eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ +وای،از کِی؟ رعنا:خودمم الان از خواب بیدار شدم،بیا یه کاری کنیم!به آقا پارسا بگم؟ +میگم رعنا؟بیدارش کنیم؟ رعنا:وای سارا؟!بیدار نمیشه!تبش بالاست اصلا نمیتونه چشماشو باز کنه! +خب برو به آقا پارسا بگو رعنا:تو برو +رعنا جان!برو دیگه رعنا:باش الان میرم +اره برو از روی تختم بلند شدم و به سمته تخته مهشید قدم برداشتم،کنار تختش زانو زدم و روی زمین نشستم!آروم صداش زدم,چون تبش خیلی بالا بود ناله میکرد! رعنا:من رفتم +برو دیگه رعنا از در اتاق بیرون رفت و من هم از جام بلند شدم!رفتم توی آشپزخونه و دستماله تمیزی با یه ظرف آب برداشتم.از آشپزخونه بیرون اومدم و دوباره به سمته مهشید رفتم.... روی تخت کنارش نشستم و دستمالو خیس کردمو روی پیشونیش که خیلی داغ بود گذاشتم در اتاق باز شد و پارسا اومد داخله اتاق...اونقدر حول بود که متوجه حضور من نشد! کنار تخته مهشید روی زمین نشست و دستشو روی دسته مهشید گذاشت! آروم گفتم:سلام سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد و گفت:سلام اونقدر آروم سلام کرد که حتی خودش هم از این صدای ضعیفش تعجب کرد،من به کنار....! سرشو به مهشید نزدیک کرد و گفت:مهشید؟خواهری؟ مهشید چشماشو باز کرد و سرشو به سمته پارسا چرخوند. مهشید:سلام پارسا:سلام عزیز دلم...نگرانت شدم...! دستشو روی پیشونیه مهشید گذاشت و گفت:خیلیم تب داری که! مهشید:شرمنده پارسا پارسا:دختره ی پرو اینقدر حرف نزن،اَه... مهشید بعد از تموم شدن حرفه پارسا با زار گفت:داااداااش""" پارسا زد زیر خنده و گفت:جونه داداش؟ ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ مهشید:پارسااا پارسا:بله خب؟؟ مهشید:اَه،هیچی! پارسا:مهشید خیلی تب داری! مهشید:خوبم پارسا:نیستی!اگه خوب بودی که الان کله ی منو کنده بودی مهشید:پارسا؟من دختر خوبیم که! پارسا:بله،شما راست میگی!دختر خوبی هستی!ولی جلوی بقیه و نگاهی به منو رعنا انداخت مهشید نگاهی به من کرد و گفت:ساراجان؟ +بله عزیزم؟ _خب تو با رعنا برو حرم +نخیر،حالت که بهتر شد باهم میریم _آخه +آخه و ماخه نداره عزیزم.بریم دکتر؟ _نه نه من خوبم!فقط میشه یه استامینوفن به من بدین؟سرم خیلی درد میکنه پارسا:اینا ضرر داره مهشید مهشید:یه باره! پارسا سکوت کرد مهشید:داری سارا؟ +چییی؟ _استامینوفن دیگه! +اره اره...داخله کوله ام هست،الان برات میارم بلند شدم و کنار کوله ام روی تخت نشستم.یه ورقه قرص برداشتم و به سمته مهشید گرفتم. مهشید:ممنون عزیزم +خواهش میکنم.الان برات آب هم میارم داخله آشپزخونه شدم و لیوانی از توی کابینت برداشتمو آب داخلش ریختم! از آشپزخونه خارج شدم و لیوان آبو به دسته مهشید دادم،مهشید قرصو خورد که پارسا گفت:خب مهشید جانم،کاری داشتی به من زنگ بزن.باشه؟ مهشید:باشه پارسا:خدانگهدار منو مهشیدورعنا باهم:خداحافظــ ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا از اتاق بیرون رفت و در اتاقو خیلی آروم بست! نگاهی به مهشید کردم که سعی میکرد گوشیشو از روی عسلی کنار تختش برداره و لی دستش نمیرسید...نزدیکش شدم و گوشیشو از روی عسلی برداشتم و گفتم:قرار بود استراحت کنی _میخوام به پارسا بگم به مامان بابا چیزی نگه +اها،خب زود بگو _الان مهشید شماره ی پارسا رو گرفت و زد روی بلندگوی گوشیش هنوز بوق دومو نخورده بود که صدای پارسا از پشت گوشی اومد... پارسا:سلام _سلام پارسا:خب؟ مهشید سرفه ای کرد و گفت:داداش میخواستم بهت بگم به مامان بابا چیزی نگو،باشه؟ پارسا:شرمنده!دیر گفتی،بهشون گفتم _پارساااااا +جانه پارساااااا؟ _چرا گفتی؟خدااا...الان الکی نگران میشن +شوخی کردم _پارساااااا صدای خنده ی پارسا از پشت گوشی شنیده میشد،دلم برای صالح خیلی تنگ شده بود،برای خنده هاش،نگاهاش،عصبانیتاش،گریه های بی صداش موقع خوندن نماز شب و.... پارسا:خب من برم مهدی و رضا منتظرن +باشه برو...مواظب خودت باش داداشی _توهم همینطور...خدانگهدار +یاعلی مهشید گوشیو قطع کرد و روبه رعنا گفت:خب برید دیگه! رعنا با تعجب به من نگاهی کرد و روبه مهشید گفت:کجا؟ +مگه نمیرید حرم؟ گفتم:نخیر...خوب شدی باهم میریم _شما که نباید به خاطر من خودتون محدود کنید رعنا:مهشید میام میزنمت هااا مهشید:خب... مکثی کرد گفت:مثلا الان سارا بره حرم،بعدش سارا اومد تو برو...اینجوری منم تنها نمیمونم رعنا:اره خوبه +اوهوم مهشید:الان کی میمونه؟کی میره؟ رعنا:سارا توبرو +نه تو برو مهشید:اااااِ،سارا تو برو... +باشه من میرم ولی تا شب برنمیگردم هاااا! رعنا:اشکال نداره،توبرو فوقش من فردا میریم +باشه پاشدم و چادرمو سرم کردم...خیلی خوشحال بودم که دارم میرم حرم!اونم تنها! از رعنا و مهشید خداحافظی کردم و از در اتاق بیرون اومدم... فاصله ی هتل تا حرم بسیار کم بود و من5دقیقه ای توی صحن انقلاب حرم ایستاده بودم.هوا ابری شده بود...فرصت خوبی بود برای گریه کردن؛اگر الان خودمو خالی نمیکردم پس کی اینکارو انجام میدادم؟ {پارسا} رضا:داداش ما رفتیم...مواظب خودت باش +باشه مهدی و رضا:یاعلي +یاعلی از رضا و مهدی جدا شدم و روبه روی گنبدو گلدسته ی حرم ایستادم!حالم خیلی خوب بود. ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ دستمو روی سینم گذاشتم و به امام رضا(ع)سلام دادم.... از دور نظرم جلب کسی شد که خیلی برام آشنا بود،زاویه دیدمو عوض کردم که فهمیدم ساراست،دوسته مهشید! راستش از دوستیه مهشید با سارا راضی نبودم! وقتی باهم میدیدمشون حسه بدی بهم دست میداد! چند بار خواستم به مهشید بگم که کمتر با این دختره برخورد کنه که خودم خودمو منصرف کردم،هربار یه چیزی توی ذهنم بود!با خودم میگفتم من که این دختره رو نمیشناسم چرا پس الڪی ذهنمو درگیرش کنم؟چرا الکے از پیشه خودم قضاوتش کردم؟؟ سارا همینطور ایستاده بودو به گنبدوگلدسته خیره شده بود! بعد از ده دقیقه خسته شدم و روی فرش های صحن نشستم ولی سارا همونطور بدون حرکت به روبه روش خیره شده بوده برام عجیب بود دختری که چادر نمیپوشید اینقدر یهویی چادری شده! بعد از پنج دقیقه بالاخره سارا با احتیاط نشست،نفهمیدم چشه!ولے وقتی چادرشو روی صورتش کشید فهمیدم داره گریه میکنه! یاد اونروز توی گلزار شهدا افتادم!چقدر یهویی همه چیز اتفاق افتاد! اونروز توی گلزار شهدا داشتم از رفیقم کمک میخواستم که ماموریتم جور شه! نمیدونستم اونروز به خاطر اینکه خانواده ملکی قبول نکردن که من دامادشون بشم خوشحال بودم یا بخاطر اینکه واسه رفتن به ماموریت کارم گیر بود ناراحت! با یاد کردن از گذشته لبخندی روی لبم اومد که همون موقع سارا از سر جاش بلند شدو به سمت خانمی که به نظر خادم بود رفت... بعد از یکی دو دقیقه حرف زدن با لبخند از خانمه جدا شد... چون داشت به سمتم میومد سرمو پایین انداختم تا منو نبینه! تصبیحمو از جیبم در آوردم و شروع به صلوات فرستادن کردم... هرلحظه نزدیک ترو نزدیک تر میشد و بالاخره از کنارم رد شد... اولش حس کردم کنارم ایستاد ولی با دیدن چادرش کنارم مطمئن شدم که اونم منو دیده با این تفاوت که من زودتر اونو دیدم سرمو بالا گرفتم و با صورته قرمز سارا روبه رو شدم،مثله اون روز توی گلزار شهدا!صورتش باز قرمز شده بود... از جام بلند شدم و سلام کردم!اونم با کمی مڪث جوابمو داد و پرسید:اممم....شما از حاله مهشید خبری ندارین؟ +راستش بهش زنگ نزدم _اها... کمی در سکوت گذشت،خواستم چیزی بگم که دهان سارا همون موقع باز شد که باهم گفتیم:خب لبخندی روی لبه سارا اومد ولی من همونجور جدی ایستاده بودم و به پشته سر سارا نگاه میکردم...دلم میخواست بخندم ولی نمیشد دیگه!!! سارا:خب خدانگهدار و بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و کم کم از دیدم خارج شد ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ {سارا} اونقدر روبه روی حرم ایستادم که خسته شدم،از شدت گریه ی زیاد چشمام تار میدید،خیلی با احتیاط نشستم تا یهو زمین نخورم... اونقدر دلم گرفته بود که با این همه درد و دل کردن با امام رضا(ع) دلم باز نمیشد،چادرمو روی صورتم کشیدم و با گریه نالیدم:چرا؟ چرا من؟ چرا کمکم نمیکنید؟ چرا منو به حاله خودم رها کردین؟ چراا؟ .... بعد چند دقیقه فکری به ذهنم رسید!چادرمو از روی صورتم عقب کشیدمو به اطراف نگاهی انداختم... تصمیم گرفتم یه مقدار پول رو در اختیار خادمین قرار بدم که اونا هرجور که دوست دارن به نیازمندا کمک کنن! همینجور که به اطراف نگاه میکردم خانمی رو دیدم که به نظر خادم میومد. از جام بلند شدم و به سمتش رفتم +سلام خادم:سلام عزیزم +ببخشید من میخوام نذر کنم _چی؟ +اممم...راستش میخوام یه مقدار پولو در اختیار شما قرار بدم شما به نیازمندا کمک کنید _اها... بعد از دادن آدرسی که خانم گفت ازش جدا شدم... داشتم از روی فرشا های صحن رد میشدم که متوجه حضور پارسا شدم،فکر نمیکردم اینجا ببینمش...پس دوستاش کجان؟چرا تنهاس؟ پارسا نگاهی به من که بالای سرش ایستاده بودم کرد و از جاش پاشد،بهش نگاه کردم که سلام کرد و منم جوابشو دادم... دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی آخه چه حرفی؟؟ آخر یه چیزی از خودم در آوردم و گفتم:شما از حاله مهشید خبری ندارید؟ اونم همینطوره که به پشت سرم خیره شده بود گفت:راستش بهش زنگ نزدم +اها... خواستم بگم "خب من برم "که پارسا هم همون موقع گفت:خب نگاهی متعجب بهش انداختم و لبخندی از ته دل زدم،پارساهم مثله همیشه نگاهم نمیکرد مثله همیشه مغرورانه به پشت سرم خیره شده بود! دلم میخواست سرش جیغ بزنم بگم چرا نگام نمیکنی؟هاان؟چرا اینقدر مغروری؟چرا آدمارو گرفتار خودت میکنی و به همین راحتی بی توجه بهشون به زندگے عادی ات ادامه میدی؟ ولی حیف!همه ی اینا توی این دلم میموندن و من باید درد این تنهایی رو بکشم!چرا نگاهش همش به زمینه!چرا اینقدر مغروره!چرا اینقدر اخلاقش سرد و جدیه؟ زود گفتم:خب خدانگهدار و زود از کنارش رد شدم...نگاهه سنگینشو روی خودم حس کردم ولی همچنان به راهم ادامه دادم...آخه توکه اینجوری وقتی دارم میرم بهم خیره میشی چرا وقتی جلوت ایستادم نگاهم نمیکنی؟ ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ بیخیال پارسا شدم ولی همچنان فکرم پیشش بود... {نیم‌ساعت‌بعد} بعد از اینکه کارای مربوط به نذر رو انجام دادم گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی رعنارو از توی لیست مخاطبینم پیدا کردم... بهش زنگ زدم که جواب نداد،نگران شدم و دوباره زنگ زدم،ناامید شدم و میخواستم قطع کنم که صدای آهسته ی رعناتوی گوشی پیچید رعنا:بله؟؟ +سلام چرا آروم حرف میزنی؟ رعنا:سلام.مهشید خوابه +اها،حالش خوبه؟ رعنا:اره خوبه.راحت خوابیده +خب خداروشکر. رعنا:کی برمیگردی هتل؟ +اممممم...خب تا یک ساعت دیگه میام رعنا:اها باشه...عجله نکنه،درست زیارتتو بکن،من فردا میام حرم +باشه ممنون.خداحافظ رعنا:خداحافظ گوشیو قطع کردم و داخله جیبم گذاشتم. صدای رعدوبرق که اومد بلافاصله بارون شروع به باریدن کردوحسه خوبی به من منتقل کرد با قدم های آروم به جای نیم ساعت پیش ام قدم برداشتم و سرجام نشستم.... اولش به جایی که پارسا اونموقع نشسته بود نگاه نکردم و همین موضوع ذهنه منو درگیر کرده بود... همه ی مردمی که روی فرش های صحن نشسته بودند بخاطر بارون از جاشون بلند شدن و بعضی ها به سمت خروجی میرفتند،اما من دوست داشتم زیر همین بارون بمونم. میخواستم برگردم و پشته سرمو نگاه کنم ببنم پارسا هست یانه ولی پشیمون شدم،الان اگه اونجا نشسته باشه فکر میکنه من دارم دنبالش میگردم و..... ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ فکرای پوچم رو از ذهنم دور کردم کمی که گذشت شدت بارون زیاد و زیاد تر شدوچادر منو خیس کرده بود،اگه همینجور زیر این بارون مینشستم حتما سرما میخوردم گوشیم زنگ خورد و اسمه رعنا روی مانیتور گوشی نمایان شد جواب دادم: +جانم؟سلام رعنا:سلام سارا نمیایی؟ +بیام؟ رعنا:مهشید دوباره تب کرده،داره هذیون میگه +وای الان خودمو میرسونم...واسش چیزی نخرم؟ رعنا:نه الان آقا پارسا رفت آماده شه،خودش میره براش دارو میخره +اها،من اومدم رعنا:خداحافظ +خداحافظ بعد از اینکه گوشیمو قطع کردم از جام پاشدم و با قدمای تند به سمت خروجی حرم قدم برداشتم. سر راه یک کیلو پرتقال و لیمو برای مهشید خریدم تا بخوره و زود تر خوب شه راهمو به سمت یکی از کوچه ها که به نظر به هتل میخورد کج کردم.سر پیچِ دومه کوچه که راه کمی تا هتل داشت قدم برمیداشتم که به کسی خوردم و تمام پرتقال هاو لیموها از دستم ول شدن و روی زمین پخش شدن...نشستم و بدون اینکه به چهره اون فرد نگاه کنم پرتقال هارو جمع کردم و گفتم:آقای به ظاهر محترم!کی تو کوچه ای که اینقدر پیچ داره میدوه؟ جوابی نشنیدم و با لحن تندی گفتم:با شمام با صدای آرومی گفت:ببخشید انتظار شنیدن این صدارو نداشتم و بخاطر همین سرمو جوری به سمت صدا برگردوندم که حس کردم یکی از استخونای گردنم شکست... بلند شدم و روبه روش ایستادم.... ... ➣@CHERA_CHADOR
به وقت رمان😍
📚: 🖤 ✍ سرشو انداخته بود پایین و از صورت سرخش فهمیدم خیلی خجالت کشیده...خیلی محکم به هم خوردیم!! آروم سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت و زود از کنارم رد شد نمیتونستم بهش حق بدم چون تقصیر اون بود و حتماالان خیلی ناراحت و عصبیه فقط برام سوال بود چرا اینقدر راحت بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد؟؟ پوزخندی به خودم زدم و گفتم:اگه غرور مسخره اش میشکست چی؟آخر با این غرورش کار دسته خودش میده...هه نشستم روی زمین و مشغول جمع کردن لیموها شدم... مطمئن بودم دیگه الان تلخ شدن و قابل خوردن نیستن... از عصبانیت دسته‌ی پلاستیک هارو توی دست خودم میفشردم و زیر لب میگفتم:خودش میدوه،خودش محکم میخوره به آدم‌،اونوقت فقط می ایسته و نگاه میکنه،بعدم همینجور دوباره میدوه میره...آخه به خودش نمیگه دوباره میخوره یه آدم بدیخت مثله من ... دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گذاشتم و گفتم:اِاِاِاِاِاِ....پسره ی پرو یه لحظه کمک نکرد اینارو جمع کنم.... همینجور که از پارسا پیشه خودم گله میکردم رسیدم هتل و زود سوار آسانسور شدم... داروخونه نزدیک هتل بود و فکر کردم پارسا چون میدوید حتما الان اون بالا پیشه مهشید و من که ده دقیقه داشتم اینارو از روی زمین جمع میکردم هنوز تو اسانسورم.... در آسانسور داشت بسته میشد که یه بچه پنج شیش ساله و پارسا وارد آسانسور شدن... به دست پارسا یه نایلون که داخلش دوتا شربت و یه قرص بود و تو دسته پسر بچه یه آبمیوه و کیک... پارسا از دیدن من توی آسانسور متعجب شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم... با دهان باز داشتم نگاش میکردم و پیشه خودم فکر میکردم که میخواد چه عکس العملی نشون بده که به پسره که اسمش امیر بود گفت:امیر من با پله ها میام،میخوام یکم ورزش کنم. با تعجب بهش خیره شده بودم چون می دونستم نمیخواد ورزش کنه و دلیل این کارش فقط برخوردمون با همه! امیر با کمی مکث گفت:عمو!نمیخواد ورزش کنید!الان بیایین با این بریم،خیلی باحاله و ذوق زده نگاهی به دیوارهای آسانسور انداخت ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا نگاهشو از امیر گرفت و نگاهی به من کرد،سرشو انداخت پایین و گفت:امیرجان شما با ساراخانوم بیا،من با پله ها میام!باشه؟ امیر که قیافه ای ناراحت به خودش گرفته بود خواست چیزی بگه که گفتم:نه!بیایین داخل با آسانسور برید من با پله ها میرم خودمم نمیدونستم این حرفارو از کجا آوردم فقط یه چیزی گفتم،از کنارش رد شدم و از جلوی چشمای پر تعجبش به سمت پله ها قدم برداشتم... ݣ.................. ‌ دیگه نفسم بالا نمیومد نشستم روی پله ها تا نفسم به حالت عادی برگرده،بخاطر مشکل قلبی کوچیکی که داشتم قلبم خودشو تند تند به سینم میکوبید و همین کمی منو نگران کرده بود.فقط همین کم مونده قلبم درد بگیره تو این اوضاع! نفسم که بالا اومد از طبقه‌ی‌ پنجم سوار آسانسور شدم و بالاخره از این پله ها جدا شدم... آهی کشیدم و منتظر به در و دیوار آسانسور زل زدم،آقا علے و زهرا (پدر و مادر امیر)زندگي ساده ای داشتن ولی پر از عشق....امیر هم بچه‌ی‌ خوبی بود و این حقه علی اقاوزهرابود.با اینکه زهرا فقط یک سال از من بزرگتر بود اما مستقل شده بود و زندگي پر از عشقیو تجربه میکرد.... با صدای دینگ دینگ آسانسور فکر علی آقا و زهرا رو از سرم بیرون کردم و دسته پلاستیک های پرتقال و لیموهارو توی دستم فشردم و محکم و استوار از آسانسور خارج شدم. دوست داشتم ببینم وقتے پارسا منو میبینه چه واکنشی نشون میده! مثلا جلوی بچه ها معذرت‌‌خواهے کنه! خندیدم و در اتاقمونو زدم،رعنا درو باز کرد و کیسه‌ی‌ میوه هارو از دستم گرفت! بعد از سلام کردن پرسیدم:حالش چطوره؟ رعنا:خوبه،میخوام بهش دارو بدم!سارا؟ همینطور که چادرمو در می‌آوردم گفتم:بله؟؟ رعنا:اممم...چطور بگم؟ +چی شده؟ رعنا:چـیز خاصی نیست،فقط نمیدونم چرا آقا پارسا اینقدر حول بود؟دارو هارو داد اصلا پیشه مهشید نموند،تازه سلام هم نکرد!تو میدونی چشه؟ با اینکه میدونستم زدحالی بدی بهش زدم ولی گفتم:نه!نمیدونم! رعنا:اها...بشین برات چای بیارم +ممنون رعنا رفت توی آشپزخونه و من رفتم کنار مهشید نشستم +به‌به مهشید خانم!خوبی؟ مهشید لبخند کم رنگی زد و گفت:خوبم +نریم بیمارستان؟ مهشید:نـــه! +باشه،نمیریم،بچه شدی؟از آمپول میترسی؟ مهشید حول شد و گفت:اره،نه نه چیزه‌،میدونی نه من نمیترسم،مگه بچه ام؟ خندیدم و چیزی نگفتم... ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ {صبځ روز بعد} با شنیدن صدای زیبای اذان از خواب پاشدم،چشمامو ماساژ دادم و به تخت مهشید نگاهی انداختم‌،نبود؟! نگران شدم و همونطور که به اطرافم نگاه میکردم در سرویس‌بهداشتی باز شد و مهشید با صورت خیس بیرون اومد،فهمیدم وضو گرفته! مهشید:سلام،صبحت بخیر و لبخندی مهربان به صورتم پاشید... +سلام....صبح توهم بخیر مهشید:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟ +هااا؟؟؟کو؟ مهشید:واه؟سارا؟خوابت میاد؟چرا اینقدر گیجی؟ +وای مهشید!خوابم میاد دیگه مهشید:میدونم حالا رعنارو بیدارکن،نمازتو خوندی دوباره بخواب...ولی من میخوام برم حرم چشمام ایندازه دوتا کاسه باز شد +چیییی؟ مهشید:چی چی؟؟حالم خوبه +مهشید"تو هنوز حالت خوب نشده! مهشید:گفتم خوبم همونجور که چادرشو میپوشید گفت:پاشو دیگه خوابالو!نمازتو سروقت بخون!"" از جام بلند شدم و به سمت تخته رعنا رفتم آروم صداش زدم‌،اونقدر خوابش عمیق بود که بیدار نمیشد... شیطنتم گل کرد و به سمت تخت خودم رفتمو بالشتمو برداشتم...دوباره،اما با قدمای آهسته به سمت رعنا قدم برداشتم و منتظر بهش نگاه کردم... گفتم:پاشو دیگه! آروم توی خواب گفت:نه +خودت خواستی با این حرفم چشماشو باز کرد که بالشتمو محکم کوبوندم بهش و صدای خنده ام بالا رفت .رعنا داشت با چشمای پر تعجب به من نگاه میکرد....اونم مثله من وقتی از خواب پا میشد دو دقیقه ای گیج میزد رعنا:چی؟چی شد؟! خندمو خوردم و دوباره بهش خیره شده،داشت با اخم بهم نگاه میکرد. دوباره نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند تری زدم زیر خنده،با این خنده‌ی من رعنا هم اخماشو باز کرد و زد زیر خنده. مهشید که نمازشو تموم کرده بود گفت:به به!چشمم روشن!پس شوخی هم مجازه؟! خندمو قورت دادم و گفت:چه جورم با این حرفم مهشید هم زد زیر خنده که صدای در اتاق هم بلند شد! مهشید:حتما پارساست خندموتموم کردم و شالمو پوشیدم...برام عجیب بود اینموقع صبح پارسا اینجا چیکار داشت؟! مهشید چادرشو روی سرش درست کرد و در اتاقو باز کردوقامت پارسا توی چارچوب در نمایان شد،میتونم به جرعت بگم خوشتیپ تراز پارسا تاحالا ندیده بودم،البته صالځ هم به خودش خیلی میرسید ولی پارسا خیلی خوشتیپ تراز اونی بود که فکرشو میکردم... شلوار کتون مشکے با یه بلوز آبی نفتی واقعا اونو خوشتیپ تر از همیشه کرده بود.با اینکه لباس های آنچنانی نپوشیده بود ولی به هرحال زیبا شده بود... همونجور که به تیپش خیره شده بودم،رعنا دستمو کشیدو گفت:خوردیش +ها؟ رعنا:میگم بچه مردمو خوردی با نگاهت +نه،من؟ رعنا:نه من میخواستم جوابشو بدم که مهشید گفت:بچه ها میایین بریم حرم یا نه؟ منو رعنا باهم گفتیم:بریم مهشید:خوشم میاد همش باهم هماهنگیداااا لبخندی زدم و گفتم:ماییمـ دیگه و ابروهامو بالا دادم.... مهشید:خب برید نمازتونو بخونید بعد آماده شیم بریم دیگه +باشه باشه مهشیدرو کرد به پارسا و گفت:بفرما خان داداش،دیگه نگران چی هستی؟با دخترا میرم دیگه.توهم برو آقامهدی و آقارضا منتظرن پارسا:باشه خداحافظــ مهشید:به سلامت برام جای تعجب بود که چرا پارسا حتی نگاهمم نکرد!شاید مثلا قهر بود!هه...مگه بچه‌ست؟ .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ برام‌ جای تعجب بود که چرا پارسا حتي نگاهمم نکرد!شاید مثلا قهر بود!ههـ...مگه بچه‌ست؟ پارسا رفت و مهشید در اتاقو بست.... داشتم میرفتم که وضو بگیرم که رعنا هولم داد عقب و خودش پرید تو دستشویی! هوف...!اینم شوخیش گرفت!حالا من یه کار کردم رعنا و مهشید میخوان تا چند وقت با من بیچاره شوخی کنن...زیرلب گفتم:خدابخیر کنه با اینا مهشید:شنیدم چی گفتیااا +گفتم که بشنوی و زبونمو براش بیرون آوردم مهشید خندید و رفت توی آشپزخونه... به این فکر کردم چقدر زود حالش خوب شد،برعکس من که حداقل یه هفته باید تو تخته خواب باشم تا حالم کمی بهتر شه! رعنا از دستشویی بیرون اومد و من رفتم تا وضو بگیرم،نمیدونستم چرا امروز اینقدر سروحالم... _^^_ {نیم‌ساعت‌بعد} مهشید:بریم دیگه +رعنااااا رعنا:من آمادم مهشید:پس کی آماده نیست؟ رعنا:بریم بریم بعد از پوشیدن کفشامون از در اتاق بیرون اومدیم و مهشید در اتاقو بست... مهشید:میگم بچه ها؟ منورعنا باهم:بله؟ مهشید:هعی،شمام دیگه...خب بگذریم،میگم میایین برا پارسا تولد بگیریم؟؟ +تولد؟؟ مهشید:اره فردا تولدشه!خودشم فکر نکنم یادش باشه...! رعنا:ایول تولد مهشید خندید ولی من به یه لبخند کوچک اکتفا کردم قرار شد بعد از حرم بریم وسایل تولد پارسارو بخریم،خیلے خوشحال‌ بودم چون قرار بود واسه کسی که دیگه الان تمام زندیگیم شده بود تولد بگیریم... {سه ساعت بعد} رعنا:بچه ها بریم خرید بعد دوباره بیاییم حرم؟؟ مهشید:اره اینجوری بهتره +اره بریم داشتیم از صحن خارج میشدیم که مهشید یهو گفت:وااای! +چی شد؟ رعنای بی‌چاره ترسیده بود رنگش پریده بود! مهشید:بدبخت شدیم رفت +چرا؟ مهشید:آقا مهدی و آقآ رضا میدونن فردا تولدشه! یکم فکر کردم و گفتم:خب برم بهشون بگم؟ مهشید:توبرے +تومیری؟ مهشید:نه نه...تو بری بهتره و بعد لبخند دندون نمایی زد خندم گرفته بود ولی باید یه کاری میکردم که اونا به پارسا چیزی نگن... +میگم مهشید؟ مهشید:ها؟یعنی بله؟ لبخندی زدم و گفتم:زنگ بزن به آقا پارسا ببین کجاست!منم میرم به مهدی و رضا میگم،قبول؟ رعنا یهو گفت:اِ اِ،چه زود دخترخاله شدی،مهدی و رضا و زد زیر خنده... @CHERA_CHADOR