آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوبیست_ونه
بیدار که میشوم،
مرضیه را میبینم که باز کنارم دراز کشیده است. سلاحش هم به کمرش بسته شده و دستش را روی آن گذاشته.
آرام میگویم:
-بیداری مرضیه؟
سرش را به طرفم برمیگرداند:
-آره عزیزم. چطور؟
-خسته نیستی؟
-نه!
با چشمانم به سلاحش اشاره میکنم:
-با این سختت نیست دراز کشیدی؟
میخندد و میگوید:
-من شبها هم مسلح میخوابم!
از تعجب سر جایم مینشینم و میگویم:
-جدی میگی؟
او هم مینشیند و میگوید:
-شوخی کردم. گاهی.
با چشم در اتاق تاریک دنبال ارمیا میگردم و میپرسم:
-ارمیا کجاست؟
-بیرونن. گفتن امشب نگهبانی میدن.
بعد از نگاهی به حیاط میگوید:
-چیزی درباره شاخه زیتون میدونی؟
-منظورت چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
فعالیتهای موسسه درخت زندگی
و گرایشهای مادر و دوستانم از ذهنم میگذرند
و سریع میگویم:
-یعنی میخوای بگی ستاره هم...
-نمیشه با اطمینان گفت. اما بیربط هم نیست.
سرم را پایین میاندازم و تار و پود موکت را به بازی میگیرم:
-ستاره عاشق کوروش بود... به نظرت چه ربطی دارن اینا به همدیگه؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی
نگاهی به بیرون میاندازد و میگوید:
-اون ملیگراییای که اونا تبلیغ میکنن، اسلام و ایران رو مقابل هم قرار میده. طوری که انگار بزرگترین دشمن ایران، اسلامه.
با چندتا دروغ و چاخان درباره ایران باستان، پادشاهای باستانی رو برای جوونها مقدس جلوه میدن و اینطور ادعا میکنن که ما بهترشو داشتیم و نیاز به اسلام نبود.
درحالی که اگه اونا ایران باستان رو، بدون هیچ تحریفی نشون بدن، نقاط ضعف و قوتش باهم مشخص میشه. مسلمونها رو محکوم میکنن به کهنهپرستی درحالی که اگه اینطوری به قضیه نگاه کنیم، کوروشپرستی هم کهنهپرستیه!
آه میکشد و میگوید:
-مشکل اینه که جوونها اهل تحقیق نیستن. اگه یه بار فقط درباره چیزایی که میخوندن فکر و تحقیق میکردن، به این راحتی کسی نمیتونست دروغ به خوردشون بده. سریع یه متن رو درباره کوروش یا هخامنشیان میخونن و میگن آره درسته!
کنارش به دیوار تکیه میزنم و میگویم:
-چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟
به نشانه تایید پلک برهم میگذارد:
-استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه!
-پرستو؟
-به زنهای جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ میکنن، اصطلاحا میگن پرستو.
و نیشخند میزند.
یعنی کسی که به عنوان مادرم میشناختمش هم یکی از پرستوهایی بوده که مرضیه میگوید؟ فکرش را از ذهنم بیرون میریزم و
بحث را عوض میکنم:
-کِی باید بریم؟
-باید آماده بشیم. چند دقیقه تا اذان مونده. خوبه آماده باشیم که معطل نشیم.
وضو میگیرم و چادر میپوشم.
ارمیا نمازش را در همان حیاط میخواند و من و مرضیه در اتاق. وقتی چشمم به چهره برافروخته ارمیا در نماز میافتد، دلم زیر و رو میشود و اضطراب میگیرم.
برای این که خودم را آرام کنم،
چندبار آیه شصت و چهار سوره یوسف را زمزمه میکنم:
-فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. (خدا بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است.)
آماده رفتن شده ایم که صدای در زدن میآید. مرضیه با اشاره دست از ارمیا که در حیاط است میپرسد کیست؟ و ارمیا شانه بالا میاندازد که نمیداند.
بعد به ما اشاره میکند که برویم ،
و از زیر کاپشنش یک سلاح کمری درمیآورد. دلشورهام بیجا نبود. نگاهم روی ارمیا که به طرف در میرود قفل شده؛
انقدر که مرضیه بازویم را میکشد و آرام در گوشم میگوید:
-نگران نباش. باید از در پشتی بریم.
نمیتوانم نگران نباشم.
یک راهروی کوتاه از اتاق خانه تا در پشتی هست که از آن میگذریم. مرضیه سلاحش را در میآورد و پشت در میایستد.
بعد آرام به من میگوید:
-پشت سر من وایسا...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸 قسمت #صد_وبیست -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمی
آخرین پارت از رمان شاخه زیتون که گذاشته شده ✨
خب من برم درسمو بخونم دیگه 😅😅😅
خیلی وقت ندارم 🥲
ولی اگه نیم ساعت هم وقتم اضافه بیاد ترگل و براتون میزارم😍
خوبه؟
https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
سلام سلام☺️
بالاخره امتحان هام تموم شدددد🤩
از امشب ترگل هم داریم انشالله 😊😊😊
https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
نظرتون؟