eitaa logo
درونِ ماه
318 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌿❛ ‏بـٰایَدخـٰاڪریزهـٰاۍجَنگ‌رابِڪِشـٰانیم‌ بِہ‌شَھر؛یَعنۍنَسلِ‌جَدیدرابـٰاشُھداآشِنـٰا ڪُنیم‌دَرنَتیجِہ‌جـٰامِعِہ‌بیمِہ‌مۍشَۅَدۅَیار بَراۍِاِمـٰام‌ِزَمـٰان‌،تَربیَت‌مۍشَۅَد...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↵شَھیـدسِیِـد‌مُـجتَـبۍٰعَـلَمـدار•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛ وقتے‌ ‌میگے‌ ‌: خدایاسپࢪدم‌بہ‌تــو! پس‌اون‌صدایے‌کہ‌تہ‌دلت‌میگہ‌: ـ نکنہ‌فلان‌اتفاق‌بیفتہ‌ ... چے‌میگہ‌/:؟ اینکہ‌بتونے‌جلوے‌این‌صداࢪوبگیࢪے‌ خودش‌یہ‌پا جهادھ هآا :) ➣@CHERA_CHADOR
https://www.aparat.com/v/lzLMZ تسکین‌بدید‌دلــاتون‌رو! با‌دعایِ‌زیبایِ‌کمیل ..✨
•🌿❛ بهش‌گفتم‌حاجی‌من‌خیلی‌گناه‌کردم فکرکنم‌آقاکلابیخیال‌ماشده .. گفت‌گناه‌هات‌ازشمرلعنت‌الله‌بیشتره؟ لبموگازگرفتم‌گفتم‌استغفرالله،نه‌دیگه دراون‌حد !! گفتن‌:شمراگه‌ازسینه‌یِ‌حضرت‌میومد پایین‌وتوبه‌میکرد،آقادستشُ‌میگرفت :)) ➣@CHERA_CHADOR
به وقت رمان😍
📚: 💙 ✍ حامد از اتاق رفت بیرون منم شماره فاطمه رو گرفتم - سلام فاطمه جون خوبی؟ فاطمه: سلام ،هانیه کی بود گوشی رو جواب داد؟ - حامد بود ،پسره خل فاطمه: جدی کی برگشته ،؟ -دو،سه روزی میشه ،دیونه بازی هاش شروع شد فاطمه: آخییی ،زنده باشن - کاری داشتی؟ فاطمه: میخواستم بگم امشب یادت نره هاا - نه بابا عمرا یادم بره ،فقط خودم میام مامان و بابا خجالتشون میاد فاطمه: باشه ،هر جور راحتن ،اصرار نمیکنم،ولی تو باید بیای - چشممم عروس خانم فاطمه: فعلن - بوس ،بای تختمو مرتب کردم ،دستو صورتمو شستم رفتم پایین - سلام مامان : سلام به روی ماهت بیا یه چیزی بخور یه لیوان چایی ریختم با یه کم نون پنیر خوردم صدای اذان و شنیدم بلند شدم وضو گرفتم ،رفتم تو اتاقم نمازمو خوندم دوباره برگشتم پایین مامان میز ناهارو آماده کرد بابا ناهار خونه نمیومد ، - داداش حامد: جانم - میشه امشب منو ببری عروسی باز بیای دنبالم حامد: باشه چشم - قربونت برم حامد: فقط کرایه میگیرمااا، - باشه بابا کرایه هم میدم غروب رفتم دوش گرفتم لباسمو پوشیدم یه سشوار گرفتم دستم رفتم اتاق حامد - سلام حامد: باز چی میخوای ( نشستم کنارش) - میشه موهامو سشوار کنی حامد: خوب میرفتی آرایشگاه - اول اینکه آرایشگاه الان برم شلوغه تا برگردم شب میشه ،دومم واسه یه سشوار کشیدم پول زیادی میگیرن حامد: خوب فک کردی منم مفت واست کاری انجام میدم؟ - نه بابا باهات حساب میکنم داداشی حامد موهامو سشوار کشید و رفتم تو اتاقم لباسی که تازه خریده بودم و پوشیدم با یه روسری سفید رفتم تو اتاق حامد - چه طوره؟ حامد: این همه زحمت کشیدم موهاتو سشوار کشیدم ،همه رو دادی زیر روسریت که - خوب واسه دل خودم سشوار کشیدم نه واسه دله دیگران حامد: نمیدونم چی بگم - هیچی نگو آماده شو منو برسونی چادرمو سرم گذاشتم و حامد همینجوری نگام میکرد و میخندید منم بهش لبخند میزدم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه رفتیم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم ( البته پولشو حامد داد) رسیدیم خونه فاطمه اینا کوچه همه چراغونی بود حامد: اینجاست؟ - اره حامد: باشه برو ،موقع برگشت زنگ بزن بیام دنبالت - قربون دستت چشم... http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ رفتم داخل حیاط،مامان فاطمه تا منو دید اومد دم در مامان فاطمه:سلام عزیزم خیلی خوش اومد - سلام تبریک میگم مامان فاطمه: بفرما عزیزم وارد خونه شدم دور تا دور خونه خانوما نشسته بودن منم رفتم داخل یه اتاق چادرو مانتو مو درآوردم یه چادر رنگی گذاشتم روی سرم برگشتم توی اتاق همین لحظه فاطمه و آقا رضا اومدن داخل یه چادر سفید حریر با گلای صورتی سر فاطمه بود همه شروع کردن به دست زدن و کل کشیدنوآقا رضا هم بیچاره از خجالت سرش پایین بود اصلا سرش و بالا نکرد ببین دورو برش چه خبره... بعد چند دقیقه آقا رضا رفت سمت آقایون منم رفتم کنار فاطمه چادرو از سرش گرفتم -سلام به عروس خانم ... فاطمه : سلام عزیزم ،خوش اومدی - چه خوشگل شدی تووو ،چه کیفی کرده آقا دوماد تا تو رو دیده فاطمه:انشاءالله خودت عروس بشی من جبران کنم.. - شاه دوماد مثل شاه دوماد شما پیدا بشه ،اشکال نداره جبران کن... فاطمه: انشاءالله،، عععع هانیه گوشی اقا رضا تو دسته منه... - گوشیش تو دست تو چیکار میکنه ؟ فاطمه: گوشیم خاموش شده بود ،با گوشی اقا رضا زنگ زدم واسه مامان ،یادم رفت بهش بدم - اشکال نداره اومد بهش بده.... فاطمه: نه دیگه ،تا آخر مجلس نمیاد اینجا،اگه میشه یه لحظه ببر بیرون بهش بده ،اقایون خونه عموم هستن همین دیوار به دیوار خونه ما - باشه چشم بده ... چادرمو مرتب کردم رفتم تو حیاط دیدم کسی نیست رفتم بیرون ،آروم آقا رضا رو صدا زدم یه دفعه یه اقای اومد دم در نگاهش کردم چقدر برام آشنا بود،کجا دیدمش انگار اونم منو میشناخت چشمامون به هم گره خورد یه دفعه سرشو برد پاییشن... چیزی میخواستین خواهر - با آقا رضا کار داشتم الان بهش میگم بیاد دم در - دستتون درد نکنه (بعد چند لحظه اقا رضااومد دم در) آقا رضا: سلام،کاری داشتین؟ - سلام تبریک میگم ،این گوشی رو فاطمه داده ،بدم به شما آقا رضا: خیلی ممنونم لطف کردین برگشتم تو خونه فقط داشتم به اون اقا فکر میکردم کجا دیدمش یه دفعه یادم اومد اون شب نزدیک امام زاده صالح دیدمش... http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ وااییی این اینجا چیکار میکنه،چه نسبتی با فاطمه دارهتا اخر مجلس فقط تو فکر بودم که یه دفعه به خودم اومدم خونه خلوت شده رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم زنگ زدم به حامد... - الو حامد حامد: دختره خل و چل ساعت و نگاه کردی ؟ - بیا دنبالم... حامد: فک کردم خوابیدن میخوای اونجا تلپ شی... - دیونه زود بیا حامد: چشم حاج خانوم چادرمو عوض کردم رفتم تو اتاق... - فاطمه جون منم دیگه برم ،انشاءالله که خوشبخت بشی فاطمه: قربونت برم ،حواسم بهت بود ،تا آخر مجلس فکرو ذهنت یه جا دیگه بود ،چیزی شده؟ - نه ،بعدن بهت میگم من برم دیگه حامد الاناست که برسه فاطمه: برو عزیزم،به خانواده سلام برسون -فدات شم ،فعلن با مامان فاطمه خدا حافظی کردم رفتم دم در منتظر حامد شدم یه دفعه یکی گفت ببخشید میخواین برسونمتون... (نگاه کردم دیدم همون اقاست) - نه خیلی ممنون میان دنبالم هر جور راحتین آقا رضا: مرتضی داری میری ؟ ( فهمیدم اسمش مرتضی است) مرتضی: اره داداش ،منتظر مادرم تا بیاد بریم یه دفعه صدای بوق ماشین شنیدم حامد بود اومده بود دنبالم یه دفعه گفتم: داداشم هستن اومدن دنبالم ،آقا رضا بازم تبریک میگم با اجازه تون آقا رضا: خیلی لطف کردین تشریف آوردین ،درامان خدا سوار ماشین شدم و حرکت کردیم نمیدونم چرا گفتم برادرمه اصلا ... مگه ازم سوال کرده بودن... حامد: خوش گذشت حاج خانم - عالی حامد: از قیافه ات پیداست - مگه قیافه ام چشه؟ حامد: هیچی بابا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم از خستگی خوابم برد http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شاید داخل عید نتونم برم یه لباس گرم پوشیدم از خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار یه کم اونجا نشستم و قرآن خوندم بعد رفتم سمت غسالخونه... - سلام اعظم خانم: سلام هانیه جان... - زهرا خانم نیستن؟ اعظم خانم: پسرش مریض شد نتونست بیاد ،به جاش رقیه جون اومدن... - سلام رقیه خانم خوبین؟ رقیه خانم: سلام دخترم ،شکر ،شما خوبین؟ - خیلی ممنونم رفتم لباسامو عوض کردم شروع کردم به کمک کردن بعد نیم ساعت گوشیم زنگ خورد فاطمه بود .... - سلام عروس خانم خوبی؟ فاطمه: سلام عزیزم مرسی،تو خوبی؟ - نه به خوبی تو؟شوهر جان خوبه؟ فاطمه : اره خوبه شکر میگم بلا الان ما نامحرم شدیم؟ - یعنی چی منظورتو نمیفهمم... فاطمه:تو آقای صالحی رو از کجا میشناسی - صالحی کیه؟ فاطمه: الان تو نمیشناسی ؟ شب عروسیمون دیدیش... - آها آقا مرتضی رو میگی؟ فاطمه: اوه چه زود خودی شدی باهاش ،اسم کوچیکشو میدونی... - عروس خانم،اسمشو نمیدونستم، شادوماد صداش زد متوجه شدم فاطمه: اررره منم باور کردم،حتمن تو همون کوچه هم عاشقت شده نههه .... - چی گفتی؟ فاطمه: بلا و چی گفتی چیکار کردی با این بدبخت ،خواب و خوراک نداره دیونمون کرده این چند روزه... - واسه چی آخه... فاطمه: واسه جناب العالی دیگه ،عاشقت شده ،میگه میخواد بیاد خاستگاری گفت اول از تو بپرسم،اصلا ازش خوشت میاد یا نه... - فاطمه جون ،میشه بهشون بگی بیاد بهشت زهرا فاطمه: دختر دیونه جای بهتر سراغ نداشتی - نه بگو بیاد همینجا فاطمه : باشه ،نگفتی چیکار کردی که اینجوری مارو از خواب و خوارک انداخته .... - میگم بهت بعدن فاطمه : باشه فعلن با صدای اعظم خانم ،به خودم اومدم اعظم خانم: هانیه جان ، - جانم... اعظم خانم : نمیای کمک - الان میام یه نیم ساعتی گذشت و گوشیم دوباره زنگ خورد، ناشناس بود - بله سلام خانم اخوان ،من صالحی هستم ... - سلام حالتون خوبه؟ مرتضی: ببخشید من بهشت زهرام کجا باید بیام - برین سمت گلزار شهدا منم میام مرتضی: چشم - اعظم خانم میتونم برم اعظم خانم: اره عزیزم برو http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام برگشتم آقا مرتضی بود - سلام ،ببخشید دیر کردم آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه - بریم یه جایی بشینیم آقا مرتضی: بله بریم اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم... - خوب من میشنوم (سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن) آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه... اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون اگر نه زحمت کم کنم... -شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ... آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین ( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه ) - یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا... اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ... ( بلند شدم ) - اگه با من کاری ندارین من دیگه برم آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟ - فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟ آقا مرتضی: بله گفتن - شما مشکلی با این کارم ندارین؟ آقایون نسبت به این چیزا حساس اند... آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار - من برم به کارم برسم آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟ - صبر کنین بهتون خبر میدم ، اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن... آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم - خیلی ممنونم،فعلن آقا مرتضی: در امان خدا http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
- چله‌‌دعایِ‌فرج؛روزِ²🗓