#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_سیام✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با رفتن مامان ،حامد هم رفت...
فردا صبح زود بیاد شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین ،مامان تو اشپز خونه بود...
- سلام( مامان حتی جواب سلاممو نداد ،یه دفعه از پشت سر)
حامد: سلام ،حاج خانوووم ،سحر خیز شدین؟
صبحانه مو خوردم خونه رو یه کم مرتب کردم
چقدر زمان زود گذشت چشم به هم زدم غروب شد مامان میوه ها رو شست ،شیرینی رو داخل ظرفی گذاشت خواستم میوه رو داخل جا میوه بچینم....
مامان: نمیخواد ،تو خراب میچینی ،خودم میچینم
( رفتم بغلش کردم)
- الهیی ،فدای این صداتون بشم
( بغض مامانم شکست)
مامان: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن ،تو داری چیکار میکنی هانیه
( منم شروع کردم به گریه کردن)
- الهی بمیرم که این اشکاتونو نبینم...
مامان جون مگه نمیگی خوشبختی، خوب من با این اقا خوشبخت میشم ،همه چیز به پول نیست مامان خوشگلم....
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشی...
( یه دفعه حامد اومد کنارمون ،دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردی)
مامان: تو چرا گریه میکنی ؟
حامد: چرا هیچ کس به من توجه نمیکنه، خوب منم زن میخوام ( همه یه دفعه خندیدیم )
مامان: هانیه جان برو آماده شو ،من همه چیو آماده میکنم...
- چشم
(از آشپز خونه بیرون رفتم ،که در خونه باز شد،بابا بود)
-سلام بابا جون خسته نباشی
(بابا هم از روی بی میلی،آروم سلام کرد)
- رفتم داخل اتاقم ،لباسمو عوض کردم
چادره رنگی مو برداشتم رفتم پایین ،داخل آشپز خونه نشستم هی به ساعت نگا میکردم هی پامو به زمین میزدم...
حامد: ببین قیافه شو ،مثل دختر ترشیده ها منتظر که بیان....
- بی مزه
حامد: نترس اگه پشیمون زنگ میزن...
- ععع شوخی نکن اصلا حوصله ندارم...
( یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد )
قلبم میزد:
« خدایا خودت امشب به و خوشی تمام کن»
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
May 11
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_سیویکم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با صدای احوالپرسی هاشون فهمیدم که دو نفر هستن نمیدونستم باید چیکار ،اولین بار بود یکی اومده خاستگاری ...
یه ده دقیقه ای سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود که با صدای حامد این سکوت شکسته شد
حامد: هانیه جان چایی بیار واایی عاشقتم حامد
داخل استکانا چایی ریختم ،چادرمو روی سرم مرتب کرد رفتم داخل...
- سلام
مامان آقا مرتضی : سلام دخترم
اقا مرتضی هم زیر لب سلامی کرد
چایی رو به همه تعارف کردم
رفتم نشستم کنار حامد
باز دوباره سکوت ...
حامد: ععع ،میگم بابا جون نمیخواین چیزی بگین شما؟
بابا: چرا ،الان میگن آقای صالحی ،من همه حرفامو به هانیه زدم ،یه بار دیگه داخل این جمع هم میگم من با این وصلت راضی نیستم
به اصرار هانیه و حامد قبول کردم
من هیچ جهیزیه ای به هانیه نمیدم ، هانیه هیچ ارثی نمیبره ،و از همه مهم تر ،بعد ازدواجتون دلم نمیخوام تو هیچ مراسمی شما رو ببینم
(اشک تو چشمام جمع شد ،خیلی خجالت کشیدم ،یه نگاهی به اقا مرتضی کردم ،اون هم یه نگاهی به من کرد)
اقا مرتضی: آقای اخوان ،شما دارین بزرگترین ثروتتونو به من میدین ،و من چیزه دیگه ای از شما نمیخوام ،چشم حرفاتون برام قابل احترامه
با گفتن این حرفاش،اشک ازچشمام سرازیرشد.
حامد:( خنده ای کرد) پس مبارکه ،
،بفرمایین دهنتونو شیرین کنین
فردا به همراه حامد و آقا مرتضی ،رفتیم ازمایشگاه بعد از گرفتن جواب مثبت رفتیم سمت طلا فروشی دوتا حلقه خیلی ساده ست گرفتیم خیلی خوشحال بودم حامد کنارم بود، نمیدونستم اگه حامد نبود این اتفاقات میافتاد یا نهبعد سه نفری رفتیم رستوران ...
حامد: شما برین بشینین منم میرم غذا سفارش میدم و میام...
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_سیودوم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم
- اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم...
آقا مرتضی: دشمنتون شرمنده ،پدرتون به خاطر حس پدرانه شون حق داشتن اون حرفا رو بزنن ،تمام سعی خودمو میکنم که شما از تصمیمی که گرفتین پشیمون نشین...
( من هیچ وقت پشیمون نمیشم)
بعد از خوردن ناهار ،رفتیم یه دست لباس واسه روز عقد خریدیم بعد آقا مرتضی منو حامدو رسوند خونه و رفت همه چیز خیلی سریع انجام شد ،قرار شد یه عقد ساده مزار شهدا بگیریم ،بعدش من همراه اقا مرتضی برم خونشون ،بدون هیچ عروسی...
صبح بلند شدم ، آماده شدم.
حامد اومد داخل اتاق نگاهم کرد ، بغض توی گلوشو قورت داد
گوشه اتاق چمدونمو برداشت...
حامد: بریم خواهری ( یه نگاهی به اتاقم کردم ،اتاقی که دیگه شاید هیچ وقت پامو نزارم داخلش ،اشک از چشمام سرازیر میشد)
- بریم
من به همراه حامد رفتم گلزار ،بابا و مامان زود تر از ما رفته بودن رسیدیم گلزار آقا مرتضی دم در بهشت زهرا منتظر ما بود پیاده شدیم
حامد با آقا مرتضی روبوسی کرد
بعد آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد
آقا مرتضی: سلام
- سلام
رفتیم سمت گلزار ،کنار سفره عقد نشستیم
یه دفعه یه خانمی اومد کنارم سلام ،من مریمم ،خواهر شوهرت...
- سلام ،خوبین شما؟
مریم : پس شما بودین که ،هوش و حواس خان داداشمونو بردین ...
- لبخندی زدم...
مریم: ببخش که زودتر نتونستیم بیایم ببینیمت ،اخه خانداداشمون میگفت که عاشق شده ،ولی نگفته بود که رفته خاستگاری ،دیروز یه دفعه ای گفته ...
آقا مرتضی: عع مریم جان ،زشته
مریم: عع چیه ،بزار بگم ،که فک نکنه همین از همین الان دارم خواهر شوهر بازی در میارم...
(مریم واقعن خانمی شوخ طبعی بود ،ازش خیلی خوشم اومد)
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR