eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
ما‌الان‌اینجا‌دورهم‌جمع‌شدیم:) تابهم‌قول‌بدیم‌،به‌امام‌زمانمون‌قول‌بدیم.. که‌دیگه‌اشکشو‌درنیاریم:)) به‌والله‌خیلی‌تنهاست🤕🥀
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
خب‌الان‌سوال‌پیش‌میاد‌ که‌باید‌چیکار‌کنیم‌لبخند‌بیاد‌رو‌لبای‌اماممون؟☺️
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
قراره‌‌‌برای‌‌‌قدم‌اول‌یه‌چله‌|ترک‌گناه‌،خودسازی|•بگیریم:) ببین‌نگو‌: -ولم‌کن‌بابا‌کی‌حوصله‌داره! [این‌صدای‌‌نفْس‌سرکشت‌هست‌ کھ‌داره‌از‌‌شیطان‌فرمان‌میگیره]❌ ولی‌تو‌،تو‌ےِ‌تیم‌خدا‌وامام‌زمانی‌پس‌قطعا‌نباید‌به‌این‌حرفش‌گوش‌بدی‌و‌اجازه‌بدی‌شیطان‌پیروز‌بشه:)
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
خب‌من‌یه‌لیست‌آماده‌کردم.. از‌کارایی‌که‌باید‌تا40روزانجامشون‌بدیم‌ برای‌خودسازی‌‌و‌ترک‌گناه:))
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
این‌لیست‌ما‌هست‌که‌شما‌میتونید‌اگه‌دوست‌داشتید‌به‌خواست‌خودتون‌کار‌های‌دیگه‌هم‌بهش‌اضافه‌کنید☘ قرارِ‌هر‌شب‌قبل‌از‌خواب‌این‌لیست‌رو‌‌طبق‌کارایی‌که‌تو‌طول‌روز‌انجام‌دادیم‌علامت‌بزنیم[✅&❌] پیشنها‌د‌من‌اینِ‌که‌یه‌گروه‌بزنید‌‌‌مثلا‌رفیقتون‌رو‌اد‌بزتید‌تو‌گروه‌و‌بعد‌ریموش‌کنید‌که‌فقط‌و‌فقط‌خودتون‌تو‌گروه‌باشید‌و‌این‌گروه‌مخصوص‌این‌چله‌باشه‌و‌هرشب‌لیست‌کاراتون‌رو‌‌بفرستید‌داخلش!)
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
بسم الله|||¹+³¹²🌱 💎نماز‌اول‌وقت: 💎راست‌گویی: 💎احترام‌به‌والدین: 💎کنترل‌چشم: 💎‌پر‌خوری‌نکردن: 💎نگه‌داشتن‌آبروی‌مومن: 💎غیبت‌نکردن: 💎مسخره‌نکردن: 💎تهمت‌نزدن: 💎قضاوت‌نکردن: 💎نگفتن‌نازسا: 💎اسراف‌نکردن: 💎شوخی‌نکردن‌با‌نامحرم: 💎راز‌داری: 💎امانت‌داری: 💎کنترل‌فکر: 💎کنترل‌خشم: 💎حسادت‌نکردن: 💎نظم: 💎کمک‌به‌دیگران: 💎وفاداری: 💎خوش‌اخلاقی: 💎خواندن‌سوره‌ای‌از‌قرآن: 💎زیارت‌عاشورا: 💎دعای‌عهد: 💎صلوات: قوی‌اونه‌که‌سر‌قولایی‌که‌به‌خودش‌داده‌بمونه:))💚
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
کسایی‌که‌دلشون‌میخواد‌‌دل‌‌امام‌زمان‌رو‌شاد‌کنن! کلمه‌ "یاعلی" روبه‌ لینک‌ناشناس‌زیربفرستن‌‌ببینم‌‌‌شهدای‌آینده‌ی‌این‌کانال‌چند‌نفرن:)))✊🏽🌚🍀 payamenashenas.ir/HAYAT_KHALVATT
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
شهدا‌دغدغه‌خودسازی‌داشتن🙂 بنظرم‌تنبلی‌بسه‌بالاخره‌باید‌از‌یجایی‌شروع‌کنیم! 🌱
هدایت شده از ``ذهنی‌جات🌱
چله‌از‌فردا‌شروع‌میشه🕶 سوال‌یا‌حرفی‌بود‌تو‌لینک‌ناشناس‌‌بگید‌در‌خدمتم🌸
به وقت رمان 😍
📚: 🌈 ✨ اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒 _وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣ رو به من گفت: _دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی. یک هفته بعد مامان گفت: _زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊 -نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒 با التماس و بغض گفتم: _مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒 -بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐 -من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔 شب مامان با بابا صحبت کرد. بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت: _به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒 دوباره مدتی سکوت کرد.گفت: _زندگی زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین دوست داره چکار کنی.😒 بابا خیلی ناراحت بود... پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم: _بابا..از من نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭 سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم. بابا باناراحتی گفت: _من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒 سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم. -شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم بیشتر دوست داره؟..به فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش... گفتنش برام سخت بود... حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. -به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️ یک ماه دیگه هم گذشت. یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت: _سلام پسرم. تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت: _ماشین نیاوردی؟😊 -نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️ مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت: _جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️ بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _سلام.😔 آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت: _سلام.😔 بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد. با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت: _خداحافظ😔 و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم. فرداش بابا گفت: _زهرا،هنوز هم نمیخوای یه قدم برداری؟ دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭 یک هفته گذشت.... همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود. نگران شدم....😧 ادامه دارد.. نویسنده✍🏻 بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✨ نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید 😞👣شده... بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم. حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم. خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه. گفت: _پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😭❤️اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😣همه اطرافیان مون رفتارشون کرد.مدام و و تهمت میشنیدیم. بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.😣😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.😭خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😣😭هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡 باناراحتی،😒باتهدید...😠 ما همیشه تنها بودیم....😣😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟😫😭 دوباره گریه کرد.صداش کردم: _محیا..😊 نگاهم کرد.گفتم: _محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟😊 -آره.😞😢 -پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!😊 سؤالی و با اخم نگاهم کرد. -فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!😠😨 -خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟😊 -آره.آره.آره.😢 -پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊 بلند گفت: _بسه دیگه.😣 بامحبت نگاهش کردم. -مطمئن باش حواسش بهت هست.مطمئن باش داره میکنه.مطمئن باش خدا میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای تو...به نظرت دوست داره تو برای عزاداری شوهرت باشی؟ مدتی فکر کرد.بعد.... ادامه دارد... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR