•🌿❛
رفیقمیدونی چیه؟.!
مشکلازجاییشروعشد
کہ #العجلها شدوِردزبانو
سایہعملرویشنیفتاد:(💔
مشکل زمانۍرخدادکہ
پروفایلهاشدامامزمانۍ‹عج›
و دل شدجایگاه گناه↻
مشکلزمانیشروعشدکہ
درزبانجانفداکردیمبراۍدلبر
ودرعملعلتگریہاش شدیم!🥀
بہکجاچنینشتابانبچہشیعہ🚶🏻♀
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
یهمطلبےمیخوندمبسےدلبربود..♥️
میگفت..؛
رابطهیماباامامزمانمون‹مهدیفاطمهعج›
بایدیهطورِخاصباشه..!!✋🏻
بایدیهجورییادامامزمانمونباشیم..'💕
بایدیهجوریبهشونوصلباشیم..'🙂🤞🏻
کهخودمولاعرضکنن..؛✨
بابایکمیهمبهزندگیتبرس..!!☺️💛
-چقدرشبیهاینجملهایم..؟!🙄
+درواقعهیچے..🖐🏻💔
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌿❛
🌱 چه کسانی قشنگ زندگی میکنند؟
#پست
#استوری
#شهادت
#زندگی
#زیبا
#قشنگ
#پیشنهاد_دانلود
#پناهیان
#گـلمـڑیـمـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
📱#استوری
🌟اگر کسی روزِ اول رجب را روزه بگیرد ....
#أین_الرجبیون
#رجب
#ماه_خدا
#ماه_رجب
#پناهیان
#گـلمـڑیـمـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛
یک تعبیر جدید از گـــــناه....✨
#پست
#استوری
#پیشنهادی
#استاد_پناهیان
#گناه
#گـلمـڑیـمـ||🌱
╔═🍃🕊🍃══════╗
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
╚══════🍃🕊🍃═╝
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌿❛
تہجهنمڪہهستی
یموقعیکےطنابمیندازهمیکشدٺبالا
حالایامادر،یاپدر،یاحضرٺزهرا(س)
امایِموقعییکےطنابمیندازهمیبینی
خودخداستツ
رجبماهخداستوخداخودشمیاد...
#استورے
#انگیزھ
#ماه_رجب
#رجب
#ماه_خدا
#أین_الرجبیون
#پست
#پیشنهاد_دانلود
#گـلمـڑیـمـ||🌱
↳| ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR˼
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌿❛
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#پست
#استوری
#پناهیان
#ماه_خدا
#رجب
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
#گـلمـڑیـمـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوبیستوپنچ✨
وقتی مطمئن شدم خودشون هستن..
فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧
مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن...
مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه...
من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞
وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من...
احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت:
_خانواده آقای موحد هستن.
دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت:
_شما همسرشون هستید؟😳
گفتم:
_بله.😒
هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده.
همون پرستار گفت:
_ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊
نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳
با جون کندن گفتم:
_وحید زنده ست؟!😨😢
دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت:
_بله،زنده ست.😊
آقاجون گفت:
_حالش چطوره؟😨
دکتر گفت:
_چرا نمیرید ببیینیدش؟😊
آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت:
_یه کمی زخمی شده.😊
گفتم:
_کجاش؟😨
-یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده.
آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت:
_چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده.
من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳
مامان گفت:
_پاهاش؟😳
دکتر تعجب کرد.گفت:
_شما دیدینش؟😳
ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت:
_پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊
جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓
ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت:
_بیا دخترم.
پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢
با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود...
داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد.
بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢
وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭
بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗
ادامه دارد...
نویسنده ✍🏻بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR