eitaa logo
اِحیاء
1.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
149 فایل
[بسم‌رب‌الحسین..🫀] ꧇ السلآم‌علیڪ‌یاابا‌عَبداللّٰه🖐🏻..! باحُسیـن‹؏› می‌شَودتـا‌آسمـان بی‌بـٰال،پروآز‌کـرد(:🤍🕊 ꧇ بھ‌وقتِ1401/06/31⏳ ꧇ ﴿ڪانال‌وقف‌ِمادرمون‌زهراۜسٺ🫀🙂﴾ . خادمان الزهرا👇 @yafatemehzahra_313 آدمین تبادل @Azadehgholami
مشاهده در ایتا
دانلود
❤بسم الله الرحمن الرحيم ❤ 💖بسم الله الرحمن الرحيم💖 💝بسم الله الرحمن الرحيم💝 💞 اى عشق تمام مخلوقاتت 💞 💕@EHYYA313💕
صبحتون امام حسینی!❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سلام دوستان صبحتون  ✨بخیرو شادی امروزتون زیبا ✨ امیدوارم ✨لحظات زندگیتون شیرین ✨وجودتون سلامت ✨دنیایی آرام ✨عشق, شادی, آرامش ✨یه زندگی صمیمی ✨آرزوی من برای شماست ✨آدینه خوبی در کنار دوستان ✨و عزیزانتون داشته باشین ✨روزتون قشنگ در پناه خدای مهربان 【@EHYYA313••】
امروزجمعه دوازدهم مردادماه 1403 امروزهرکدوم ازاعضامحترم که تولدشه تولدش مبارک باشه💐 ان شاالله تنتون سالم،عاقبتتون بخیر دنیابه کام 🎁هدیه بنده ده صلوات جهت حاجت روایی،عاقبت بخیری وسلامتی 🌸🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۵۱ از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود. فاطمه پیش فروشنده رفت، و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت: _اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین. برگشت و به افشین گفت: -بفرمایید. افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت: _خدانگهدار. منتظر جواب نشد، و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود. تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت. به نظرش عجیب اومد. وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد. -آقای مشرقی افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. -بفرمایید. -ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!! -ماشین نیاوردم. -ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟! افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست. -آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟ -چه اتفاقی مثلا؟ -شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟ افشین ساکت بود. بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود. -میشه جواب منو بدید؟ چند قدم رفت. نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟ -اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟ افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود. -چرا جواب سوال منو نمیدید؟ -دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم. -باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار. سوار شد و استارت زد. باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه. شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت: -آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم. افشین دوست نداشت سوار بشه ولی.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 【@EHYYA313••】
{❤} • مےگفت: هـرڪسی‌روزے³مرتبـھ خـطاب‌به‌حضـرت‌مہـدے"عـج"بگـہ": {بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌} حضرت‌یجور‌خاصی‌براش‌دعامیکنن :)..!🚶‍♀🚶🏻‍♂ ألـلَّـھُـمَ؏َجِّـلْ‌لِوَلـیِـڪْ‌ألْـفَـرَج 🤲🏼 • {❤} ☜ @EHYYA313••】
⭕️نکته_بسیار_مهم اگر عملیات اجرا شد واز عبور موشک ها تصویر برداری نمودید به هیچ عنوان محل عبور موشک، موقعیت جغرافیایی پرتابه و ساعت را در کلیپ خود عنوان نکنید. به زودی جهنم را در اسرائیل خواهید دید. @EHYYA313••】