•🌿❛
+ نگـرانے؟:(
- آࢪھ..
+ زیاد ـبگو پس...
- چے!
+ حسبنا اللّٰھ و نعم الوڪیݪ🐣:)
#دلۍ 📔•
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
#بدون_تعآرفـ❗
-
-
تَـوجُھ❌•• تَـوجُھ❌••
#بآاَخـبآرِاِمـروزمآهَمـرآھبآشِیـد🚶🏻♂••
ازاونجـآییڪِھاَنـدَرفَضآےِمَجآزے🙄🌿•
آفتـآبِخِیلـیشَـدیدےمیتآبَـد🚶🏻♂••
وَپـوسـتِتِعدآدِےاز↓°°
#پیشڪِسوَتوَشآخهآےِمَجآزے👀🔥••
#سـوختِھاَسـت[🤦🏿♂✌️🏿👌🏿]
توصِیـھمیشَودتآزَمآنـیڪِھ🚶🏻♂|••
اَفرآدجَـوزَدھ💁🏻♂••
بِھحآلِعآدِیھخودِشآنبَرنَگـردَند🤦🏻♂••!
زیآدازخآنِـھخودبِیـروننَیـآیَید🔥!!
بآتَشــڪُر🚶🏻♂|••
#سِتـآدمُـقآبِلھبآپوسـتسوختِھهآ👀🖐🏻••
#ڪِنآیِھفَھمآڪُجآن🙄😂||••
-
-
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
#انگیـزشـۍ
~|خوشبختے🍓🧘🏻♀¦••
~|بہـايننيستکہـ🙅🏻♀🎟¦••
~|بہـهمہـےچيزهایےكہـميخواے🍇¦••
~|برسے!🍕🎧¦••
~|بہـاينہـكہـازهمہـےچيزهایے⛲️⛱¦••
~|كہـدارےلذتببرے(:🌸💕¦••
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سیوهفتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
اخیش راحت شدم
احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده😊😊
حسابی سرحال بودم
مامان_خب دخترم
چطور بود؟🤔
دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود
هزار ماشاالله😍
_خدا ببخشه به مادرش
اوهوم پسر خوبی بود😊😊
مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟
اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم
حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم
_ببین مامان جان
آره پسره خوبیه🙄🙄🙄
ممکنه آرزو هر دختری باشه
ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم
خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد
مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته😕😕
یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد
هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود
_ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم
لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم😣
من میرم با اجازه
وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه
خداروشکر بابا چیزی نگفت
خیالم از یاسر هم راحت بود
به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه
سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده
_ وااای ترسیدم داداش
چه بی سر و صدا میای😐😐
حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی
_آره حواسم نبود
بیا بشین
چیزی میخواستی؟
حسین _راستش امدم
یکم حرف بزنیم😊😌
_نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی😠
از یاسر خوب بگی پیشم
حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو
فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟
_آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد☹️
حسین_ پسره معقولی بود
ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره
بره دوباره برمیگرده خونه
_عههه داداش😐😐
حالا درسته من آمادگیشو ندارم
ولی دیگه این جوری ها هم نیست...
حسین_ باشه خانم کوچولو
حق با تو هست
__بله همیشه حق با منه😊
حسین_ خب حالا
2 دقیقه آروم بگیر
من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم
_ عه خب زودتر میگفتی برادر من
خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم
مامان امروز کلی ازم کار کشید
حسین_چند روز دیگه که محرم میشه
علی اینا مثل هر سال مراسم دارن
_آره زینب یه چیزایی گفت
حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون😍😍
_ هر سال میری عزیزم
برو سر اصل مطلب
حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟
خانم موسوی پا درد داره
زینب خانم دست تنهاست
تو هم بیکاری خونه
حوصلت هم سر نمیره
چی میگی میای کمک؟
_نمیدونم والا
چی بگم
حسین_ قبول کن دیگه
همه هستیم
کار خیر هم هست
_ من تا حالا از این کارا نکردم
بنظرم سخت باشه
حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا
دیدم بد فکری هم نیست
به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم
باید با زینب حرف بزنم
حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟
_ باشه داداش
میام کمک😘😘
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سیوهشتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
حسین شب بخیر گفت رفت
همیشه دوست داره منو مشارکت بده تو اینجور کارا قبلا اصلا قبول نمیکردم تا چیزی میگفت یا مسخره میکردم یا باتندی جواب میدادم ولی تازگیا بدم نمیاد .
چه روزه شلوغی بود امروز همش به یاسر فکر میکنم🙄
بنظرم هر کی زنش بشه خیلی خوشبخت میشه
خوش تیپم بودا
ولی به دل من نشست
اصلا نتونستم خودمو قانع کنم که بهش به چشم همسر نگاه کنم
از اون ورم نمیشه روش هیچ عیبی بزارم😂😂
خوابم نمیبره اصلا یکی از کتابایی که زینب بهم داده رو برمیدارم شروع میکنم به خوندن
روی جلدش عکس استاد مطهریه
موضوعش حجابه
به نظرم جذاب نمیاد ولی بهتر از فکروخیاله مقدشمو میخونم و چند صفحه اولش رو قلمه قویو سبک نوشتنش جذبم میکنه کلماتش نیاز بهتفکر زیادی داره☹️☹️
باید وقتی که حوصله داشتم بخونمش
میبندم کتابو میزارم کنار
اووه اوه فردا یه سر به حسن و خونوادش بزنم از وقتی مامانش عمل کرده خبری ندارم ازشون.
.
.
.
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
ساعت 9 نیم بود
گوشی رو خاموش کردم خواستم دوباره بخوابم یادم افتاد کلی کار دارم
بیخیال خواب شدم یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین
.
.
_سلام مامانِ گلم صبح بخیر
مامان_سلام عزیزم صبحت بخیر
بیا بشین صبحانه بخوریم
_چشممم بابا و حسین رفتن سرکار
مامان_آره میگما حلما زهرا خانوم زنگ زد چی بگم بهش
_زنگ نمیزنه😂
مامان_وا تو از کجا میدونی دیشب که معلوم بود کلی ازت خوششون اومده
_پسرشون خوشش نیومدازم خب😐
_راستی مامان امروز میخوام یه سر برم خونه حسن اینا
_اره حالا به زینب زنگ میزنم اگه وقت داشت بااون میریم
مامان_باشه مادر
صبحونم که تموم شد میزو جمع کردم
گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد
حلما_سلام زینب بانوو خوبیی
زینب_سلامم قربونت برم تو خوبی
حلما_اوهوم امروز چیکاره ای
زینب_تا بعد از ظهر کار خاصی ندارم
شب هیت داریم☺️
حلما_عهه مگه محرم شروع شده
زینب_اره عزیزم امشب اول محرمه
حلما_خدا قبول کنه منم میام کمکتون 😍😍
زینب_چه عالی😘❤️
حلما_میگم تا غروب که کاری نداری میای بریم خونه حسن اینا به مامانش یه سر بزنیم منم یه چند تا نمونه سوال ببرم برای حسن نزدیک امتحاناشه
زینب_اره حتما منم نرفتم دیدن مامانش
فقط زودبریم که برگشتیم به کارابرسیم
حلما_باشه پس 11آماده باش میبینمت😘😘
زینب_باشه عزیزم فعلا❤️
.
.
.
_مامااااان
مامان_جانم
_میدونستی امشب اول محرمه
زینب اینا هیت دارن
مامان_اره خواستم بگم بهت شب هم میریم اونجا
حلما_خب من زوتر میرم بهشون کمک کنم اشکالی نداره؟
حسین هم فکر کنم اونجا باشه
مامان_نه چه اشکالی خیلی هم خوبه
باچادر میری؟
_اووم نه سختمه چادر سرکنم😐😐
حالا روزای بعد چادر برمیدارم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سیونهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون منتظر زینب شدم
قرار شد با ماشین علی بیاد دنبالم
خداروشکر زود اومد😊
از این منتظرم بزارن متنفرم😬😬
منم گواهی نامه دارم رانندگیم خیلی تعریفی نداره🙄😄
باید بیشتر پشت فرمون بشینم
زینب_ بپر بالا
برسونمت خانمی😍
چیز های جالبی میشنوم 😂
فکر نمیکردم زینب این مدلی حرف زدم هم بلد باشه
صدامو تغییر دادم و با ناز گفتم: ایییییش
مزاحم نشو
مگه خودت خواهر نداری؟؟؟😂😍
زینب صدامو که شنید زد زیر خنده
تو ماشین نشستم تازه یادم اومد سلام نکردم
_ سلام زینب خانوم😘
سرحال میزنی
همیشه به شادی و خوشی
زینب_ سلام عزیزم
مرسی همچین❤️❤️😘
بریم که زود برگردیم سریع به کارا برسیم
_باشه عزیزم
تو راه زینب از کارایی که باید انجام بدیم گفت
من بیشتر شنونده بودم
کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه قبول کردم کمک کنم😐😐
انگار خیلی سخته
مخصوصا که جمعیت زیادی هم میاد...
سر راه یکم میوه و کمپوت خریدیم
زینب_ خب رسیدیم😊
_ میگم زینب
نرگس خانم مرخص شده؟🤔
زینب_ به اصرار خودش مرخص شده بود
چون بچه ها کوچیکنن😕
خونه ما راحت نبودن
بودن کسایی که نگه دارن بچه ها رو ولی چند روز بی منت نگه میدارن مگه؟؟
با خانواده شوهرش هم ارتباط ندارن
به این وصلت راضی نبودن انگار
_ چه بد تو این روزهای سخت😢😢
خانواده ها باید کمک کنن
خانواده خودش چی؟
زینب_ تا جایی که من میدونم پدر و مادرش فوت کردن
داییش شهرستانه یه مدت اصرار داشت نرگس خانم رو ببره پیش خودش
ولی نرفتن
_ چرا اخه☹️
خوب بود که پیش داداشش جاش خوب بود
زینب_ متاسفانه
میخواستن نرگس خانم رو بدن به یه مرد سن بالا ولی پولدار😔
_ وااااای چه بد
خیلی اعصابم خورد شده
به اینم میگن برادر آخه؟
زینب_ برادرش زندگی سختی داره
خودش سه تا بچه داره
زندگی ها سخت شده
خرج ها زیاده
تازه از نظر خودش داشت لطف میکرد به خواهرش
_ولی نرگس خانم سنی نداره
خیلی جوونه حیف میشد
زینب_ چی بگم حلما جان
ادم دیگه میمونه چی بگه
از طرفی اگه قبول میکرد زندگی بچه هاش تامین شده بود
شرایط خیلی سختی بود و تصمیم گیریش کار اسونی نبود
_ خب قبول نکرد که
وگرنه الان وضعشون این نبود😔
زینب_ اره مثل اینکه
اون آقا آدم درستی نبود
_ ای بابا چه بد شانس هستن اینا
خیلی ناراحت شدم
زینب_ اره منم ناراحت شدم براشون
ولی خدا هواشونو داره
ببین پول عملش چجور جور شد!
تازه یه خیریه پیدا شده
که میخواد حمایتشون کنه
_ وااای
چه خوب
خداروشکر😍😍
یکم رنگ ارامش رو ببینن به حق این روزاهای عزیز
زینب_ اره برای همین خوشحالم امروز
حالا بریم تو ببینیم بنده خدا حالش چطوره
_ اخ آره ببخشید به حرف گرفتمت
بریم که کلی هم کار داریم
بیچاره نرگس خانم رنگ به رو نداشت
همه کارای خونه رو حسن بیچاره انجام میداد😢
البته همسایه ها خدا خیرشون بده خیلی کمک حالشون بودن
ولی بازم زن خونه که مریض باشه همه چی لنگ میمونه
وقتی وضعیت آنجا رو دیدیم
یکم بیشتر موندیم
من خونه رو مرتب کردم و با حسن درس کار کردم
زینب هم کلی غذای مقوی پخت براشون
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_چهلم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR