•🌿❛
دختربسیجیحواستباشه
تاآخرعمرپایآرمانهاتباقیبمونی:)
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
#تلنگر💡
مراقـبباشتومـجـازی...🖐🏻
زندگیتـو
فڪرتو
آینـدتـو
دینـتـو
دلـتو
دلـتو
دلــــــتو
نبـآزےرفیق... ):🚶🏻♂💔
#تــرݩــمظــهــور||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
-با من بیا بنشین به روی شانه های بهار-🌿
#بــاݩــوےِبـےپــلــاڪ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
خدایا..!
ما رو اونقدر آدم کن
که بفهمیم هیچی نیستیم..
#بــاݩــوےِبـےپــلــاڪ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_نودوسوم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم
یعنی چی که خبری نیست ازش
از یه طرف به خودم میگفتم اخه به تو چه دختر تو حتی از احساس اون نسبت به خودت خبر نداری حالا دلت شورشو میزنه
باز جواب خودمو میدم دل که این چیزا سرش نمیشه خدا کنه سالم باشه😢
سرو وضعمو مرتب کردم رفتم پایین
_سلام
حسین_سلام خواهری
مامان_یخ کرد غذا پس چراانقدر دیر اومدی
حلما_ببخشید کار داشتم
کنار زینب نشستم تو سکوت مشغول خوردن غذام شدم
زینب_مامان جون دستتون درد نکنه خیلی عالی بود😍
مامان_نوش جان دخترم
حسین_دستتون درد نکنه مامان 😘
_زینب جان علی هنوز زنگ نزده بهتون؟
زینب_نه😔 شده که اینجوری دو سه روز ازش خبری نشه ولی الان طولانی شده
پنج روزه ماهم هیچ شماره یی ازش نداریم مبایلشم که اکثرا خاموشه
مامان_ان شاالله هرجاهست سلامت باشه مامانت بنده خدا هرسری که علی میره ماموریت دونه دونه موهاش سفید میشه
حلما_خب حسین نمیشه یجوری ازشون خبر بگیرین همکاراشو مگه نمیشناسی ازشون بپرس
حسین_خودش که گفت پنج شش روزه برمیگره پنج روزه که رفته و احتمالا پاک یادش رفته خونواده نگرانشن
علیه دیگه عاشق کارشه اینجوروقتام همه چیز و فراموش میکنه جای نگرانی نیست ان شاالله حالش خوبه
زینب جان توام خونه رفتی به مامان همینارد بگو بنده خدا داره خودشو از بیین میبره
زینب_ان شاالله باشه منو بابا که بهش میگیم هر سری علی میره مامانو دلداری میدیم ولی براش عادت نمیشه 😢
مامان_مادره دیگه عزیزم هیچ چیزی برای مادر عادی نمیشه الان من دوتا بچه هام کنارمن ولی باز نگرانی های خودمو دارم
ایشالا خودتون مادر میشین میفهمین چی میکشیم ما😌
.
.
میز و جمع کردیم و با زینب مشغول ظرف شستن بودیم
داشتم فکر میکردم چقدر باید سخت باشه زندگی باهمیچین مردی که همش ترس از دست دادنش رو داری من میتونم این سختی رو تحمل کنم... اره حاظرم...
بنظرم ارزششو داره
زینب_حلماااااا کجای دختر
حلما_جانم چیزی گفتی😄
زینب_اره کلی صدات کردم اصلا حواست نبود
همه ظرفای تمیزو دوباره کف زدی😐😐
حلما_ای وااای😐😐😐
زینب_حلما یه چیزی ازت بپرسم بدون خجالت جوابمو بدیاا باشههه؟
حلما_چی🙁🙁
زینب_اول قول بده
میخوام از یچیزی مطمعن بشم
حلما_خب قول😄بپرس
شب قبل رفتن علی داشتم باهاش صحبت میکردم
یچیزایی فهمیدم☺️☺️
حلما_چی🙄🙄
زینب_خب اول سوالمو میپرسم بعد😝😬
حلما_شیطون شدیااا بگو دیگه دختر😒😂
زینب_خووو قهر نکن میگم☺️
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_نودوچهارم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود
حالا فهمیدم این حس دو طرفست
دروغ چرا خیلی خوش حال شدم
وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست
سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅
قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁
تقریبا همه در جریان قرار گرفتن
جز خودمون😄
نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم
من علی رو با همه سختیاش قبول دارم
باهمه دلواپسی هاش
انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید
از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم
خواست خدا بوده
یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه
دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه
ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم
.
الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره
نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند
گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری
منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅
چند روز از حرفای زینب میگذره
و از علی همچنان خبری نیست
دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود
این نگرانی به منم منتقل شده
داشتم زیارت عاشورا میخوندم
مامان صدام کرد
.
.
.
مامان_حلما مادر کجای
حلما_جونم مامان تو اتاقم
مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده
حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن
مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش
حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐
مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده
خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔
بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد
حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده
چیشده که بیمارستان بوده
مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده
حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_اخر✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
بغضم گرفته بود از این همه لطف خدا
این همه اتفاق جورواجور برام افتاد
همشون دست به دست هم دادن تا الان من با پای دلم اینجا باشم
میتونست همه چی برعکس باشه اونوقت الان من اینجا نبودم الان این حال خوب رو نداشتم
من از وقتی دل دادم به خدا
زندگیم پربرکت شد
پرشد از اتفاقای خووب
حدود دو ماه دیگه میشه یکسال که از سفر کربلام میگذره
تمام اتفاقات قبل و بعدش مثل فیلم از جلو چشمم میگذره
آدمایی که هر کدوم به یه نحوی اومده بودن تو زندگیم
مشهدی که به اصرار خانواده رفتم
و هیچی نفهمیدم
دوستایی که سعی داشتن منو از خود واقعی ایم دور کنن
داشتن موفق میشدن
لجبازی هام با خانواده
الان اصلا نمیتونم باور کنم که قبلا نسب به نماز خوندم به حجابم بی توجه بودم نمیدونم چی شد...
که خدا بهم نگاه کرد
که نگاهمو به دنیا عوض کرد
من هر چی که دارم رو مدیون
ڪـــرب بلای ڪہ رفتمم
روزی هزار بار هم شکر خدارو کنم کمه...
.
.
علی_خانومم نمیخوای پیاده شی رسیدیما☺️
انقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم کی رسیدیم
حلما_عهه کی رسیدیم که من نفهمیدم 😅
علی_یه نیم ساعتی میشه دیدم چشمات بستس گفتم حتما خوابی دلم نیومد صدات کنم😊
حلما_قربون شما برم که انقدر مراعات میکنی خواب نبودم داشتم فکر میکردم😁😝
علی_فکردیگه چرا من که کنارتم بانو جان 😁😂
حلما_😂بله بله دیگه انقدر دلمان رو بردی کنارمم که هستی بهت فکر میکنم😍
علی_من فدای تو بشم که فرشته ی من
جدی به چی فکر میکردی
حلما_به اتفاقاتی که تو این یکسال برام افتاد باعث شد مسیر زندگیم عوض شه
به این که چقدر خوبه که الان تو کنارمی
به این که چقدر خوبه الان اینجایم 😍😭
خدایاشکرت 😍
علی_خداروشکر که حالت خوبه
همینه که همیشه میگن باخدا باش و پادشاهی کن
خدا خیلی بزرگتر و مهربون تر اونچیزی که مابنده ها فکرمیکنیمه...
من اصلا فکر نمیکردم قبول کنی بامن ازدواج کنی 😔
اونم بین اینهمه خواستگار خوب😅
قبل ماموریت آخر به زینبم گفتم اینارو
حلما_ بعله میدونم😁ببین دیگه عشق چه کارها که نمیکنه
اون شبی که شما اومدین خواستگاری
بعد رفتنتون مامان اومد تو اتاقم گفت حلما زندگی باعلی سخته
تو نمیتونی
ولی خب منم نمیدونستم قبول کنم باکسی جز تو ازدواج کنم..
گفتم که برات از وقتی رفتم کربلا مهرت عجیب افتاد به دلم ☺️☺️
علی_خواست خدابوددیگه😍همونجوری که مهر منو به دل تو انداخت مهر توام به دل من انداخت 😊
حلما_اوهوم. بریم دیگه دل تو دلم نیست😭😍
علی_چشم بزار گوشیمو جواب بدم میریم الان خانومم😘
علی_سلام برادرزن جان
حسین_سلام برادرزن جان😂خوبین
رسیدید به سلامتی حلما خوبه؟
علی_اره داداش تازه رسیدیم تقریبا
حلماهم خوبه شما خوبین زینب خوبه
حسین_الحمدالله ماهمه خوبیم
خب مزاحم نشم برید مارو هم دعاکنید
به حلما هم سلام برسون
علی_مراحمی چشم نایب زیاره هستیم
توان سلام برسون یاعلی..
خب بریم خانومم
حلما_بریم☺️
دست در دست هم کنار هم قدم برداشتیم به سمت
حرم
روبه رومون تصویر زیبای گنبد طلایی تو چشم میزد
اینسری میدونستم کجا اومدم
کجا اومدیم☺️
باعشق اومدم انگار برای اولین باره که اومدم زیارت امام رضا
اره اولین باره که باپای دلم اومدم
اولین باره که با همراهه همیشگی زندگیم اومدم
اومدیم پابوس اقا برای شروع زندگی مشترکمون...
دوباره نوای آشنا
دلم لرزید
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
اشک بی وقفه از چشمام جاری میشد
اشک شوق
سرم رو بالاگرفتم به علی نگاه کردم
بانگاه ارومش و لبخند دلبرانش کلی حس خوب بهم تزریق کرد
نفس عمیقی کشیدم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR