺭﺩ ﻗﻔﺴﻪ ﺳﯿﻨﻪ
ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺻﺪﺍ
ﺳﺨﺖ ﺑﻠﻌﯿﺪﻥ ﻏﺬﺍ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﭘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻠﻮ
و ﯾﺎ ﭼﺴﺒﯿﺪﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﻠﻖ⛑ #پـ♡ـزشڬ_ایـ♡ـرانے
••••●❥JOiN👇🏾
░҉⃟🧚🏼♀↬ @Dooctor ↶⃝⃡🧚♂
داستان کوتاه
"پیرمردی" با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
"پسر و عروس" از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:
باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به "تنهایی" آنجا غذا بخورد، بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را "سرزنش" میکردند پدر بزرگ فقط "اشک" میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب "بازی" میکرد، پدر روبه او کرد و گفت:
پسرم داری چی درست میکنی؟
پسر با "شیرین زبانی" گفت:
دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید...!
یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
هدایت شده از پزشک ایرانی
داستان کوتاه
"پیرمردی" با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
"پسر و عروس" از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:
باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به "تنهایی" آنجا غذا بخورد، بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را "سرزنش" میکردند پدر بزرگ فقط "اشک" میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب "بازی" میکرد، پدر روبه او کرد و گفت:
پسرم داری چی درست میکنی؟
پسر با "شیرین زبانی" گفت:
دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید...!
یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."