#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_شصتوهشتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
با مامان و بابا صحبت کردیم
خیلی دلتنگ شده بودن
همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین
من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم
اینجا آرومم
به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره
.
.
پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم
ماهم رفتیم بازار برای خرید
قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر
حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟
حسین_اره خوبه
رفتیم داخل مغازه
حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید
منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم
.
.
نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل
برای ناهار
.
.
احساسِ کرختی دارم
بدنم خیلی بی حال شده
گلومم درد میکنه
فکر کنم دارم مریض میشم
خیلی نتونستم ناهار بخورم
.
.
مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور
حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم
حسین_سرماخوردی دیگه😕
یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه
اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا
حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم
حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی
.
.
مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم
سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم
.
.
.
ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن
که ماهم به جمع ملحق شدیم
فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش
حلما_سلام☺️
فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت
حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره
فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش
حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم
فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته
حلما_بعله درسته😌
همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_شصتوهفتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی
ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂
حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری
_چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید
😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌
حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما
اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه
حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم
همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون
نگاهش کردم خندم گرفت😂
اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه
مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه
حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل
.
.
.
امشب قراره بریم کاظمین
ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم
نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم
شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆
حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم...
ساعت 7بود
حسین_بیداری حلما😕
حلما_اوهوم خوابم نمیبره
حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم
برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم
حلما_اوهوم بریم
لباسمو عوض کردم
روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق
غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود
بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز
رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭
حسین_صبحونتو بخور خواهری
بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم
حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما
بعدشم بریم زیارت😍
حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم
حلما_اوهوم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
•🌿❛
#شهیدۍکہامامزمانکفنشکرد..🌿'
شهیدبودکہهمیشہذکرشاینبود،
نمےدونمشعرخودشبودیاغیر...🔗🌩
یابن الزهرا..
یابیایکنگاهۍبہمنکن💙❄️
یابهہدستتمرادرکفنکن.. ꧇)
ازبساینشهیدبہامامزمان(عجلاللہتعالے فرجہ)علاقہداشت..
بہدوستروحانۍخودوصیتمۍکند.
اگرمنشهیدشدمدوستدارمכرمجلس ختممنتوسخنرانۍکنۍ..⛓💙
روحانۍمۍگوید:
ماازجبهہبرگشتیموقتۍآمدیمدیدیم عکسشهیدرازدهاند..🖐🏽
پیشپدرومادرشآمدمگفتم:
اینشهیدچنینوصیتۍکردهاستآیامن مۍتوانمدرمجلسختماوسخنرانۍکنم آناناجازهدادند..💛✨
درمجلسسخنرانۍکردمبعدگفتمذکر شهیداینبودهاستـــ:
یابنالزهرا..
یابیایکنگاهۍبہمنکن✨
یابہدستتمرادرکفنکن🌿
وقتیاینجملہراگفتم،یکنفربلندشدو
شروعکردفریادزدن..⛓🌸
وقتۍآرامشدگفت:
منغسالهستمدیشبآخرهاشب
بہمنگفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع
شودوچونپشتجبهہشهیدشدهاست
بایداوراغسلدهۍ🍭✨
وقتۍکہمۍخواستماینشهیدراکفنکنم
دیدمیکشخصبزرگوارواردشد..🍓 گفت:بروبیرونمنخودمبایداینشهیدرا
کفنکنمـ .. ꧇)🌿
منرفتمدروسطراهباخودگفتماین شخصکہبودوچرامرابیرونکرد !؟🧐
باعجلہبرگشتمودیدم 😳
اینشهیدکفنشدهوتمامفضا
غسالخانہبوعطرگرفتہبود..🌸💞
ازدیشبنمۍدانستمرمزاینجریانچہبود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔
منبع:
کتابروایتمقدسصفحہ ⁹⁶
بہنقلازنگارندهکتاب"میر مهر"
حجةالاسلامسیدمسعودپورسیدآقایۍ🌿
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
•🌿❛
•.
میگفت
وقتۍتوۍدردودلات؛
توۍشکرکردنات
توۍخلوتودعاکردنات
باخداکممیاری ..
بروسراغِ
#صحیفہسجادیہ(:👌🏼
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
•🌿❛
_آسمانغرقخـیالاست ،ڪجایۍآقا؟ 🌥. .
#آخرینجمعهقرناست،ڪجایۍآقا؟🚶♀. .
یڪنفرعاشقاگربود،زمینمیفهمیدッ. .
؏ـاشقۍبیتو محالاست،ڪجاییآقا؟🍂. .
^^السَّلامُعلیکَیابقیَّةَاللهِیاباصالحَالمهدیّ
یاخلیفةَالرَّحمنُویاشریکَالقرآنیاامامَالاِنسِوالجانِّ
سیِّدیومولایَ!الاَمانالاَمان...^^
آخرینجمعهقرناستنمیاییآقا؟…🥺♥
#بازبۍتوتحویلشودقرنجدیداقا؟؟🥀 . .
#اللهمعجللولیڪالفرج💚••
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
#استوری:)✨
•
•
سلامبرتوایمهدیجان:)💛
اخرینجمعهقرنبهیاداقایغایب🦋
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
•🌿❛
روبـہقِبلِـہمینشینَمخستـہباحالیعَجیب
اَزتـہدِلمینِویسم...
#اَنتَفیقلبیحبیب(:❤️
آقایِمن ..
فردا¹سالدیگـہاضافهمیشہ
بہعمرِ #نوکریمون... !🖐🏼
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
•🌿❛
•.
و مَنخدا...♥️✨
فقطوفقط،منمۍتوانم
آرامشرا در دلهایتان بریزم
آنوقتشماکجاهاکهدنبالآرامش
نمیگردید...!
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
۲۹ اسفند ۱۳۹۹