eitaa logo
درونِ ماه
316 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ مهشید‌ بالا سر سارا که روی تخت دراز کشیده بود ایستاده بود و به سارا خیره شده بود،توی چشماش غم بود،نگران شدم. خواستم سلام کنم که مهشید تامارو دید انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش،سرمونو به علامت"سلام"تکون دادیم که مهشید به سمتمون اومد و گفت:من برم داروهاشو بخرم! از در اتاق بیرون رفت که منم دنبال سرش راه افتادم! چادرشو توی دستم گرفتم و گفتم:وایستا مهشید! ایستاد و نگاه پر غمشو به چشمام دوخت:بله؟ +چرا حالش بد شد؟دکتر چی گفت؟ مهشید:مثله اینکه یه شک عصبی بهش وارد شده!مشکل قلبی هم که داره اوضاع رو خطرناک کرده،دکتر گفت تا مرز سکته قلبی پیش رفته! بهت زده به حرفای مهشید فکر میکردم،شک عصبی؟ اگه طوریش بشه چی؟ +یعنی...یعنی چی؟ مهشید:یعنی اینکه آقا پارسا گفتم تا مرز سکته قلبی رفته،دکتر گفت الان حالش خوبه!الانم اگه شما اجازه بدی بنده برم داروهاشو بخرم... +بده من برم بخرم مهشید:خودم میرم داداشی +بده دیگه! مهشید نسخه‌ی‌ داروهارو به دستم داد و دوباره به اتاق برگشت ذهنم خیلی درگیر بود،تا قبل از اینکه اون حرفارو بهش بزنم حالش خوب بود! یعنی بخاطر حرفای من حالش اینقدر بد شده؟ مگه من چی گفتم بهش؟ توی افکار خودم بودم که دستی روی شونم نشست برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم،مهدی با لبخند گفت:بده من نسخه رو ده دقیقه وایستاده اینجا زل زده به دیوار +چی؟ مهدی‌:تو داری به چی فکر میکنی؟نکنه خبراییه؟مربوط به سارا خانومه؟ +نه بابا!چه خبرایی!! مهدی نسخه رو از دستم بیرون کشید و گفت:تو همین جا بمون فکراتو بکن،منم میرم دارو های بچه مردمو بگیرم چشمکی زد و به سمته داروخونه بیمارستان راه افتاد. لبخندی به طرز فکر مهدی زدم و به سمت صندلی های راه روی بیمارستان که دقیقا روبه‌روی‌ اتاق سارا بود قدم برداشتم. ذهنم خیلی درگیر بود،درگیر سارا،حرفای خودم!اشکی که اون موقع از گوشه‌ی‌ چشمش چکید و هیچ کس جز خودم متوجه نشد،نگاه های پر غمش توی حرم،گریه های آرومش زیر بارون،مهربونیاش،برخوردمون توی کوچه....اصلا یادم رفت بابت برخوردمون توی کوچه ازش معذرت خواهی کنم!الان چه فکرایی که پیشه خودش نمیکنه... در اتاق باز شد و رعنا از در اتاق بیرون اومد،کنارم ایستاد و من من کنان گفت:آقای احمدی! نگاهش کردم و گفتم:بله؟ رعنا:سارا تا یک ساعت دیگه سرمش تموم میشه،شما برید دیگه! +من نمیرم ولی شما با مهدی و رضا برید رعنا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:نمیش خواست ادامه‌ی حرفشو بزنه که مهدی از ته سالن گفت:من اومدم[دستشو بالا آورد] خوب میدونستم این خودشیرینی ها برای چیه! خنده‌ی‌ کوتاهی کردم و گفتم:تعارف که نداریم،شما برید من بعدا با مهشیدو خانم ابراهیمی میام. رعنا به اجبار قبول کرد و بعد از دوسه دقیقه با مهدی‌ و‌ رضا از بیمارستان خارج شد... روی صندلی ها منتظر نشسته بودم که مهشید از اتاق بیرون اومد و کنارم روی صندلی نشست بی مقدمه گفت:به سارا چی گفتی؟ با تعجب نگاهش کردم،فکر نمیکردم سارا چیزی راجب به موضوع رعناخانم چیزی به بقیه بگه! ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ موقع ناهار ،فقط با غذام بازی میکردم و به مرتضی نگاه میکردم عزیز جون: هانیه مادر چرا نمیخوری؟ -خوردم عزیز جون ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود (مرتضی ،از حالم فهمید که چی شده ولی چیزی نگفت) بعد از خوردن ناهار ،میزو جمع کردیم رفتم ظرفا رو شستم بعد از عزیز جون خدا حافظی کردم رفتم خونمون خودم مشغول به کتاب خوندن کردم. اومد کنارم نشست. مرتضی: این سری قرار نیست من برم ،حالا حالا ها هستم کنارت ،قهر نکن خانومم (اشک از چشمام سرازیر شد ،پس بلاأخره رفتن و میره) مرتضی: هانیه جان نگام نمیکنی؟ (برگشتم سمتش ،دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم ،میترسیدم بغضم بشکنه ) مرتضی : میخوای بریم یه جای خوب؟ چشمامو باز کردم : کجا؟ مرتضی: قربون اون چشمات بشم ،یه جایی که حال و هوات عوض میشه - بریم لباسامونو عوض کردیم و حرکت کردیم... http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ _چہ فرقے میکن خاکے بریزم تو سرم.الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ. _مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد _اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد. هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد. _اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره. دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد. _یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد همموݧ شوکہ شدیم. _اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود . همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید. _اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره. _میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ. اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش علے هم اصلا حال خوبے نداشت. _اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد. _تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ میشست و با کسے حرف نمیزد ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود _دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو. وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود زنگ و زدم. _کیہ؟! منم فاطمہ باز کـݧ إ زݧ داداش تویے بیا تو ! پلہ هارو تند تند رفتم بالا وارد خونہ شدم و بلند گفتم سلااااااام سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟! اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست نیست. اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتون؟! _چہ فرقے میکنہ‌‌؟! فرقے نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست؟؟؟ آره بالا تو اتاقشہ از پلہ ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگراݧ شدم درو باز کردم _علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علے آقا ساعت خواب؟!!!!! دانشگاه چرا نمیاے؟گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم؟ ببخشید، همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید!!!! _آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش چیشده علے چیزے نیست _چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما هیچے اسماء رفیقم... رفیقت چے؟!!! رفیقم شهید شد... http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلموآورده‌یک‌سره‌داری‌اینومیپرسی...کچلم‌کردی‌پلانگتون +خب‌چه‌کنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه.. دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش.... _الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی... آب رو یک نفس سر کشید .... +آخییییش،خداخیرت بده ها... صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد _چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم... +باشه... به سمت در دویید روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم.... _آخخخخ،لعنتی.... یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم... دستی دستمو گرفت... سربلندکردم و یاسررو دیدم... حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود... درش آورد و روش دستمال گذاشت _پاشو ،پاشو بیا بشورش بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت _اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟ +سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است... _بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی.... خنده ای کردم و نگاهش کردم.... حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده.... اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد... +وسایلت آماده است؟ _آره.. تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت _خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم... یاسر +دخترموبه‌تومیسپرم‌یاسر.... میدونی‌که‌چقدخون‌دل‌خوردم سالها تا از خطر حفظش کنم... دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...لبخندی زدم و گفتم _چشم پدرجان..نگران نباشید... خوب میدونید که چقدربرام باارزشه... +برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم... لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید... ++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟ _حرفای مردونه میزدیم همسرجان ++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی همزمان مهیار و‌مهندس به من خیره شدن... چشمام رو گرد کردم و گفتم _مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا ++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله... همه خندیدیم مهیار دم گوشم گفت +نمیدونه چقد عاشقشی که چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم... _هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه.. * ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود... _نمیخوای چیزی بگی؟ +..... _منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه... +کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد... اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید... * بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم... +من ترس از ارتفاع دارم یاسر... لبخندی زدم و گفتم _قراربودتامن هستم نترسی... لبخندآرومی زد و سرش رو‌پایین انداخت... کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم... به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم... نگاهی انداختم... مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود... خندم گرفته بود... توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد... +ببخشید...خیلی ترسیده بودم... _اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟ وخندیدم باخجالت خندیدوگفت +خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد... هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت... سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم... +قشنگ میخونی نگاهی بهش انداختم و گفتم _خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش... +اونشب آرومم کرد...خوابم برد... _وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست... +اینطورفکرمیکنی؟ http://≡Eitaa.com/dronmah