◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۵۶
حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت:
_از خدا چی خواستی که خانم نادری رو فرستاد؟
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
_اتفاقا تنها کسی که نمیخواستم منو تو اون موقعیت ببینه،فاطمه نادری بود.
-هیچکدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.
بعد مدتی سکوت حاج آقا گفت:
_حالا کار پیدا کردی؟
-هنوز نه.
-دنبال چه کاری هستی؟
-هر کاری.واقعا دیگه برام فرقی نداره.
-به فکرت هستم.حالا اگه کارت داشتم چطوری پیدات کنم؟
-هرجا برم شب برمیگردم مسافرخونه.
-باشه.پس الانم میرسونمت اونجا.
افشین متوجه نشد که حاج آقا از قبل خبر داشته.
روز بعد حاج آقا با همسرش،
به مغازه آقای معتمد رفتن.بازهم شلوغ بود.آقای معتمد بعد احوالپرسی گفت که دنبال کسی میگرده که کمکش کنه.
حاج آقا از فرصت استفاده کرد،
و افشین رو معرفی کرد.وقتی حاج آقا تأییدش کرد،آقای معتمد خیالش راحت شد و گفت:
_از همین فردا بیاد سرکار.
حاج آقا و همسرش پارچه ای خریدن که آقای معتمد فکر کنه برای خرید رفته بودن.
صبح زود حاج آقا به مسافرخانه رفت. افشین بیرون میرفت.وقتی حاج آقا رو دید تعجب کرد و گفت:
_چیزی شده؟!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_صبح به این زودی کجا داری میری؟
-دنبال کار دیگه.
-الان فقط کله پزی ها بازه،میخوای کله پز بشی؟
افشین هم لبخند زد.
-سوار شو.کله پزی مناسب روحیات لطیف شما نیست.
افشین سوار شد و حاج آقا حرکت کرد.
-افشین جان،هرچی داری که حرام نیست،حتما یه بخشی ازشه.اون بخش رو جدا کنی بقیه ش حلاله.
-من اوضاعم خیلی خراب تر از این حرفهاست.قبلا ازتون پرسیدم،جزء به جزء،همش حرامه.
-خب اینجوری هم باشه با کنار گذاشتن شون که مشکل حل نمیشه.
-چشم حاج آقا.یه کار پیدا کنم از این وضع در بیام،بعد به حساب کتاب هرچی قبلا داشتم رسیدگی میکنم.
باهم رفتن پیش آقای معتمد.حاج آقا به افشین گفت:
_ایشون آقای معتمد،باجناق پدرخانم من هستن.
بعد افشین رو به آقای معتمد معرفی کرد.
آقای معتمد نگاه دقیقی به افشین کرد و لبخند زد.افشین گفت:
_ولی من از پارچه ها هیچی نمیدونم.
-کم کم یاد میگیری.
درمورد حقوق و ساعت کار صحبت کردن.حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
افشین خیلی خدا رو شکر میکرد.
بعد مدتی آقای معتمد سطل و تی به افشین داد و گفت:
_زمین رو تمیز کن.
افشین جا خورد.
با خودش گفت من؟! جارو کنم؟! تی بکشم؟! ... ولی اگه اینکارو نکنی همین کارهم از دست میدی.
یاد مسافرخونه افتاد،یاد فاطمه.
خیلی براش سخت بود ولی تی رو برداشت و زمین رو تمیز کرد.با خودش میگفت حاج محمود دخترشو به شاگرد پارچه فروشی که زمین تی میکشه نمیده..افشین دیگه باید فاطمه رو فراموش کنی.
خودش میدونست ازدواجش با فاطمه شدنی نیست ولی نمیتونست امیدوار هم نباشه.
فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد،
که گفته بود پدربزرگش تنهاست و یه سوئیت کوچیک تو حیاطش داره و میخواد به آدم خوبی اجاره بده که تنها نباشه.
با دوستش تماس گرفت و رفت خونه رو دید....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
【@EHYYA313••】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌸 🌸 1403/5/18
🌱 🌸 🌱 🌸 🌱
🌱 🌱
پنج شنبه تابستونیتون عالی🌸🍃
امـروزتون پر از زیبـایی 🌸🍃
الهی که
آخر هفته تـون پـر از 🌸🍃
برکت ،شادی و آرامش🌸🍃
و دل خـوش باشـه
با آرزوی بهترینها برای شما🌸🍃
آخر هفته تـون شــاد و دل انگیـز 🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا به امید تو
【@EHYYA313••】
『🌥✨』
💛روزتونبیگناه🤲💕
👑صبحمون روباسلامبهائمهشروعڪنیم🖐🏻
🕔قرار روزانمون🌻
🌿| السلامعلیڪیارسولالله
🌿| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌿| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌿| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌿| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌿| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌿| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌿| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
🌿|السلامعلیڪیاسیدتنارقیهبنتالحسین
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
◍⃟⚘@EHYYA313🍃࿐ྀུ༅
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ #سلام_بر_مہـدےعج
📖 السَّلاَمُعَلَى صَاحِبِالصَّمْصَامِ وَ فَلاَّقِالْهَامِ
سلام بر صاحب شمشیر قدرت و شکافنده فرق
ألـلَّـھُـمَ؏َجِّـلْلِوَلـیِـڪْألْـفَـرَج
#امام_زمان
【@EHYYA313••】
امروزپنج شنبه هجدهم مردادماه 1403
امروزهرکدوم ازاعضامحترم که تولدشه
تولدش مبارک باشه💐
ان شاالله تنتون سالم،عاقبتتون بخیر
دنیابه کام
🎁هدیه بنده ده صلوات ودعا جهت حاجت روایی،عاقبت بخیری وسلامتی
🌸🌿🌸🌿
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۵۷
رفت خونه رو دید.
پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن.
خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود.
نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود.
با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده.
با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت:
_اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون.
-پس بقیه ش چی؟
-من میدم.
حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه.
از پدربزرگ خوشش اومد.
حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد.
فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت:
_اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن.
حاج محمود آدم دست به خیری بود.
سه ماه گذشت.
زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود.
هنوز هم به فاطمه فکر میکرد،
ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست.
فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت:
_خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید!
-دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه.
-فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم.
-چشم.ان شاءالله.
چهار روز بعد به مؤسسه رفت.
حاج آقا گفت:
_ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه...
-ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
【@EHYYA313••】