#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_بیستویکم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم کنم..خددددا
نگاهی به ساعت انداختم راس ۶صبح...
فقط سه ساعت خوابیدم خدا...😢😢
عوارض متاهل بودنه...بریم که داشته باشیم اولین روزش رو
یاعلی گفتم و از تختم بیرون اومدم..
توی سرویس اتاقم صورتمو شستم و وضوگرفتم.
بعدازبیرون اومدن رفتم سراغ انتخاب لباس...
مامانم همیشه میگفت خوبه پسری و اینقد پای لباس پوشیدنت وقت میذاری..
هوای آذرماه سردبود..سرمای خاص خودش رو داشت..
ترجیح دادم امروز اسپرت بپوشم..
البته من هررررچی بپوشم بهم میاد..
خودشیفته هم نیستم اصلا😁😅
شلوارکتون طوسی رنگ و پیراهن یقه مردونه خاکستری رنگم روپوشیدم آستین لباس رو تا روی ساعد تا زدم..
کت تک چرم پاییزه ام رو که مشکی بود پوشیدم
آستیناش تقریبا سه ربع بود و قبل از تای آستین لباسم قرارمیگرفت...
کتونی های مشکیم که خطای طوسی داشت هم دستم گرفتم تابپوشم
ساعت رولکسم رو دستم کردم و یه دوشم با ادکلنم گرفتم و...
د برو که رفتیم...
_یاسی؟مامان؟
+جانم مادر چراخونه روگذاشتی رو سرت این وقت صبح؟
_سلام برمادرم،سلطان قلبم.ببخش منوالهام بانو ولی شدیدا دیرم شده نرسیدم تختمومرتب کنم شرمننننده.
+خیلی خب دشمنت شرمنده باشه.خودم جمع میکنم.حالابااین تیپ خوشگل کجامیری ؟
چشمکی زدم و گفتم
_اولین روزمتاهلی بدقول بشم خیلللی بده سلطان.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و...
_یاعلی
+علی یارت پسر
دم در کتونیهامو پازدم و...
*
_اینم دانشگاه...بفرمایید حاج خانم
چشاشوگرد کرد و گفت
+حااااج خانممم؟
_چراقیافتواینجوری میکنی اول صبحی ادم میگرخه😂
+دلتم بخاد من همه جوره خوشگلم.اول صبح و آخرشبش فرق نداره...
درضمن حاج خانومم نگو بدم میاد،یاد این پیرزنای چاق میفتم
از تشبیهش شروکردم به خندیدن...
_چشم ماه بانو..پیاده شو به کلاس نمیرسی
خودمم پیاده شدم..
+توکجامیای؟نکنه توی کلاسم میخای بیای؟
نگاهی بش کردم و گفتم
_خب مسلمه😳ازین به بعدمنم سر کلاس هستم..ولی نه به عنوان همسر یا محافظت.به عنوان یه دانشجو که این ترم مهمانه
+عجببببب.شماهافکرهمه جارو کردین آره؟
_بیابریم دختتتتر
مهسو
ماشالله مخ نیست که سانتریفیوژه..
گوشیم زنگ خورد طنازبود..
_سلام پلانگتون کجایی؟
+سلام عزیزدلم.فرشته ی من توکجایی دوست نازم
ازلحنش کپ کردم..
_پلانگتون خودتی؟
+آره عزیزم.آبجیه گلم ،اقا امیرحسین هم اینجاست.
_اوووووهوع پس بگو اوشون پیشته که لفظ قلمی.الکی مثلا باادبی آره؟خیلی خب کجایین؟
+پیش سلف عزیزم.منتظریم
_اومدیم.بای
+طنازخانم بودن؟
_بله.امیرحسینم پیششه.
بابهت برگشت طرفم و گفت
+کی پیششه؟
_امیرحسین دیگه...همکارت
چندلحظه تو چشمام خیره شد و گفت
+شما الان همسرمنی.ناموس منی.درشأن یه دخترخانم مسلمون نیست که اقایون رو به اسم کوچیک صدابزنه.یااصلازیادباهاشون بگوبخندکنه و حرف بزنه.
خواهش میکنم اگه میخای خطابش کنی آقا امیرحسین یا آقای مهدویان به کار ببر...پسرهمین حاج آقاییه که دیشب محرمیتمون رو خوند..حالاهم تادیر نشده لطفا راه بیوفت
چه دستورایی که نمیده.دوبار تو روش خندیدم پروشده.اه.حیف که خرم روی پل تو گیر کرده...
دنبالش به راه افتادم و به سمت سلف حرکت کردیم..
از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد...
اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا...
پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم
_بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان
+نفرمایید قربان.چوبکاریه
همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم
اشاره ای به مهسو کردم و گفتم
_ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان
امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
+خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم
++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم.
+تشکر
لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم..
وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن
امیرحسین آروم گفت
+یاسر خیلی حس مزخرفی دارم... دوباره دانشگاه؟
_داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس...
باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد...
به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم
+بفرمایید بشینید...
همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن
+به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#ادامه_قسمت_بیستویکم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
+سارا خجسته
++حاضر
+میثم صادقی
++حاضراستاد
+مهسوامیدیان
دستم رو بالابردم و رسا گفتم
_هستم استاد
همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت
++ولی خستس استااااد
بااین حرف همه تقریبا خندیدن
استاد گفت
+خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در.
و نگاهی به اون پسرانداخت.
+پرهامکیهان
برگشتم تا ببینم کیه ...که...
++حاضراستاد
+پس شما مهمانی؟
++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم
همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت
++پدرام کیهان هستم استاد
+بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید
هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای...
**
_واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه
+اره بخدا.مخم دردمیکنه
_بنظرت بچه ها کجان؟
+نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن
به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن...
کنارشون رفتیم
_سلام
+سلام خانم امیدیان
_خانم امیدیان؟؟؟؟؟
+بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟
ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو
متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم
بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم...
#منحواسمبهتوهستو
#توحواستبهمناست...
http://≡Eitaa.com/dronmah
روزعرفه:
¹-غسلاززمانزوالتاغروبآفتاب
²-زیارتامامحسین
³-دورکعتنمازواقراربهگناهانوتوبه
⁴-روزه(برایکسانیکهزماندعاضعفپیدانکنند)
⁵-تسحیباتعشره(تسحیباتحضرترسولﷺ)
⁶-سورهتوحیدوآیةالکرسیوصلواتهرکدام¹⁰⁰مرتبه
⁷-دعایامداوود
⁸-دعایامامحسیندرروزعرفه
⁹-دعای''یارَّبِّاِنَّذُنُوبیلاتَضُرُّكَ...''
بیاینباخودمونفکرکنیمو
آگاهانهبهسویاستقبالازعرفهراهیشویم!
#آیاشکرگزارهستیم؟!
انشاءﷲامروزکهدعایعرفهرومیخونیم
یهنگاهیبهترجمهفارسیایندعابندازیم.
رفیقببینچقدرآقاجانم'امامحسینع'
ازخداتشکرمیکنند،چقدرروحیهیشاکرانهدارند.
شکرگزاریکهاینروزهادرزندگیهامونکمرنگشده..
و قلیل من عبادی الشَکور
وکمباشنداونبندگانمنکهحسابیشکرگزارباشند
سبا،۱۳
منظورازشَکورکسیستکههمیشهشکرگزارِ...
ماهمبایدکاریکنیمکهجزاونافرادکمیعنی
شکورکههموارهوهمیشهدرحالشکرگزاریِباشیم.
همانطورکهمیدونیمقیامعاشورابرایهمهیما
درسهایزیادیداره...
یکیازدرسها،شکرگزاریدرهمهحالِ
حضرتزینب'س'بااینهمهسختیومصیبتیکهدیدند
بااینحالفرمودند:
مارَأیتُاِلاجمیلا:منهیچچیزجززیباییندیدم.
اینجملهپرازنکتهاستولییکیازهمیننکتهها
شکرگزاریاست.
یاحضرتمیفرمودند:
الحَمدالِلّٰهعَلیکُلِحال
پسبیایدامروزباخودمونعهدببندیم
کهمثلاهلبیتوازالگوبرداریازایشون
درهمهحالوهمیشهشکرگزارپروردگارمون
باشیم.
میگن تنها گناهی که روز عرفه بخشیده نمیشه، اینه که آخرش شک کنی که خدا منو بخشیده یا نه!
الان که از دعای عرفه اومدی..
الان که پاك پاك شدی..
مثل نوزاد تازه متولد شده..!
دیگه گناه نکن( :
دیگ قلب امام زمانت رو به درد نیار( :
از الان به بعدش رو درست راه برو..
صفحات قبلی دفترت رو، ارحم راحمین پاک کرد..
دیگ دفتر زندگیت رو کثیف نکن( :
-دعای امروز و امشبمون:
اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه بحق زینب الکبری (س)🌿
"سلاماهالیماه"
شرمندهامشبنمیتونمرمانبزارم😔
انشااللهفرداشبجبرانمیکنم:)
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_بیستودوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
باشنیدن صداش خون تورگهام یخ بست...
آروم به پشت سرم چرخیدم..
باچهره ای آروم نگاه میکرد..
+میشه چندلحظه؟؟؟
_بله بله...
نزدیکتر رفتم ،بچه ها بحث رو ادامه دادن ...متوجه شدم که طناز کنارایستاده و حواسش به ماست...
تا وقتی که ازدید بچه ها دورنشدیم توقف نکرد..
+به من نگاه کن
آروم سرمو بردم بالا
حالا میشد طوفان توی چشماش رو خوند...
اون چشمای سرمه ای حالا یکدست طوفان بود...
انگشت اشاره اشو به حالت تهدید آمیزی بالاآورد و جلوی صورتم نگه داشت...
+ببین مهسوخانم امیدیان..من از روز اول گفتم به حرفای من اهمیت بده ...گفتم مثل رفیق بهم اعتمادکن...گفتم همه جوره حمایتت میکنم توی این بازی...فقط یه چیز ازت خواستم...اینکه حرفامو محترم بشمری.
صبح بهت چی گفتم؟برات از غیرت و ناموس حرف زدم.برات ازچیزی حرف زدم که برای یه مردمهمه...گفتم توجه کن.
پس چراالان باید بیام ببینم جفت یه مشت دختر و پسر نشستی و از شدت خنده صدات آسمونو پرکرده؟چرا باید نگاه های اون پسراروببینم؟چراباید حتی به شوخی دستت بشینه روی شونه ی اون پسرا؟چرامهسو؟خودتواینقدرکم اهمیت دیدی؟اینقد کم؟تودختری...توی دین من توی آیین و مذهب من زن شکوه و عظمت و جلاله.زن نماد پاکی و اسوه ی نجابته.خودش رو درمقابل نامحرم حفظ میکنه و تکبر میورزه.چراآخه مهسو؟
_من...من کارام بی منظوربوده...من..
+هیییش...میدونم..زمان میبره تا یادبگیری و عادت کنی.ولی بخدا قسم فقط بخاطرخودت میگم.اگه یکی ازاون جمع ازاعضای اون باندباشه یادرارتباط باشه چی؟دیگه نمیخام بدون اطلاع من باکسی بگردی.آمارهمه ی دوستاتم برام لیست کن و لطفا بهم بده.اگر هم الان صدامو بالانبردم یا این حرفاروآروم گفتم دلیل برعصبانی نبودنم نیست...
دستشو آروم روی شونه ام زد و از کنارم ردشد...
لعنتی...من همیشه گندمیزنم...
تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم...
عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که دستم امانته...حیف..وگرنه...
وگرنه چی یاسر؟ها؟میزدیش؟
نه خب ولی...لااقل دوتا دادنکشیدم خالی بشم...
مثل این خل و چلا شدم دارم باخودم حرف میزنم...
+آی عشقی...باز که گازشوگرفتی داری میری...
سرموبالا آوردم بادیدن طناز که کنار امیر ایستاده بود سرموپایین انداختم و گفتم:
_مهسو تنهاست لطفابریدپیشش.ممنون
++چشم.خدافظ
اینو گفت و باقدمهای تند ازما دورشد...
+دعواشو شما میکنین ، زن منو پر میدی چرا؟
نگاه عصبی بش انداختم و باپوزخندگفتم
_انگار ازین که با پسرامیگن میخندن خیلی راضی به نظرمیرسی...
+نخیر،راضی نیستم.منم کم تشرنزدم به طناز،ولی عزیز من کج دار و مریز حرکت کن.من و تو تازه دیشب شوهرایناشدیم. باید عادت کنن خب.قبول کن سبک زندگی و تربیتشون بامافرق داشته.مخصوصا مهسو خانم که تقریبامیشه گفت چیزی ازدین ما اونطور که باید بلدنیست.
به سمت نیمکتها رفتیم و نشستیم...
سرمو توی دستام گرفتم و آروم گفتم
_تو که میدونی من چقد حساسم رواین مسائل.آدم خشک مقدسی نیستم.ولی ناموسم برام مهمه.حالا میخاد صدسال باشه میخاد یه شب باشه که بهم محرم شده...
اگرقرار به گیردادن بود که نمیذاشتم بااین وضع مو و آرایش بیادبیرون.خداشاهده میبینمش آتیش میگیرم فاتحه ی خودمومیخونم که چطور قراره تحمل کنم این اوضاعو.
کاش این بازیوراه نمینداختیم امیر..هنوز نرفتیم توی اون چاردیواریامون اینجوره حال و روز،وای به حال بقیه اش...
امیر میخواست جوابمو بده که همون لحظه صدای اذان پیچید ..
+انگار امروز کل کائنات دست به دست هم دادن که من و تو حرفامونو کامل نتونیم بزنیم باهم
تک خنده ای زد و پاشد رو به روم ایستاد..
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
_پاشو فرمانده.پاشو نبینم غمتو..
یاعلی داداش
نگاهی به دستش انداختم و دستموتوی دستش گذاشتم و یاعلی گفتم و هردومون به سمت نمازخونه به راه افتادیم...
مهسو
همون جا نشسه بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم...سرموبالاآوردم و طناز رودیدم که داره بانگاه نگرانش جلو میاد...
به زورلبخندی زدم و
_سلام پلانگتون..تواینجاچیکارمیکنی؟
+لازم نکرده تظاهرکنی...یاسر گفت اینجایی بیام پیشت...
_آقا یاسر...
+چی؟😳
_خوششون نمیادزنشون اسم یه مرد دیگه رو ببره...لابدآقا امیرحسینم اینجوره دیگه...
+آره خب..شاید...حالا چته بق کردی؟
_ازدست خودم و یاسر عصبانیم.
+چرا؟چی گفت بهت؟
نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به تعریف ماجرا...
*
+یعنی دادوبیداد راه ننداخت؟نزدت؟
_نه بابا مگه قتل کردم؟
http://≡Eitaa.com/dronmah