eitaa logo
دکتر سیدعظیم قوام
355 دنبال‌کننده
252 عکس
23 ویدیو
0 فایل
آثار صوتی و قلمی دکتر سیدعظیم قوام در حوزه خانواده ( ازدواج، همسرداری، تربیت فرزند ) ۱ - دارای دکترای حقوق از دانشگاه تهران ۲ - عضو هیأت علمی دانشگاه ۳ - دارای ۴۳ تألیف در حوزه های حقوقی ، فرهنگی ، تربیتی و خانواده ارتباط با ادمین کانال: @Admin_Ghavam
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ ۱۱_ خوش‌بودن به هر قیمت خیلی دوستش داشتم. وقتی به خواستگاری‌ام آمد سجدۀ شکر کردم و از خدای خودم با هزاران زبان تشکر کردم. در پوست خود نمی‌گنجیدم، پدرم هم از او خوشش می‌آمد و این برای من، دیدن خوشبختی در آینۀ زندگی آینده‌ام بود و مهری بر تأیید آن. کار شوهرم را دوست داشتم و می‌خواستم در کنارش چیزهایی از رایانه بیاموزم. او با همه مهر و محبت‌اش نسبت به من، چند نقطه ضعف عمده داشت. سال‌های اولیۀ زندگیم با او رودربایستی داشتم و نمی‌توانستم درباره این مسائل حرفی بزنم؛ اما وقتی فکر می‌کردم که قرار است تا پایان عمر با یکدیگر زندگی کنیم، رستگاری او را رستگاری خودم هم می‌دانستم؛ پس تلاش کردم که درباره افکار و پایبند نبودنش به فرایض دینی با او صحبت کنم. سهل‌انگاری او نسبت به انجام واجبات دینی‌ برای من تلخ بود. من دختری مذهبی بودم و امید داشتم با شوهرم در مسیر خدایی قدم بردارم. هر قدر من در این امر جدی بودم، او همه چیز را به شوخی می‌گرفت و من بارها از این بابت که جواب من را با شوخی می‌دهد از او گلایه می‌کردم و نمی‌توانستم این نوع زندگی را بپذیرم. ما در چرخه‌ای تکراری و بی‌معنا قرار گرفته بودیم که با آنچه من از پدرم یاد گرفته و با عقل و قلبم پذیرفته بودم، تفاوت زیادی داشت. من زندگی و مرگ را معنادار و هدفمند می‌دانستم؛ ولی او یک چیز را تکرار می‌کرد: «باید خوش باشیم، مگه ما چقدر زنده‌ایم؟!» زندگی شیرین از دید امیر این بود که خوب بخوریم، خوب بخوابیم و خوب معاشقه داشته باشیم. احساس می‌کردم دو همسفریم که از یک مبدأ حرکت می‌کنیم؛ اما دو مقصد متفاوت داریم و در عین حال هر دو اصرار داریم در کنار یکدیگر باشیم. گاهی مواقع به خودم امید می‌دادم. فکر می‌کردم می‌توانم او را عوض کنم؛ ولی برای این کار هیچ ابزاری نداشتم. بارها و بارها خسته می‌شدم و کنار می‌کشیدم؛ ولی فکر اینکه او شریک زندگی من و پدر دخترم است، مرا رها نمی‌کرد و نمی‌توانستم نسبت به او بی‌تفاوت باشم. امیر به سر و وضع من و اتاق خوابش خیلی اهمیت می‌داد. من دوست نداشتم با او رفتار سردی داشته و در زمره زنانی باشم که حق شوهرشان را ضایع می‌کنند و مورد خشم خدا قرار می‌گیرند؛ زیرا امیر در روابط زناشویی بسیار افراط می‌کرد. اوایل از اینکه می‌دیدم به وسايل آرایش، مدل و رنگ لباسم اهمیت می‌دهد خوشم می‌آمد و از اینکه خانم‌های فامیل به من غبطه می‌خوردند، احساس شعف و شادی می‌کردم . ماهواره در منزل ما برای امیر یک کارآیی بیشتر نداشت. او حتی حال و حوصلۀ دیدن فیلم‌های مستند را هم نداشت؛ بلکه همه لذت و تفریح او شده بود دیدن شو و فیلم‌های ضد اخلاقي؛ از همه بدتر اینکه او وقتی احساس خوبی داشت که من هم با او همه این فیلم‌ها را ببینم. وقتی به او می‌گفتم که نمی‌خواهم گناه کنم. می‌گفت: مگه ما چقدر زنده‌ایم؟ چرا خوش نباشیم و تو خوشی نمیریم! من نتوانستم او را از دیدن ماهواره منصرف کنم؛ ولی دخترم که از معلمش شنیده بود ماهواره برکت را از زندگی می‌برد و پای شیطان را به خانه باز می‌کند با گریه و التماس از پدرش خواست آن را جمع کند و او به اجبار تسلیم خواستۀ دخترش شد. با جمع‌شدن ماهواره، سی‌دی‌های مختلف پورنو جای ماهواره را گرفت. گاهی که از جزئیات روابط دوستانش با دختران و زنان سخن می‌گفت، مو به تن آدمی سیخ می‌شد. نمی‌خواستم با کم‌گذاشتن در زندگی‌اش، شریک گناهش شوم؛ به‌همین دلیل مجبور بودم برای جلوگیری از ارتباط او با زنان و دختران دیگر، مطابق میل او خودم را آرایش کنم و لباس بپوشم. گاهی مانند یک کلفت از صبح تا شب زحمت می‌کشیدم و از این می‌ترسیدم که نکند وقت بگذرد و امیر از سر کار برگردد و من خودم را برایش آرایش نکرده باشم؛ با این حال وقتی به استقبالش می‌رفتم، نگاهی خریدارانه به من می‌کرد و گاهی از آرایشم ایراد می‌گرفت؛ من هم دوباره جلوی آینه می‌رفتم تا خودم را طبق میل او آرایش کنم تا بلکه راضی شود. از خودم و از این زندگی، حالم بد می‌شد؛ نمی‌دانستم سهم من کجای این زندگی است؟ نمی‌دانستم چرا همیشه او باید مقدم باشد؟ چرا من حق ندارم از او بخواهم تغییری کند و او باید بر جسم و روحم تسلط داشته باشد.
گاهی از اینکه مقید به دین‌داری بودم، خسته می‌شدم و به اعتقاداتم توهین می‌کردم که چرا مرا اسیر یک مرد کرده‌اند و اندکی بعد احساس شرم و گناه از کفری که گفته بودم سراسر وجودم را فرا می‌گرفت و هنگام نماز با چشمانی گریان از درگاه خدا استغفار می‌کردم. خیلی خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم امیر به من اکتفا می‌کند. من بدبخت با هر ساز او ‌رقصیدم و از همه بدتر اینکه به مقدساتم پشت کردم تا امیر را برای خودم نگه‌دارم! غافل از اینکه نه‌تنها امیر برایم نماند؛ بلکه از باورها و ارزش‌هایم نیز فاصله گرفتم. برای دل امیر با آرایش پیش نامحرم می‌آمدم! برای دل امیر موهایم را بیرون می‌گذاشتم! برای دل امیر لباس تنگ و چسبان جلوی مردان غریبه می‌پوشیدم و ...؛ هنوز باورم نمی‌شد این همان امیری باشد که با عشق به او زندگی‌ام را شروع کرده بودم. عطش شهوت او تمامی نداشت، شده بود عین کسی که در دریا گیر افتاده و از تشنگی آب دریا را می‌نوشد و لاجرم تشنگی او بیشتر می‌شود. برای اینکه دل امیر را نشکنم، هر شب و هر روز به خواسته‌هایش تن دادم؛ اما این روزها او چیزهایی با اصرار از من می‌خواهد که در قاموس وجدان و طبع زنانه و دینم نمی‌گنجد. با بی‌شرمی از زنان فامیل و اندام‌هایشان سخن می‌گوید و به من اصرار می‌کند جزئیات بدن آنها را برایش توصیف کنم. شاید من در دامی افتاده بودم که نمی‌دانستم؛ زیرا در ابتدا این پرسش‌ها را ناخودآگاه می‌دانستم و بدون حساسیت دربارۀ این و آن، حرف‌هایی می‌زدم.گاهی او از هر طریقی بود، عکس خانم‌ها و دختران فامیل را که در جشن‌ها و عروسی‌ها بود پیدا می‌کرد و با نگاه به آنها خود را ارضا می‌کرد. یک روز دوربین مداربسته‌ای خریده بود و ‌به من گفت: «دوست دارم برای امیرت یه کاری بکنی! زنان فامیل و دوستات رو به بهانه‌ای به اتاق خواب ببری از اونا بخوای لباسی رو امتحان کنن تا وقتی برهنه میشن فیلم اونا رو بگیریم!!»؛ وقتی صحبت این مسائل می‌شد، هوش و حواس او به‌کلی تعطیل می‌شد؛ به‌همین دلیل اصلاً گریه‌ها و التماس‌های من اثری نداشت و تنها حرف خودش را تکرار می‌کرد. وقتی اعتراض می‌کردم و قسم‌اش می‌دادم که این کارها را کنار بگذارد، می‌گفت: «برو خدا رو شکر کن که مثل خیلی از مردای دیگه اهل بازار آزاد و مخفی‌کاری نیستم! اگه زن خوبی بودی باید یک کادو هم به من می‌دادی و وقتی هم از کار می‌اومدم، می‌دیدم که دو سه تا خانم دیگه رو هم برام آوردی تا من به نوایی برسم!!» با اینکه میل باطنی‌ام نبود؛ ولی به او گفتم: حاضرم برات زن بگیرم، راضیم که ازدواج موقت کنی؛ اما او حرف خودش را تکرار می‌کرد. دیگر امیر برایم شبیه یک حیوان بود تا یک شوهر! حتی یک لحظه هم نمی‌توانم با این مرد زندگی کنم دیگر نمی‌خواهم برای کسی که تمام زندگی‌اش، هوس‌اش است خودم را هزینه کنم. 📌 نظر کارشناس 🔹۱- اگر قبل از ازدواج، شناخت کافی از طرف مقابل به‌دست نیاوریم؛ باید منتظر چنین اتفاقات تلخی در زندگی مشترک باشیم. 🔹 ۲- ازدواج با کسی که اعتقادات و ارزش‌هایش با ما تفاوت دارد، زندگی مشترک را دچار تعارضات و بحران‌های شدیدی خواهد کرد. 🔹 ۳- زیر پا گذاشتن ارزش‌های دینی و اخلاقی برای جلب رضایت شوهر هوس‌باز، نه‌تنها او را از کارهای زشت‌اش باز نمی‌دارد؛ بلکه خشم و غضب الهی را نسبت به خودمان به‌همراه دارد. 🔹 ۴- پرسش‌ بسیار تعجب‌آوری که در این ماجرا وجود دارد این است که چرا این زن با وجود مشاهده فساد اخلاقی شدید شوهرش، همچنان به او علاقه‌ داشته و حاضر بوده ارزش‌های دینی خود را نیز فدای او کند؟! 🔹 ۵- این تصور نادرستی است که اگر به شهوت‌رانی انسان بیش از حد میدان داده شود، سیر شده و از آن دست می‌کشد! بلکه برعکس، این عطش نه‌تنها سیری ندارد؛ بلکه روز به‌روز شدیدتر می‌شود! 🔹 ۶- رضایت زنان به استفاده از ماهواره در منزل، آثار مخربی بر اخلاق و رفتار مردان مي‌گذارد. ✅ برگرفته از کتاب گمگشتگان، تالیف دکتر سید عظیم قوام. 🆔 @Dr_Ghavam
🔷 ۴۸۸- بدون آتش در نزديكي ده ملانصرالدین مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: "ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي" ملا نصرالدین قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: "من برنده شدم و بايد به من سور دهيد" گفتند: "ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟" ملا گفت: "نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است" دوستان گفتند: "همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي" ملا نصرالدین قبول كرد و گفت فلان روز ناهار به منزل ما بياييد. دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: "ملا، انگار ناهاري در كار نيست !" ملا گفت: "چرا ولي هنوز آماده نشده" دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: "آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم" ، دوستان به آشپزخانه رفتند ببينند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده و دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده !" گفتند: "ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند!" ملا گفت: "چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند! شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود!" ✅ برگرفته از کتاب هزار داستان، تالیف دکتر سید عظیم قوام. 🆔 @Dr_Ghavam
❇️ ۱۲- شریک نمک‌نشناس منوچهر مي‌گفت: «يه دختر مي‌تونه ازدواج موقت داشته باشه و نبايد آزادي دخترا تو جامعه، به‌عنوان یه فرد که خواسته‌ها و علايقي دارن، ناديده گرفته بشه!» او معتقد بود ازدواج موقت فرصتي به يک دختر جوان مي‌دهد تا هم با اخلاق و رفتارهاي مردانه بيشتر آشنا شود و هم سر فرصت، شوهر دلخواه خودش را بیابد! او با اینکه زن و بچه داشت با اين حرف‌ها مرا خام کرد و به‌طور پنهاني و بدون اطلاع خانواده‌ام با او رابطه برقرار کردم. منوچهر مي‌گفت: «براي ازدواج موقت نيازي به عقدنامه نيست و اگه زن و مرد به همدیگه تعهد اخلاقي بدن و با رضايت کامل و رعايت حد و مرزهاي شرعي رفت‌وآمد داشته باشن، مشکلي پیش نمیاد!» افسوس که من با اين عقايد احمقانه، تن به رابطه نامشروعي دادم که خيلي زود رنگ و بوي هوس به خود گرفت و صفحۀ سفيد سرنوشتم را لکه‌دار کرد. «هديه» در دايره اجتماعي کلانتري افزود: ۳ سال قبل، پدرم بازنشسته شد و با پاداش پايان خدمت خود براي من و برادرم شرکتي تأسيس کرد. ما با منوچهر که از دوستان قديمي برادرم بود شريک شديم. چند ماه گذشت و تازه داشت کارهايمان رونق مي‌گرفت که اجل به برادرم مهلت نداد و او در حادثه رانندگي جان باخت. با مرگ برادرم ديگر دوست نداشتم پا به شرکت بگذارم و تصميم گرفتم شرکت را تعطيل کنم؛ اما دوست برادرم نيز که خودش را ناراحت و عزادار نشان مي‌داد گفت: اين کار را با برادرت شروع کرديم و براي شادي روح او هم که شده بايد شرکت را به هر قيمتي که شده سرپا نگه داريم. با وجود اينکه پدرم نيز اصرار داشت شرکت را تعطيل کنم؛ اما من فريب چرب‌زباني‌ها و محبت‌هاي دروغين منوچهر را خوردم و اين مرد هوسران به مرور زمان مرا خام کرد و تن به خواسته‌هاي پليدش دادم. هديه اشک‌هايش را پاک کرد و ادامه داد: شايد باور نکنيد من درباره ازدواج موقت و شرايط آن هيچ اطلاعي نداشتم و فکر مي‌کردم منوچهر درست مي‌گويد؛ در نتيجه حماقتي مرتکب شدم و بدون مشورت خانواده‌ام با او رابطه پنهاني برقرار کردم. متأسفانه بر اثر اين روابط شيطاني باردار شدم و روزي که مشکل را به منوچهر گفتم او خيلي خونسرد جواب داد: اگر سهم خودم را از شراکت‌مان به نام او سند بزنم، مرا به‌طور قانوني عقد خواهد کرد تا آبروريزي به‌بار نيايد! داشتم ديوانه مي‌شدم و مانده بودم چه خاکي بر سرم بريزم؛ افسوس که باز هم موضوع را به خانواده‌ام اطلاع ندادم و سهم خودم را از شرکت به نام منوچهر انتقال دادم؛ اما او به وعده‌اش عمل نکرد و گفت بهتر است بچه را سقط کني! با شنيدن اين حرف انگار آتش به جانم انداخته‌اند. مي‌خواستم خودکشي کنم؛ ولي منصرف شدم و به خانه رفتم تا موضوع را به والدينم اطلاع دهم؛ اما لحظه‌اي که به خانه رسيدم با دیدن پدر و مادرم نتوانستم موضوع را برای آنها بازگو کنم؛ برای همین از خانه بيرون آمدم و الآن اينجا هستم تا راه نجاتي پيدا کنم! 📌 نظر کارشناس 🔹 ۱- ازدواج دختر باکره، موقوف به اجازه پدر است. 🔹 ۲- برای کسب شناخت از طرف مقابل، ازدواج موقت راهکار مناسبی نیست و معمولاً منجر به سوء استفاده از دختر می‌شود. پیشنهاد ازدواج موقت از سوی پسران برای آشنایی بیشتر، غالباً به دور از صداقت بوده و صرفاً برای سوء استفاده جنسی از دختران است. 🔹 ۳- اقدام به ازدواج یکی از مهم‌ترین تصمیمات هر فردی در زندگی است؛ اگر این تصمیم بدون مشورت با والدین و افراد واجد صلاحیت صورت گیرد باید منتظر چنین رویدادهای تلخی در زندگی بود. 🔹 ۴- صداقت و ساده‌لوحی دختران، عامل مهمی در فریب‌خوردن آنان در برابر چرب‌زبانی‌های پسران و مردان هوس‌باز است. در این مورد دختران عزیز باید بسیار مراقب و هوشیار باشند و به کسی اعتماد بی‌جا نکنند. 🔹 ۵- تحقیق‌نکردن و نداشتن شناخت لازم قبل از ازدواج، یکی دیگر از عوامل ازدواج‌های ناموفق است که عواقب آن در این ماجرا نیز به‌چشم می‌خورد. 🔹 ۶- سؤال تعجب‌بر‌انگیزی که در این ماجرا وجود دارد، آن است که چرا یک دختر به‌دنبال ازدواج با یک مرد متأهل است؟ چه تضمینی وجود دارد که مرد متأهلی که به همسر قبلی خود خیانت کرده، به همسر بعدی خود نیز خیانت نکند! ✅ برگرفته از کتاب گمگشتگان، تالیف دکتر سید عظیم قوام. 🆔 @Dr_Ghavam
🔷 ۴۸۹- پهن به جای تنباکو نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پِهنِ اسب، فضا را پر كرد ، اما رجال از بيم ناراحتي‌ شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي‌ نكشيده اند! شاه رو به آنها كرده و گفت: "سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است." همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: "براستي تنباكويي بهتر از اين نمي‌توان يافت!" شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پُك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: "تنباكويش چطور است؟" رئيس نگهبانان گفت: "به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!" شاه با تحقير به آنها نگاهي‌ كرد و گفت: "مرده شوي تان ببرد كه به خاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنيد!" ✅ برگرفته از کتاب هزار داستان، تالیف دکتر سید عظیم قوام. 🆔 @Dr_Ghavam
❇️ ۱۳- برای یک لحظه بیا داخل در محوطه اداره آگاهی نیروی انتظامی، دختر و پسر جوانی توسط مأموری به یکی از شعبه‌های آگاهی هدایت می‌شدند. آثار ترس در چهره پسر مشخص بود و التهاب و شرم در رفتار دخترک دیده می‌شد. در حرکات آنان دقیق شدم دخترک سعی می‌کرد از جوانک فاصله بگیرد، در حالت او تنفر پیدا بود؛ ولی پسر جوان می‌کوشید خود را بی‌تفاوت نشان دهد. چند لحظه در کنار آنها حرکت کردم، فهمیدم که بحث بر سر اختلافی بود که بین دختر و پسر رخ داده است؛ وقتی از قضیه پرسیدم؛ دخترک شانزده‌ساله، داستان زندگی خودش را چنین تعریف كرد: بیشتر ساعات زندگی پدر و مادرم بیرون خانه صرف می‌شد؛ وقتی هم که به خانه می‌آمدند، ما جایی در کنار آنها نداشتیم و دیگر حوصله‌ای برای آنها باقی نمی‌ماند تا با ما صحبت کنند. آخر نمی‌دانید چقدر بچه‌ها به هم‌صحبتی پدر و مادرشان احتیاج دارند. من و خواهر و برادرم احتیاج داشتیم وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم، ساعاتی را در کنار پدر و مادر می‌بودیم و با هم سری به بیرون می‌زدیم و در پارک، این طرف و آن طرف، قدم می‌زدیم؛ ولی وقت بیکاری پدر و مادر، روزهای جمعه بود که آن روز هم فرصتی برای رفع خستگی یک هفته کار و روز استراحت آنان بود. هنگامی که پدر و مادر از سر کار برمی‌گشتند، من و خواهر و برادرم در کناری می‌نشستیم؛ منتظر می‌ماندیم تا آنها بپرسند که چه کرده‌ایم و چه می‌خواهیم بکنیم؟ درس تا کجا خواندیم و معلم در کلاس چه چیزی به ما یاد داده است؟ ولی وقتی از نیازهای خود حرف می‌زدیم، فقط با کلمه «حوصله نداریم» روبه‌رو می‌شدیم! آنها همه‌چیز برای ما مهیا کرده بودند، جز آنچه که بعدها فهمیدم نیاز واقعی من بود. هیچ‌گاه جرئت نکردم به آنها بگویم: پدر و مادر عزیزم، تنها کارکردن در زندگی کافی نیست، قدری هم به فکر ما باشید؛ انتظار ما دست نوازش و محبت آنان بود. کم‌کم بر اثر غفلت و ندانم‌کاری خودم؛ دچار مشکلی شدم که شاید هر دختر کم‌تجربه و نیازمند محبتی مانند من، گرفتار آن می‌شد. گرفتار زبان‌بازی دوستانی شدم که به‌راحتی با سرنوشت انسان بازی می‌کنند. وقتی وارد دبیرستان شدم، با وجود اینکه پدر و مادر در درس‌هایم کمکی به من نمی‌کردند؛ به‌تنهایی از عهدۀ درس‌ها برآمدم. تقریباً توانستم کمبودهای ناشی از محبت را به دست قلم بسپارم و با نوشتن مطالب ادبی، قریحه و احساسات درونی خود را به تصویر بکشم. در اولین جلسه ادبیات، حدود نیم‌ساعت وقت اضافی آوردیم و دبیر از ما خواست اگر مطلب زیبا یا شعری همراه داریم برای دوستانمان بخوانیم. این بهترین فرصت برای من بود تا با خواندن نوشته‌هایم، جایی در کلاس برای خود باز کنم. قطعه‌ای راجع به «محبت» و پس از آن مطلبی در مورد «بی‌مهری» خواندم؛ که به‌شدت توجه بچه‌ها را جلب کرد. زنگ تفریح، انبوهی از بچه‌ها دورم را گرفتند و خواستند دفترم را در اختیار آنها بگذارم. این دفتر که برایم دنیایی از شوق و امید بود، بلای جانم شد. با خواندن قطعه‌های ادبی، شمع هر محفلی بودم؛ چرا که در آن، نیازها و خواسته‌ها و محرومیت‌های بچه‌ها نوشته شده بود. دفتر انشا چند روزی دست‌به‌دست گشت تا توسط دختری به نام «سیما» به دستم رسید. با تعریف‌هایی که از نوشته‌هایم کرد، چنین پنداشتم که او هم به ادبیات علاقه دارد و این موضوع، ما را بیشتر به هم نزدیک کرد. کم‌کم این ارتباط به جایی رسید که دفاتر دیگر خود را نیز به او دادم تا نظرش را بگوید. روزی که «سیما» دفترهایم را آورد با حالت به‌ظاهر شرمنده‌ای گفت: «شیوا، من بدون اجازۀ تو دفترتو به برادرم دادم تا بخونه، اونم بدون اجازه، چند تا از اشکالاتتو نوشته، خیلی ببخشید کار زشتی کرده!» گفتم: «اشکالی نداره»؛ اما در جمع دفترهایم به یک دفتر دیگر برخوردم پرسیدم: «این دیگه چیه؟» گفت: «راستی، برادرم بعضی مواقع مطالبی می‌نویسه، فکر کردم برای تو جالب باشه! برای همین، آوردم تا اونا رو بخونی!» من به خاطر انتقام‌جویی از برادرش، دفتر او را گرفتم تا با ایرادگیری از مطالب‌اش به وی بفهمانم که بیشتر از من نمی‌داند؛ اما شکل‌گیری مطالب و انتخاب جمله‌ها طوری بود که از نیازها و کمبودهای من خبر می‌داد. بعدها فهمیدم که برادرش دقیقاً با یک کار هماهنگ و با آگاهی از وضعیت خانوادگی من، توطئه‌ای برای ضایع‌کردن من پیاده کرده است. چیزی که خیلی از دختران هم‌سن و سال من نمی‌دانند، این است که نباید در برابر تعریف‌ها و گفته‌های ظاهرفریب افراد، گول خورد. نباید دل به عشق‌های خیابانی داد. «افشین» در دفتری که برای من فرستاده بود، دقیقاً انگشت روی مسائلی گذاشته بود که من در طول زندگی از پدر و مادرم انتظار داشتم. در نوشته‌هایش از عشق و دوستی، ایمان به یک زندگی سالم سخن به میان آورده بود؛ اما نمی‌دانستم که همه این نوشته‌ها از دل برنخاسته؛ بلکه ساخته و پرداختۀ ذهن «افشین» بود برای فریب‌دادن و به دام‌انداختن من!
حدود دو ماه از دوستی من با «سیما» گذشت. روزی از جانب او به خانه‌اش دعوت شدم و برای اولین بار «افشین» را دیدم. ظاهری مرتب داشت و خود را مؤدب و خوب نشان می‌داد، چیزی که خیلی از افراد در برخورد اول نشان می‌دهند تا زشتی‌های درونشان، بروز نکند؛ سخنان ظریف و شیرینی می‌گفت که مثل نوشته‌هایش به دل می‌نشست و آدم از شنیدنش سیر نمی‌شد. هوا در حال تاریک‌شدن بود، از «سیما» و «افشین» خداحافظی کردم، افشین از من خواست مسافتی از راه را با من بیاید، پذیرفتم. وقتی به سر کوچه‌مان رسیدیم، نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: «به امید دیدار!» بدین ترتیب، دوستی من با «افشین» آغاز شد و از فردا، نامه‌های او که توسط «سیما» به دستم می‌رسید، جلوۀ دیگری به زندگیم داد. به‌جای پرداختن به درس و مشق به فکر «افشین» بودم و آینده زیبایی که برایم تصویر می‌کرد؛ دیگر به فکر پدر و مادر نبودم، حتی اگر آزاری هم از آنها می‌دیدم، زیاد به دل نمی‌گرفتم؛ چون دست محبت «افشین» را بر سرم می‌دیدم و فقط به او می‌اندیشیدم. من با تمام وجود او را دوست داشتم و تمام لحظاتم را متعلق به او می‌دانستم. «افشین» هم در نوشته‌‌هایش از آینده سخن می‌گفت و از عشق و آشیان کوچک زندگی‌مان که قرار بود در آینده با هم بسازیم! هفتة پیش برای گرفتن جزوه‌های شیمی به در خانۀ «سیما» رفتم. از پشت در، صدای «افشین» را شنیدم که تعارف کرد، داخل خانه بروم. مثل همیشه داخل شدم؛ ولی «سیما» به استقبالم نیامد، کمی ترسیده بودم، داخل حیاط، نزدیک در ورودی ایستادم، صدای «افشین» مرا به خود آورد با لحن ملایمی گفت: «شیوا خانوم! هوا سرده، چرا داخل اتاق نمیایی؟» گفتم: «نه، فقط اومدم جزوه‌های شیمی رو از «سیما» بگیرم، مگه خونه نیست؟» گفت: «نه، با مامانم رفته دکتر » گفتم: «پس من میرم، اگه اومد، به اون بگید جزوه‌ها رو برام بیاره». افشین با لحن ملتمسانه‌ای گفت: «فقط برای چند لحظه بیا داخل!» ابتدا نپذیرفتم؛ اما کم کم درخواست او را قبول کردم. افشین برای نشان‌دادن آلبوم عکس‌اش مرا داخل اتاق خود برد و با زبان چرب و کلمات شیرین، مرا به خواب غفلت فرو برد و آنچه نباید بشود، شد! گویا یکی از همسایگان، رفتن من به داخل خانۀ سیما را به پدر و مادرم اطلاع داده بود، با آمدن آنها دیگر آبرویی برای من و خانواده‌ام باقی نماند، تمام همسایگان به تماشا ایستاده بودند؛ اما در این میان فقط یک چیز برایم مهم بود و آن، حرف‌های افشین بود که بارها می‌گفت: «اگه تموم دنیا بر سرم خراب بشه، تورو از دست نخواهم داد!» چند ساعت از این واقعه گذشت سرزنش و سرکوفت‌های پدر و مادرم را می‌شنیدم؛ اما سکوت کردم. با شکایت پدرم از سوی کلانتری به پزشکی قانونی رفتیم. در طول این مدت در اندیشه بودم که بگذار دیگران هر چه می‌خواهند بگویند؛ با علاقه‌ای که بین من و افشین هست، همه چیز حل می‌شود؛ اما برخلاف ذهنیات من، وقتی از او پرسیدند: «آیا حاضری شیوا رو به عقد خودت در بیاری؟» او با همان چهرۀ قاطع همیشگی گفت: «نه!» آسمان بر سرم خراب شد. بی‌اختیار به گریه افتادم؛ اما نه به‌خاطر آیندۀ سیاه خودم، بلکه به‌خاطر فریبی که خورده بودم. آهسته به طرف افشین رفتم، با صدای بلند گفتم: «افشین! اون همه قصه‌های پر از محبتی که می‌گفتی، چی شد؟ آشیان کوچیکی که می‌گفتی، به این زودی فراموش کردی؟ مگه نمی‌گفتی دوسم داری و خدا منو برای تو آفریده؟ چطور می‌تونی تو این طوفان سهمگین، منو تنها بذاری؟!« افشین گفت: «بله دوست داشتم! اما وقتی دیدم بی‌اراده هستی، احساس کردم که نه‌تنها به درد من، بلکه به درد زندگی‌کردن هم نمی‌خوری!» حرف‌های آخر دختر، توأم با اشک بود؛ اما اشکی که حاصلی برای او نداشت گفتم: «دختر جون! تو در کمال بی‌احتیاطی و بی‌دقتی برای رهایی از مشکلی که تحمل اون زیاد هم سخت نبود، خودتو به گردابی انداختی که راه نجاتی از اون وجود نداره! اگه مشکل خودتو صریحاً به والدینت می‌گفتی و از اونا خواهش می‌کردی به حرفای تو گوش بدن، اینجوری نمی‌شد؟» دختر فریب‌خورده نگاه معنی‌داری به من کرد و در حالی‌که قطره‌های اشک خود را پاک می‌کرد، گفت: «اگر اونا فقط به کار فکر نمی‌کردن و به نیازهای درونی فرزندشون هم توجه می‌کردن، اینجوری نمی‌شد؛ هر چند خودمم مقصرم! حالا اومدم تا قانون، حکم کنه؛ افشین به‌خاطر لکه‌دارکردن عفت من، به زندان میره تا پس از آزادشدن با امید و تجربه‌ای بیشتر به زندگی رو بیاره! اما من باید تا آخر عمر، اسیر گناهکاری و دامن آلودۀ خودم باشم!‌ ای کاش حدیث پردرد زندگیم به گوش دخترایی که سرنوشتی مثل من دارن، برسه؛ تا فریب ظاهر پسرها رو نخورن و واقعیات زندگی رو ببینن!»