eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
بدون تو هرگز 🍀
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
راضی بودین؟ https://harfeto.timefriend.net/16802057730631 برای ۴۲۰ تایی شدنمون چی میخواید؟✨ بگید براتون بزارم 😊
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
۷ تا فرشته بیاد که شاد رنگارنگ🌈بزارم براتون🌱💚 https://eitaa.com/khadem_roghayeh_11
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
هدایت شده از [ سَربآز ³¹³ ]
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
همسایه ها چند تا فرشته میفرستید اینور بشیم ۴۳۰؟
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده می‌کنم: -گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده! حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک می‌شد: -چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر! تویوتا را در فاصله پنج متری نگه می‌دارد. با این که جانی در پاهایم نمانده، به طرفش قدم برمی‌دارم. از ماشین پیاده می‌شود ، و قبل از این که من به او برسم، سیاوش و مجید و سیدعلی می‌دوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش می‌گیرند. حامد فقط می‌خندد ، و اشاره می‌کند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین: -برید به مجروحا کمک کنید. سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز می‌کند. دور حامد که خلوت می‌شود، من مقابلش می‌ایستم و جلوی ریختن اشک‌هایم را می‌گیرم. مرد که گریه نمی‌کند؛ حتی اگر اشک شوق باشد. می‌گویم: -واسه همین دیوونه‌بازیاته که بهت میگن عابس؟ سرش را تکان می‌دهد ، و من را در آغوش می‌کشد. چندبار با کف دست به پشتم می‌زند و می‌گوید: -از قیافه‌ت معلومه حلوام رو هم خورده بودین! - موشک هدایت‌شونده بود...چطور نتونستن بزننت؟ خودم را از آغوشش بیرون کشیدم ، و به چهره آرامش نگاه کردم. انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش. لبخند می‌زند: -آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه! و دستش را می‌گذارد سر شانه‌ام: -مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟ جمله‌اش در سرم می‌پیچد. مهم این است که خدا را داری یا نه؟ اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی می‌کرد. یک بارش در عراق بود، همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود. __________ *: آیه 9 سوره مبارکه یاسین: وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ (ما از جلو رويشان سدّى و از پشت سرشان سدّى قرار داده‏ايم و آنها را (از هر سو) پوشانده‏ايم (يا چشمانشان را كور كرده‏ايم)، از اين رو نمى‌‌بينند. پیامبر در لیلۀ المبیت با خواندن این آیه توانستند بدون این که توسط مشرکان دیده بشن از مکه خارج بشن. خاطرات زیادی از رزمندگان دفاع مقدس نقل شده که با خواندن این آیه، از چشم سربازان بعثی پنهان موندند. __________ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت در یکی از هتل‌های شهر کربلا ، بمب گذاشته بودند. وقتی رسیدیم بالای سر بمب، فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال می‌شود. حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقه‌ای ، روی بمب کرد که داشت چشمک می‌زد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من. گفت: -تا بچه‌های تخریب برسن این‌جا طول می‌کشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم می‌ترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه. راست می‌گفت. حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت: -من اینو می‌برم خارج از شهر. و راه افتاد به سمت خروجی هتل. عرق سرد روی تنم نشست. در ذهنم دنبال راهی غیر از این می‌گشتم. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم، حامد اجازه نداد: -تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه. رسیدیم به در پشتیِ هتل. اعتراض کردم: -داری دیوونگی می‌کنی! قبل از این که سوار ماشینش شود، برگشت و با آرامش نگاهم کرد: -تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست. - بذار من برم! - تو بهتر می‌تونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی. و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی. دوست داشتم بنشینم روی زمین ، و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود. وقتی رد بمب‌گذار را زدیم ، و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند. وقتی برگشت، حس الان را داشتم. اشک شوق تا لبه پلک‌هایم آمده بود. حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود. فقط لبخند زد و گفت: -مردم دلگرمی‌شون به ماست، ما رو پناه خودشون می‌دونن؛ ولی پناه همه ما، پناه همه عالم ، خود سیدالشهداست. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** هر چند ثانیه یک بار ، به بیرون خانه سرک می‌کشم. حامد هنوز دارد نماز می‌خواند؛ کنار کوچه. روی اموال مردم حساس است. با این که حکم شرعی‌اش را پرسیده‌ایم ، و می‌داند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانه‌ها، نماز خواندن داخل آن‌ها هم اشکال ندارد، باز هم تا رضایت صاحب‌خانه را نگیرد ، داخل خانه‌ها نماز نمی‌خواند. حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است. کمیل به دیوار تکیه داده ، وقتی من را می‌بیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمده‌ام، می‌گوید: -خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من می‌بینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت می‌کنم. نگاهی به آسمان نیمه‌تاریک مغرب می‌اندازم ، و نفسم را با حرص بیرون می‌دهم. کمیل می‌خندد: -تازه این نماز مغربشه. عشا هنوز مونده! سرم را تکان می‌دهم، به کمیل چشم‌غره می‌روم و برمی‌گردم داخل. سیاوش دارد بین بچه‌ها غذا پخش می‌کند. در ظرف یک‌بارمصرف را باز می‌کنم ، و اشک شوق در چشمانم جمع می‌شود از غذای شاهانه‌مان: سیب‌زمینی آب‌پز و پنیر و نمک به ضمیمه نان. میان جمعی که از ایرانی‌ها ، و بچه‌های فاطمیون تشکیل شده می‌نشینم. اعضای تیم شناسایی‌ام هم میانشان هستند؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند این‌ها بچه‌های شناسایی‌اند. یک نفر از بچه‌های ایرانی دارد خاطره تعریف می‌کند: -آقا ما همون اوایل توی دمشق با این تکفیریا درگیر شده بودیم، درگیری خونه به خونه بود. خیلی نزدیک بودیم بهشون، یعنی ما توی اتاقای خونه بودیم، اونا توی اتاق دیگه... مجید می‌پرد وسط حرفش: -کم لاف بِزِن بابا! نیمی‌شِد که! سیدعلی می‌زند پس کله مجید: -تو که اون روزا سوریه نبودی چرا الِکی حرف می‌زِنی؟ صدای این دوتا از چندکیلومتری تابلو است انقدر که لهجه‌شان غلیظ است. مجید با سیدعلی کله می‌گیرد: -نه که تو اون‌جا بودِی! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
۱۰ فروردین ۱۴۰۲