#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا خواست چیزی بگه که مهشید گفت:بسه تعارف تیکه پاره کردن؛بازش کن داداش
پارسا کادو رو بازش کرد،یـہ بلوز سبز آبی!واقعا زیبا بود.
همه دست زدیم که پارسا دوباره گفت:بازم ممنون
رعنا لبخندی زد و چیزی نگفت...
مهشید کنار پارسارنشست و گفت:خب حالا از سارا!
قلبم به شدت خودشو به سینم میکوبید!نمیدونستم اینو بهش بدم یا ندم.شاید ناراحت بشه و مثل همیشه بهم اخم کنه...
مثل مترسک ایستاده بودم که مهشید دوباره گفت:سارا؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:اول از شما.آخر از من
از استرس زیاد صدام میلرزید،میدونستم نباید برای این موقعیت های عادی به خودم فشار بیارم چون دوباره حالم بد میشد و باید به بیمارستان میرفتم...
مهشید مشکوک نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و روی تخت مهشید نشستم
مهشید جعبهی بزرگ که کادوی خودش توی اون بود رو برداشت و روبه پارسا گفت:داداش!این هدیه گرانبها رو از من بپذیر!
با گفتن این حرفها و تغییر لحن سریع خندیدیم و پارسا جعبهی بزرگ رو از دست مهشید گرفت و بازش کرد...
باورم نمیشد،مهشید برای پارسا کتاب خریده بود،با اینکه دیروز همراهشون بودم ولی ندیدم کی اینارو خرید!
نگاهی به رعنا انداختم که اون هم مثل من توی بهت به جعبه خیره شده بود،فهمیدم یه کاسه زیر نیم کاسهست!
سریع گفتم:اینارو کی خریدی؟
مهشید یه تای ابروهاشو بالا انداخت و گفت:امروز صبح
هنوز قانع نشده بودم ولی تحمل نگاهرهای سنگین مهدی و رضا رو نداشتم و بخاطر همین گفتم:اها
پارسا با لبخند بزرگی که روی لبش بود سرشو بالا آورد و رو به مهشید گفت:دستت درد نکنه،جبران میکنم
مهشید سریع گفت:جبران که باید بکنی!
نفس عمیقی کشیدم و منتظر به مهدی و رضا نگاه کردیم،خیلی عادی ایستاده بودن و به پارسا نگاه میکردن
مهدی:خب ما....خب ما
پارسا گفت:شماچی؟
رضا:ماهیچی نخریدیم
و لبخندی دندون نما زد که پارست زد زیر خنده و گفت:باید جبران کنیداااا
ایندفعه مهدی گفت:آرزو میکنیم به آرزوت برسی!
پارسا لبخندی زد و گفت:میدونی که آرزوم چیه؟
مهدی سرشو به علامت مثبت تکون داد...
خیلی دوست داشتم بدونم آرزوش چی بود،ذهنم دوباره درگیر شد...
هعی روزگار...منم هرروز باید با یه چیزی ذهن و وقت گرانبهامو درگیر کنم
آروم ایشی گفتم و به مهشید نگاهی انداختم،بااخم نگاهشو بین پارسا و مهدی و رضا میچرخوند
نمیدونستم ولی فکر میکردم اونم مثل من دوست داره رازشونو بدونه ولی نمیدونه و بخاطر همین عصبانیه...
شونه هامو بالا انداختم که مهشید گفت:سارا رد کن بیاد!
وااای اگه بدم چه اتفاقاتی که نمیوفته!
مهشید:خودم دیدم خریدی،بده اذیت نکن
پارسا با کنجکاوی به من نگاه میکرد که رفتم و جعبه ای که اندازه کف دست بود رو برداشتم و روی میز گذاشتم...
پارسا با دهن باز نگاهی به من و جعبه صورتی دخترونه انداخت،فهمیدم داره خندشو بزور کنترل میکنه!
زود گفتم:ببخشید!
مهشید:چرا؟
آروم لب زدم:جعبشو نگاه
مهشید نگاهش کرد و پقی زد زیر خنده،با این کارش بقیه از جمله پارسا که از فشار نخندیدن صورتش قرمز شده بود زدن زیر خنده
خودمم زدم زیر خنده...
واقعا خنده دار بود!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
خودمم زدم زیر خنده...
واقعا خنده دار بود!
پارسا زود خندشو خورد و گفت:زحمت کشیدید
مهشید سکوت کرد و دیگه نخندید،ولی میدونستم اگر مهدیو رضا اینجا نبودن اینقدر میخندید که مثل لبو قرمز شه!مثل همیشه!
مهشید:خب بسه!پارسا!بازش کن!
آنچنان دستوری این حرف هارو زد که پارسا بلاجبار دستشو به سمت جعبه صورتی برد و اونو برداشت...
در یک صدم ثانیه درشو برداشت و با تعجب به انگشتر سبز داخل جعبه خیره شد...
چون با سلیقهی پارسا آشنا نبودم،یه انگشتر سبز عقیق شفاف بعنوان هدیه تولد براش خیره بودم...
نمیدونستم چه واکنشی نشون میده،بخاطر همین استرس سرتاپای وجودمو فرا گرفته بود.
چند ثانیه سکوت...
چند ثانیه سکوت...
چند ثانیه سکوت...
مهشید نگاهی به من انداخت و گفت:اینو از کجا آوردی؟
سرمو با تعجب تکون دادم و گفتم:یعنی چی؟خب خریدم دیگه!
ایندفعه پارسا گفت:خیلی شبیهشه!
صدامو کمی بالا بردم و گفتم:شبیهِ چیه؟
پارسا بدون جواب دادن به سوال من نگاهشو به مهدیورضا انداخت که اونها هم با تعجب نگاهشونو روی پارسا و انگشتر میچرخوندن...
این وسط فقط منو رعنا از چیزی خبر نداشتیم...
رعنا سرشو کنار گوشم آورد و گفت:میدونی موضوع چیه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:نمیدونم
رعنا روبه جمع گفت:یکی به ماهم بگه موضوع چیه!
مهشید:دوست پارسا..............
پارسا زود حرفشو قطع کرد و اخم کوچیکی به مهشید کرد و روبه من گفت:ممنون.
سرمو تکون دادم و گفتم:خواهش میکنم،کاری نکردم
ولی همچنان ذهنم درگیر بود
درگیر تغییر حالت چهرهی پارسا
درگیر نگاه های پرمتعجب مهشید
درگیر چهرهی ناراحت مهدیو رضا!
همهی اینا توی ذهنم میچرخیدن و دنبال جواب به همهی این سوالا بودم...
[یک هفته بعد]
زود از پله ها پایین اومدم و همونطور که به سمت در خروجی خونه میرفتم گفتم:مامان،صالح اومد!
مامان دستشو گذاشت روی سینشو گفت:الهی من قربون قدو بالاش بشم،برو درو براش باز کن،بچم گناه داره توی این هوای سرد!
زود در خونهرو باز کردم که صالح رو وسط کوچه که چمدون بزرگی دستش بود به سمتم اومد.
لبخندی زدم و با ذوق گفتم:سلام داداشی!
صالح هم لبخندی زد با مهربونی گفت:سلام خانم خانما
رفتم کمکش و نایلون های پراز وسایل رو از دستش گرفتم...
به سمت ورودی خونه راه افتادیم که مامان با اسپند به استقبال صالح اومد...
صالح با لبخند به مامان سلام کرد و مامان هم جوابشو داد
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوششم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان به سمت اشپزخونه هلم داد و گفت:همین که شنیدی!
باغرغر گفتم:مامان
مامان:یه کلمه دیگه حرف زدی نزدی هااا
سرمو انداختم پایین و گفتم:چشم
مامان گونمو کشید و گفت:نظرت چیه به مهشید ایناهم بگم بیان؟
خیلی خوشحال شدم و مثل بچه هایی که بهشون قول شهربازی میدن با ذوق گفتم:عالیه!
مامان خنده کوتاهی کرد و به سمت تلفن قدم برداشت...
خدا خدا میکردم که پارسا هم بیاد
مامان شمارهرو گرفت و منتظر موند...
چند لحظه بیشتر طول نکشید که مامان به شخص پشت تلفن گفت:سلام عزیزم
+................
مامان:همه خوبن؛شما خوبین؟
+................
مامان:خب خداروشکر!زنگ زدم بگم فردا ظهر بیایین اینجا!ما منتظریم
+................
مامان:نه دیگه نشد؛اگه نیایین ناراحت میشما
+................
مامان:نه بابا چه مزاحمتی؟آقا پارسا هم میاد؟
+................
مامان:اها،خب پس....خدانگهدار
+................
تلفن و قطع کرد و روبه من گفت:غذا چی درست کنم؟
بی توجه به سوال مامان گفتم:میان؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:اره دخترم....نگفتی غذا چی درست کنم
دوباره گفتم:کیا میان؟
مامان نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:همشون!
با خوشحالی گفتم:ایول!
مامان:سارا مگه تو و مهشید دانشگاه ندارید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم که گفت:بیا به من کمک کن بعدم برو به درسات برس!
+باشه
تا ظهر کمک مامان میکردم و صالح روی مبل لم داده بود،واقعا لجم گرفته بود!باید یجوری تلافی میکردم!
داشتم فکر میکردم که چیزی به ذهنم رسید!
به صورت نامحسوس از توی آشپزخونه لیوانی برداشتم و باقدمهای آروم به سمت حیاط حرکت کردم،شیر آب رو باز کردم و توی لیوانو پر از آب سرد کردم،واقعا اب سرد بود،یه لحظه دلم برای صالح سوخت!
بیچاره حتما سرمامیخورد.
ولی من باید کار خودمو میکردم
آروم زیر لب گفتم:آقاصالح،ببین برات چی آوردم،تا تو باشی رو مبل لم ندی و به من دستور ندی.بعد از پایان حرفم خندهی شیطونی کردم و به سمت سالن خونه راه افتادم!
صالح همینجور روی مبل لم داده بود و به تلویزیون خیره شده بود،اصلا حواسش به تلویزیون نبود و توی فکر بود.
رفتم روبهروش ایستادم ولی آنچنان غرق توی افکارش بود که متوجه حضور من نشد!
آروم گفتم:صالح؟
جواب نداد...
+صالح جان؟!
اینبار نگاهم کرد و گفت:چی؟
نگاه شیطنت آمیزد بهش کردم که با ترس گفت:میخوای چیکار کنی؟
سرمو تکون دادم و با دست به لیوان آب اشاره کردم
صالح نگاهی به لیوان انداخت و گفت:خب چی؟
فهمیدم متوجه آب سرد داخل لیوان نشده...
چشمکی زدم و گفتم:شرمنده!باید به گلمون آب بدم!
و در یه حرکت آنی ایوان آبو پاشیدی توی صورتش
بیچاره خشکش زده بود
زدم زیر خنده و تا میتونستم خندیدم
صالح همونجور به حالت آماده باش روی مبل نشسته بود و حرکت نمیکرد
خندم که تموم شد گفتم:اینم تلافی
و دوباره زدم زیر خنده
وقتی دیدم هیچ عکسالعملی نشون نمیده دستمو جلوی صورش تکون دادم و با خنده گفتم:یخ زدی؟
پلک زد و بدون حرف به سمت اتاقش قدم برداشت...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح پلک زد و بدون حرف به سمت اتاقش قدم برداشت....
نمیدونستم چرا اینجوری شد!
مهم اینه که من کار خودمو کردم،خندهی شیطونی کردم و منتظرش روی کاناپه لم دادم،با فکر کردن به چند دقیقه قبل دوباره لبخند روی لبام اومد،با چه چیزای کوچیکی میشه شاد بود...
بعد از پنج دقیقه سروکلهی صالح پیدا شد،با این تفاوت که لباساشو عوض کرده بود.
خواستم حرفی بزنم که به سمتم خیز برداشت
از روی کاناپه بلند شدم و فرار کردم،صالح هم مثل گربه ای که دنبال موش میدوه دنبالم کرده بودو میگفت:اگه نگیرمت!
+اگه تونستی بگیر!
و زبونمو براش در آوردم و خندیدم.
صالح:گرفتم میکشمت
خندهای کردم و گفتم:آباجیتو میخوای بکشی؟خانم دکترو؟مگه تو دنیا خواهری به خوشگلی من پیدا میکنی؟
صالح بدون مکت گفت:مهشید!
ایستادم که با همون فاصله ایستاد،با جیغ گفتم:چی گفتی؟
صالح که فهمیده بود گاف داده گفت:منظورم خواهر پارساست،خوشگله و دکتر!
ابروهامو بالا دادم و گفتم:تو آقا پارسا رو از کجا میشناسی؟
خندیدوگفت:منو پارسا سه سالی میشه که با هم رفیقیم!
دهنم از تعجب باز شد و گفتم:نههههه
صالح سرشو تکون داد و گفت:ارهههه
و دوباره دنبالم دوید...
دیگه نفستم بالا نمیومد که بابا از در خونه وارد شد و گفت:سلام بر اهل خانه!
منو صالح هم جوابشو دادیم،مامان رفته بود دوش بگیره وبخاطر همین باید منتظرش میموندیم تا باهم نهار بخوریم....
چون دیگه نفسی برام نمونده بود رفتم و پشت سر بابا قایم شدم که بابا گفت:شما دوتا دوباره شروع کردین دیگه؟
منو صالح سرمونو به علامت مثبت تکون دادیم که صالح خیلی جدی گفت:ببین سارا!الان رفتیم پشت سر بابا قایم شدی،نمیتونی که همیشه کنار بابا بشینی،راه بری،بخوابی!دستم بهت میرسه
با اینکه ترسیده بودم زبونمو براش در آوردم و گفتم:نمیرسه داداش!
صالح:میبینیم
صالح رفت توی اتاقش که بابا به من گفت:دختر!تا فردا که نمیتونی همینجور اینجا بایستی!بیا برو تو اتاقت در رو قفل کن!برو دیگه الان میاد...
خوشم میومد بابا پایهی همیچیز بود
لبخندی زدم و با احتیاط به سمت اتاقم قدم برداشتم...
رفتم توی اتاق و توی یه حرکت آنی پریدم روی تخت نرمم،شاید همهی اینا به خاطر حضور پارسا توی مهمونی بود
اصلا دانیال رو یادم نبود،پسر فرنگی فامیل!
با موهای بور....
چشم های آبی
مامانش انگلیسی بود و باباش یعنی عمو ایرانی!یادمه عمو برای رسیدن به زنعمو خیلی تلاش کرده و الان هم خیلی خوشبخت هستن...
یادمه وقتی بچه بودیم با دانیال بازی میکردم،چقد همه چیز زود گذشت
چشمامو بستم و به روزای کودکیمون فکر کردم،اونروزایی که دانیال نمیخواست بره انگلیس و به همه میگفت من میخوام پیش سارا بمونم،اگه نمونم مجبور میشید اونو هم همراهمون بیارین انگلیس!
لبخندی زدم که صدای در اتاق اومد
چشمامو باز کردم که با چهرهی خندون صالح روبهرو شدم،فهمیدم که میخواد کار خودشو بکنه...
دستامو به نشونهی تسلیم بالا گرفتم که"نچ نچ"ای کرد گفت:عمرا اگه ببخشم
و دریه حرکت به سمتم خیز برداشت و شروع کرد به قلقلک دادن،چون خیلی آدم قلقلکی بودم نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم،
با صدایی که از خنده خش دار شده بود گفتم:تو...تورو...خ...خدا....صالح...صالح بسه
پارسا سرشو تکون داد و گفت:تا توباشی با من اینجوری شوخی نکنی دخترهی پرو!اگه سرما خوردم چی؟
+غلط....غلط کردم
صالح:نه دیگه نمیشه
اینقدر خندوندم که از چشمام مثل یه ابشار اشک میومد!
صالح لبخند دندون نمایی زد و گفت:خانم دکتر!بیا نهار
همونجور که دلمو گرفته بودم و میخندیدم گفتم:باشه باشه
چقد پسوند خانم دکتر رو دوست داشتم،من دیگه داشتم به یکی از آرزوهام میرسیدم!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
چقد پسوند خانم دکتر رو دوست داشتم،من دیگه داشتم به یکی از ارزوهام میرسیدم!
[روز بعد]
صالح با خنده به مامان گفت:مامان جان دخترا هیچ وقت لباس ندارن،ولی همیشه خیلی لباس دارن!
پوکرفیس نگاهش کردم و گفتم:فهمیدی چی گفتی؟
صالح سرشو تکون دادو با لبخند گفت:امممم....خانم دکتر ما بیشتر از ما لباس داره اونوقت میگه لباس ندارم،خب معنی حرفام این میشه
با حرص گفتم:صالح!
سرشو تکون داد و بیخیال گفت:هان؟
مامان:من که سر از حرفای شما درنمیارم،برم لباسامو بپوشم الان مهمونا میرسن!
سرمونو تکون دادیم که مامان رفت توی اتاق که لباساشو عوض کنه
شیطنتم گل کرد و گفتم:حیف مهشید نمیاد...
یه لحظه صورت صالح قرمز شد و با ناراحتی نگاهم کرد و به اتاقش رفت،فکر نمیکردم اینقدر عاشق باشه!هعی...خودمم بدجور عاشق شدم،عاشق پسری که نگاهمم نمیکنه،ولی شاید یه روز اونم عاشقم شه!
با این فکر لبخندی روی لبم اومد و رفتم تا لباسامو بپوشم...
از دیروز داشتم به این فکر میکردم چی بپوشم!صالح راست میگفت،من همیشه اونقدر لباس داشتم که کمبودیو حس نکنم ولی همیشه توی پوشیدن لباس توی مهمونی مشکل داشتم!
داشتم با غرغر لای لباسامو میگشتم که صالح وارد اتاقم شد و به سمتم اومد!
سرمو کج کردم و با دهن آویزون گفتم:در برا چیه؟
صالح؛چرا دروغ گفتی؟
+چیو
صالح:اینکه مهشید نمیاد رو!
+اها
سرمو دوباره به سمت لباسا چرخوندم و با صدای آرومی گفتم:دیدی گفتم عاشق شدی!
صالح اب دهنشو قورت داد و گفت:نه!
+چی نه؟انکار نکن،اقرار کن!
صالح دستمو گرفت و با حالتی زار گفت:تورو جون من چیزی به کسی نگو!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:به مهشید هم نگم؟
خودشو زد به اون راه،میدونست همچین کاری نمیکنم...
صالح صداشو دخترونه کرد و با حالت چندش واری گفت:چی میپوشی عسیسم؟
زدم زیر خنده که با همون حالت گفت:واه چی شد عسیسم
زدم به بازوشو گفتم:ایش!زشت!
صالح دستشو زد به صورتشو گفت:من زشتم عسیسم؟
از بازوش نیشگونی گرفتم که گفت:حالا واقعا چی میخوای بپوشی؟
+نمیدونم به جان تو
صالح منو از کنار کمد کنار زد و گفت:برو کنار،توهم سلیقهات تعریفی نداره،سلیقهی خودم عشقه!
با عصبانیت گفتم:سلیقهی من خوب نیست؟
صالح سرشو به علامت مثبت تکون داد و همونجور که با دستاش لباسامو از کنار هم کنار میزد گفت:علاوه بر این که خوب نیست،افتضاحه!
با جیغ گفتم:چییییی؟
صالح دستاشو گذاشت رو گوشاش و گفت:کر شدم بابا!
نشستم روی تخت تا صالح به جستجوش لای لباسام ادامه بده
منتظر بهش خیره شده بودم که یهو به سمتم برگشت و با لبخند دندون نمایی گفت:این خوبه!!
یه دستش نگاهی انداختم،همچین هم سلیقهاش بد نبود....
سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!
از روی تخت پا شدم و لباسو از دستش گرفتم،به در اشاره کردم و گفتم:حالا بیرون
صالح دوباره صداشو نازک کرد و گفت:باشه عسیسم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مهندس بیرون!
صالح که مثل مجسمه ایستاده بود و با ناز به من نگاه میکرد...
صالح:چشم عسیسم!
+صالح؟
صالح:جانم عسیسم؟
سرمو کج کردم و گفتم:مثل گربه شرک شدی!
زدیم زیر خنده که صدای آیفون بلند شد
صالح زد به صورتش و گفت:وای خدا مرگم بده عسیسم،مهمونا اومدن عسیسم!
چون استرس گرفته بودم زود گفتم:تورو خدا برو بذار لباسامو عوض کنم!
صالح جدی شد و گفت:چشم خانم دکتر
این صالح هم دیگه چپ میرفت راست میرفت به من میگفت خانم دکتر.همچین بدم نمیگفت،به هر حال من پزشک آیندهام دیگه!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلونهم✨
#نویسنده_سنا✍
این صالح هم دیگه چپ میرفت راست میرفت به من میگفت خانم دکتر.همچین بدم نمیگفت،به هرحال من پزشک آیندهام دیگه!
زود لباسامو عوض کردم و چادری که مامانبزرگ از مشهد برام اورده بود رو روی سرم انداختم،از اتاقم خارج شدم که خانواده احمدی رو دیدم...
همه با لبخند نشسته بودند و به من نگاه میکردند.
سلام کردم که جوابمو دادن،روی مبل کنار صالح نشستم که آروم کنار گوشم گفت:اومدی عسیسم؟
نمیخواستم بخندم بخاطر همین بزور جلوی خندمو گرفتم و با اخم گفتم:اینا رفتن من میدونم با تو!
صالح دستشو زد رو اون یکی دستشو گفت:ترو خدا منو ببخش عسیسم،من کاری نکردم که عسیسم!
مهشید اومد کنار من نشست که نتونستم جواب صالح رو بدم...
نگاهی به صالح انداختم که سرخ شده بود،مثل دخترا که بهشون میگن براتون خاستگار اومده...
حالا که من وسط مهشیدو صالح نشسته بودم به مهشید نگاهی انداختم و گفتم:خب چخبر؟
مهشید نگاهی به صالح انداخت و گفت:خبرا زیادن!
فکر کنم صالح متوجه منظورش شد که آروم دم گوشم گفت:خواهر!من میرم پیش پارسا،باشه عسیسم؟
خندیدم و نیشگونی از بازوش گرفتم که جیغ خفیفی کشید که نگاه همه به سمت ما چرخید...
صالح زود گفت:ببخشید
خاله نفیسه و عمو اسماعیل لبخندی زدن و سرشونو تکون دادن...
مهشید:چیکارش کردی؟
+هیچی بابا....از صبح هی به من میگه(ادای صالح رو در آوردم)عسیسم عسیسم
مهشید زد زیر خنده که گفتم:توهم مثل اون شدیاااا
مهشید خندشو خورد و گفت:نه بابا!
عمو اسماعیل خطاب به بابام گفت:نمیاد آقا شهرام؟
بابام نگاخی به ساعتش کردو گفت:تا پنج دقیقه دیگه میرسن!چخبر از شرکت؟
منومهشیدوپارساوصالح با سکوت به حرفای باباهامون گوش میدادیم و مامانامون هم توی آشپزخونه صحبت میکردن و میز ناهار رو میچیدن...
بعد از چند دقیقه صدای زنگ خونه اومد که منو صالح و بابا ازجامون بلند شدیم و به سمت آیفون قدم برداشتیم....
خیلی مشتاق بودم ببینم دانیال چه شکلی شده!
کنار صالح ایستاده بودم که بابا دری که به روی حیاط باز میشد رو باز کرد و چهرهی مهربون عمو و زنعمو نمایان شد...
آروم کنار گوش صالح گفتم:پس کوش؟؟
صالح نگاهم کرد و گفت:کی؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:دانیال!
صالح:الان میاد...
با عموو زنعمو روبوسی کردم که بابا گفت:دانیال کجاست؟
عمو شهرام:الان میاد...داره ماشینو پارک میکنه
بابا سرشو تکون داد وگفت:بفرمایید بشینید!
عمو خواست چیزی بگه که صدای سرفه مصنوعی دانیال اومد،اون لحظه صدا داشتم و تصویر نبود!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاه✨
#نویسنده_سنا✍
عمو خواست چیزی بگه که صدای سرفه مصنوعی دانیال اومد،اون لحظه صدا داشتم و تصویر نبود!
بعد از چند لحظه دانیال اومد داخل و به صالح و بابا سلام کرد،اصلا باورم نمیشد این پسرخوشتیپ دانیال،پسرعموی من باشه!
مثل مدلای ایتالیایی شده بود این پسر،ولی هرچی بود پارسا برای من چیز دیگه ای بود.
اومد روبهروم ایستادو دستشو دراز کرد جلوم،میخواست باهام دست بده...
سرمو انداختم پایین و گفتم سلام!
کمی مکث کرد،دستشو کشید عقب و گفت:اوه...ببخشید یادم نبود ایرانیا یه قانون مسخره دارن،سلام!
سرمو بلند کردم و با خشم بهش نگاه کردم که خیلی بیخیال نگاهم کرد و روی مبل کنا پارسا نشست...
پارسا با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:با اجازتون من یه تلفن میزنم میام!
بابام که از این حرکت پارسا و دانیال شکه شده بود گفت:برو پسرم!
پارسا لبخندی زد و گفت:با اجازه
یهو دانیال گفت:چقد بچه مثبتی تو!
پارسا لبخندی بهش زد و بیخیال به حرفش به سمت حیاط قدم برداشت...
دانیال روبه جمع گفت:خیلی خوشحالم که میبینمتون!انگلیس بدون دیدن شما سخت میگذشت
کمی مکث کردو گفت:سارا دانشگاه میری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره
دانیال:چه رشته ای؟
+پزشکی!
دانیال پوزخندی زد و گفت:اینجا بدرد نمیخوره...میخوای با ما بیایی انگلیس درستو ادامه بدی؟
دهنم از تعجب باز شده بود!چقد پرو بود این بشر،راست راست اومده میگه ایران دانشگاهاش بدرد نمیخوره!
میخواستم چیزی بگم که مهشید گفت:آقای...
آروم گفتم:ابراهیمی!
مهشید:اقای ابراهیمی
دانیال نذاشت بقیه حرفشو بزنه و با لحنی که لحجه انگلیسی توش موج میزد گفت:هیران!فامیلمو عوض کردم
مهشید نگاهی به من انداخت که سرمو انداختم پایین...مهشید دستشو گذاشت روی دست سردم و گفت:آقای هیران!این کشور،خیلی کشور پیشرفتهایه!به شماهم نمیاد با شنیدن چندتا چرتوپرت از زبون غربی ها کشور خودتونو بفروشین!
مهشید نفس گرفت تا دوباره حرف بزنه که صالح گفت:مهشید خانم راست میگه دانیال جان!پسرعمو ایران کشور قدرتمندیه که هشت سال مردمش جنگیدن و نذاشتم یه وجب از خاک ایران به دست دشمن بیوفته،ایران مثل بقیه کشورها نیست که مردم برای محافظت از جون خودشون توی دانشگاه ها اسلحه با خودشون حمل کنن![فهمیدم منظورش انگلیسه]حالا هم بهتره دربارهی چیزای خوب صحبت کنیم،باشه؟
دانیال که فکرشو نمیکرد صالح جواب دندون شکنی بهش بده سرشو تکونو داد و چیزی نگفت...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهویکم✨
#نویسنده_سنا✍
دانیال که فکر نمیکرد صالح جواب دندون شکنی بهش بده سرشو تکون داد و چیزی نگفت...
عمو رو کرد به آقا اسماعیل و گفت:خوبی شما؟خیلی وقته ندیدمتون.
آقا اسماعیل:سلامت باشید،بله حدودا ده سالی از آخرین ملاقاتمون میگـ...
یهو دانیال پرید وسط حرف آقا اسماعیل و رو به مهشید گفت:توهم دانشگاه میری؟
همه از طرز حرف زدن دانیال بهت زده بهش خیره شده بودن که مهشید خودشو جمع کرد و گفت:منو ساراجان باهم توی یه دانشگاه درس میخونیم!
دانیال مثل دفعهی قبل خیلی بیخیال سرشو تکون داد و گفت:اها...معلومه
و پوزخندی زد و شیرینیشو توی دهنش گذاشت!
به صالح نگاه کردم،صورتش از خشم کبود شده بود!صالح برعکس من که هروقت ناراحت یا عصبی میشم یه گوشه میشینم و با خودم خلوت میکنم اون جیغ میکشه و به طور کلی نمیتونه خشمشو کنترل کنه.برام جای تعجب بود که الان چطور چیزی نمیگفت.دستشو مشت کرده بود و روی زانوش گذاشته بود،دست سردمو روی دستش که مثل یه تیکه آتیش شده بود گذاشتم و لبخندی به صورتش پاشیدم...
نگاهم کرد و پوزخندی زد که از چشم بابا دور نموند و اخم ملیحی روی پیشونیش نشست...
اصلا نفهمیدم چی میگفتن، وقتی بوی عطر سرد پارسا که از جلوم رد شدو کنار صالح نشست منو به خودم آورد....
سکوت بدی توی جمع حاکم بود،آروم در گوش صالح گفتم:میگم صالح!
صالح:هوم؟
+چرا اینجوری بود این؟
صالح:کی؟
آروم نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و مهشید و پارسا به ما نگاه کردن.پارسا لبخندی ملیح زد ولی مهشید خندید که صالح هم خندید....چقدر این خنده های صالح به دل مینشست
یهو عمو گفت:خب میخواستیم یه چیزی رو بگیم!خب به هرحال بچه ها
زنعمو نذاشت ادامهی حرفشو بزنه و گفت:برو سر اصل مطلب و کشش ندهـ
عمو سرشو تکون داد که بابا گفت:آره شهرام،برو سر اصل مطلب
عمو دستاشو توی هم قفل کرد و روبه من گفت:ما میخواهیم توی جمع سارا رو برای دانیال خاستگاری کنیم!
صالح بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:چیییی؟
بابا با اخم نگاهش کرد و گفت:بشین!
صالح نشست و نگاه پرغمی به من کرد،اصلا چی شد؟
اینا میخوان من زنه دانیال خان شم!
نه نمیشه،حتما دارن شوخی میکنن!
آروم دهن باز کردم و گفتم:شوخی میکنین دیگه؟
ایندفعه دانیال به جای عمو گفت:چرا باید شوخی کنیم؟کاملا جدی بود
همه نگاهم میکردن،حتی پارسا!چرا؟چرا اینقدر مسخره بازی؟
پوزخندی زدم و گفتم:جدی بود؟
زنعمو گفت:عزیز دلم،تو و دانیال بدرد هم میخورین!دانیال تورو دوست داره،انگلیس که بودیم فقط میگفت باید با سارا ازدواج کنم!
صالح بلند شد و گفت:دانیال از کجا میدونسته سارا ازدواج نکرده؟هان؟
زنعمو لبخندی زد و گفت:پسرم!من هفته ای یک بار با مامانتون تلفنی صحبت میکردما!
واقعا عصبانی شده بودم،نمیخواستم دیگه اونجا بشینم.
مهشید خیلی متعجب به پارسا نگاه میکرد که پارسا سرشو انداخته بود پایین و با ناخنش روی صفحه گوشیش ضربه گرفته بود.
بلند شدم و گفتم:من حالم خوب نیست،میرم توی اتاقم!
زنعمو گفت:عروس گلم چی شد!؟؟
الان دقیقا چی شد؟به من گفت عروس گلم؟من عروس دانیال شم؟دانیال داماد من؟
پوزخندی زدم و گفتم:نمیخوام ناراحتتون کنم،ولی منو آقا دانیال بدرد هم نمیخوریم!
دانیال:چرا؟نکنه میخوای(به پارسا اشاره کرد)مثل این جوجه مثبت بپوشم،نگاهتم نکنم!هان؟میخوای؟
به پارسا نگاه کردم که نگاهم کرد و لبخندی زد!
چرا همه چیز عجیب بود؟الان چرا پارسا بجای اینکه بره یقهی دانیال و بگیره و بگه به من توهین نکن نشسته و لبخند میزنه؟
همه چیز برام عجیب بود،چرا بابا چیزی نمیگه؟چرا نمیگه دخترم خودش باید تصمیم بگیره؟چرا عمو اینقدر بی منطق شده؟چرا مامان ساکت شده؟
دنیا دور سرم میچرخید و نمیتونستم نفس بکشم،سرفه ای کردم تا نفسم بالا بیاد ولی نمیشد!
تند تند زدم به سینم که مامان و خاله نفیسه باهم گفتن:چی شد؟
+هی....هیچی
مهشید دستمو گرفت و گفت:سارا حالش خوب نیست!میبرمش توی اتاقش
مامان سرشو به علامت مثبت تکون داد که مهشید منو به سمت اتاقم کشوند،وقتی در اتاقمو بست زدم زیر گریه و تا میتونستم گریه کردم!
نمیدونستم از کی اینقدر دل نازک شده بودم،من دیگه اون سارای سابق نبودم،سارایی بودم که واسه هرچیزی گریه میکرد،سارایی بودم که کم پیش میومد از ته دل خنده کنه...
کمی که اروم شدم تازه متوجه حضور مهشید شدم و با صدایی که غم توش موج میزد لبخندی زدم و گفتم:ببخشید،نمیدونم چرا اینجوری شدم
مهشید بی اعتنا به حرفای من گفت:چقد این پسره
مکث کرد و گفت:لا اله الا الله
+چرا بابام چیزی نگفت؟
مهشید:اونا میخواستن شمارو توی عمل انجام شده قرار بدن،توی جمع بگن که شما نتونین نه بیارین که همینطورهم شد!
آهی کشیدم و گفتم:الان درستش میکنم!
از جام پاشدم که مهشید گفت:میخوای چیکار کنی؟
+همین حرفارو بهشون میزنم
و بی توجه به مهشید که صدام میزد از اتاق خارج شدم....همه به سمتم برگشتن و مامان گفت:خوبی؟
+نه....تا حرفامو نزنم خوب نمیشم!
#ادامه_دارد
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهودوم✨
#نویسنده_سنا✍
+نه...تا حرفامو نزنم خوب نمیشم!
زنعمو:میشنویم!
+من....من....
بابا:توچی؟راحت باش دخترم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من یه نفرو دوست داشتم که توی یه تصادف مرد!
بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:هنوز با این شرایط کنار نیومدم و نمیتونم فعلا ازدواج کنم،یعنی نباید ازدواج کنم چون اگر پیش آقا دانیال باشم و فکرم پیش یه نفر دیگه خیانت به آقا دانیاله!قبول دارین؟
همه سرشونو به علامت مثبت تکون دادن که زنعمو گفت:خب تا کی میتونی اون خدابیامرزو فراموش کنی؟
وای خدا باید بهش چی میگفتم؟اصلا خودمم نمیدونستم این چرتوپرتارو از کجا در آوردم فقط میخواستم یجوری بپیچونمشون!
+نمیدونم...واقعا نمیدونم،شاید...شاید تا آخر عمر!
مثل اینکه بابا فهمید بود دارم دروغ میگم که لبخند نامحسوسی بهم زد و باعث شد با اعتماد بنفس ادامه بدم:امیدوارم آقا دانیال خوشبخت شن!دختر زیاده...مخصوصا توی دانشگاه های انگلیس!
دانیال از خشم صورتش سرخ شده بود که خوشحال شدم
دانیال:ببین دختر عمو،من تاحالا به هرچی که خواستم رسیدم،توهم یکی از هدفای منی که بهت میرسم
پیش خودم گفتم:تو خواب ببینی
نگاهی به پارسا انداختم که پوزخندی به دانیال زد و نگاهم کرد....
نمیدونم چرا وقتی نگاهم میکرد نگاهم توی نگاهش غرق میشد و نمیتونستم نگاهمو به راحتی بدزدم!
مامان:خب بریم ناهار بخوریم!مطمئنن الان گرسنه اید!
مامان و خاله نفیسه و زنعمو پا شدن و به سمت آشپزخونه قدم برداشتن...
بابا و عمو و آقا اسماعیل و دانیال گرم صحبت کردن بودن که صالح با دست اشاره کرد کنارش بشینم،دست مهشید و گرفتم و کنار صالح و پارسا نشستیم....
صالح نگاهی به مهشید انداخت و گفت:راست میگفتی؟
+چیو؟
صالح:همین دیگه....تصادف و...
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:نچنچ...باید یجوری از دستشون خلاص میشدم دیگه،اون لحظه فقط این راه به فکرم رسید
صالح گونمو کشید و گفت:خب الان فردا با حرفای فامیل چیکار میکنی؟؟
وای خدا،فقط همینو کمـ داشتم
+وای چیکار کنم!
صالح:هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه
+داداش
صالح:جونم؟
از حرص دندونامو روی هم فشردم و گفتم:من برات دارم
صالح:مثلا میخوای چیکار کنی؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:دیروز
صالح چسبیده به پارسا و گفت:غلط کردم
پارسا و مهشید که تا اون موقع به مکالمه منو صالح گوش میدادن زدن زیر خنده که صالح گفت:میدونین دیروز چیکار کرد؟
پارسا:نه
وای صالح نگی آبرو منو ببری
صالح:دیروز....
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه و گفتم:هیچی....یه شوخی خواهر برادری بود!
صالح سرشو تکون داد و گفت:نباید بگم دیگه!میدونی که هیچکس حریف دخترا نمیشه
پارسا خندید و گفت:اره
مهشید:بریم کمک خاله؟
از جام پاشدم و گفتم:اره بریم
صالح یهو گفت:مواظب باش
گیج نگاهش کردم و گفتم:چی؟
صالح:هیچی
اه....این داداش منم عجیب غریبه هاااا
همینطور که وارد اشپزخونه شدیم صدای زنگ موبایل عمو بلند شد و بعد از پنج دقیقه مکالمه انگلیسی روبه زنعمو گفت:بیا بریم هانا!
زنعمو:کجا؟
بابا:هنوز ناهار نخوردین که
عمو:از سفارت زنگ زدن گفتن یه مشکلی پیش اومده....ماهم باید بریم اونجا
به دانیال نگاه کرد و گفت:بریم پسرم،هانا جان بریم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
عمو به دانیال نگاه کرد و گفت:بریم پسرم،هاناجان بریم
[چندلحظهبعد...]
بعد از خداحافظی از عمو و زنعمو ودانیال وارد خونه شدیم که مامان زد زیر گریه!
با تعجب گفتم:چی شد؟
مامان با گریه گفت:چرا بهم نگفتی؟
خاله نفیسه و عمو اسمالیل با تعجب به ما نگاه میکردن...
+چیو؟
مامان با هقهق گفت:همین که اونیو دوست داشتی تصادف کرده مرده!
زدم زیر خنده و گفتم:مامان؟
مامان:هان؟چرا میخندی؟
+دروغ گفتم!
مامان:چییی
+من میدونستم که شمارو میخواستن توی عمل انجام شده قرار بدن،بخاطر همین اینارو گفتم که دست از سرمون بردارن!
خاله نفیسه:آفرین کار خوبی کردی!
+ممنون
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت:ببخشید،بفرمایید ناهار سرد شد
رو کرد به من و گفت:من شب به حساب توهم میرسم
با غرغر گفتم:مامان
مامان جوابمو نداد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت
اصلا نمیتونستم توی چشمای پارسا نگاه کنم،آخه اینم شد مهمونی؟چرا باید آبرو منو جلوی پارسا ببرن؟چرا من همچین چرتوپرتایی رو سر هم کردم؟اگه پارسا باور کرده باشه چی؟وااای خدا کمکم کن.
[صبحروزبعد]
با صدای عسیسم عسیسم صالح چشمامو باز کردم...
صالح:عسیسم!پاشو دیگه عجقم!
چشمامو باز کردم و گفتم:مگه عجقت مهشید نبود؟
صالح با اخم نگاهم کرد و گفت:خودت خواستی!
و مثل همیشه شروع کرد به قلقلک دادنم،اشکم در اومده بود که گفت:دیگه نشنوم!
+چرا؟
صالح صاف نشست سرجاش و گفت:خب نگو دیگه آبجی!
سرمو خاروندم و گفتم:میگم!
صالح:منم میگم!
+چیو میگی؟
صالح:همین که پارسارو
+پارسارو چی؟
صالح:پارسارو
ترسیدم نکنه حس منو نسبت به پارسا فهمیده باشه
+اه....بگو دیگه
صالح:باش باش خودت خواستی!من میدونم که تو پارسارو
مکث کرد و سریع گفت:دوست داری!
وای خدا این از کجا فهمید؟بدبخت شدی رفت سارا،آبروت رفت....باخودم گفتم مگه هرکی هرکیو دوست داشته باشه آبروش میره؟
خودم زدم به اون راه و گفتم:نه کی گفته؟
صالح خندهی کوتاهی کرد و گفت:از نگاهات معلومه
+برو بابا
صالح:باشه،میرم به پارسا میگم خواهرم یجوری نگات میکنه،نکنه دوستت داره؟خوبه؟
+بگو
صالح:باشه
گوشیشو از توی جیبش دراورد و روی شمارهی پارسا ضربه زد،نکنه واقعا میخواد بگه؟
بعد از چند لحظه پارسا جواب داد.سلام و احوال پرسی هاشونو که کردن صالح بی مقدمه گفت:میگم پارسا؟میدونستی یه نفر دوستت داره؟
_
صالح:خب حدس بزن کیه!
_
صالح:باشه خودم میگم
دستشو گرفتم و گفتم:نگو نگو،اره من دوسش دارم
صالح:اون فرد کسی نیست جز خودم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح:اون فردی کسی نیست جز خودم
به وضوح صدای "مسخره" گفتن پارسا رو شنیدم که صالح زد زیر خنده،چه داداش عجیب غریب و دیوونه ای داشتم من!
بعد از خداحافظی با پارسا گوشیو قطع کرد و زل زد به دیوار،دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم،دستم پیش صالح هم روشده بود...
چند دقیقه توی سکوت گذشت که صالح همونجور که به دیوار زل زده بود گفت:میگم سارا
نگاهش کردم و گفتم:هوم؟
صالح:چه جالب شد!
+چی؟
صالح:همین که من به مهشید علاقه دارم و تو به پارسا خان!
واقعا برام عجیب بود که صالح،صالحی که اینقدر سربهزیر و آروم بود اینقدر راحت دربارهی دوست داشتن و علاقه حرف میزد
+هووووی مشتی؟
صالح:هوم؟
+تو دیگه کی هستی؟پررو پررو اومده جلو من نشسته داره درباره[ادامهی حرفمو نزدم]
سرمو تکون دادم و گفتم:خیلی پرویی!
صالح:نه بابا؟خب زشته که یه آدم پررو تورو برسونه دانشگاه،پس خودت زحمت بکش!
تازه یادم اومد یک ساعت دیگه کلاس دارم!
با حالت التماس گونه ای گفتم:ببخشید خب...
صالح:نچ
+ببخش دیگه
صالح:امممم....حالا ببینم چی میشه!
+صالح!!
صالح:جونم؟
"ایشی"گفتم که پارسا گفت:آماده شو بریم عسیسم!
خنده ای کردم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
[سهماهبعد]
صالح:به جون خودت اگه اینارو نپوشی باهات قهر میکنم!خودت میدونی که دروغ نمیگم!
وای خدا،بعد از اون ماجرا و دروغایی که گفتم به یک هفته نکشید که کل فامیل پر شد از حرفای:سارا دختر احمد خیلی بیحیا شده و راست راست توی چشم بقیه گفته عاشقه و.......
چشمامو بستم و گفتم:باش میپوشم!
صالح که خوشحال شده بود گفت:اگه میدونستی خاستگارت کیه که اینقدر مقاومت نمیکردی
+هرکی میخواد باشه،باشه!توکه میدونی من.....
صالح پرید وسط حرفم و گفت:آبجی جونم،من میدونم همه چیو میدونم،اگه اینو دوسش نداشتی راحت جواب منفی میدی!کسی هم مجبورت نمیکنه،باشه؟دیگه هم غصه نخور من ناراحت میشم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
صالح گونمو کشید و گفت:آفرین
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:الان میرسن،زود آماده شو
+باشه
صالح:"باشه باشه"به جز "باشه"چیز دیگه ای نداری بگی؟
با عصبانیت گفتم:نه ندارم،هیچی ندارم بگم.حالا هم برو بیرون بذار به تنهایی خودم بمیرم
زدم زیر گریه که صالح بی توجه به اشکام از در اتاق بیرون رفت و در اتاقو محکم بست....همهی این اتفاقات بد تقصیر خودم بود،نباید اون روز این حرفارو میزدم که نگاه همه به من عوض شه....شاید همه به جز خانواده خودم و پارسا همه چیزو میدونستن و تو این مدت به من امیدواری میدادن.
اشکامو پاک کردم و لباسای گلبهای که صالح و مامان برام خریده بودن رو بی حوصله تنم کردم
از در اتاق خارج شدم و بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه رفتم،روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو روی میز گذاشتم.چقدر خسته بودم،هعی سارا توهم کار دست خودت دادی....
همینجور که توی فکر بودم صدای زنگ آیفون بلند شد،سرمو بلند نکردم و سعی کردم بغض چند روزمو قورت بدم،بغضی که داشت خفم میکرد!
مامان زد روشونم و گفت:سارا جانم،مادر؟
بی حال گفتم:بله؟
مامان:تروخدا امروز و با من راه بیا،صدات زدم چایی بیار.باشه مادر؟
سرمو بلند کردم و چشمای اشکیمو به چشمای مهربون و خستش دوختم،آروم لب زدم:چشم
مامان لبخندی زد و گفت:قربونت برم من،خودتو اذیت نکن خانم دکتر
سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم....چقدر توی این دوسه ماه بهم فشار اومده بود
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR