eitaa logo
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
921 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
درس «هنجار و ارزش» سر کلاس جامعه‌شناسی طبیعی بود که از همان ابتدا بچه‌ها معترضانه سوال بپرسند یا حرفم را نقد کنند. اما چون می‌دانستم پرسش عجولانه بچه‌ها و پاسخ زودهنگامم کلاس را صرفا به سمت پرسش و پاسخ بی‌پایان می‌کشاند. گفتم: بچه‌ها چرا شتاب رد و انکار یا اعتراض دارید؟ بهتر نیست اول خوب گوش بدید؟ هرکس حین صحبت من، براش سوال ایجاد میشه سریع روی کاغذ بنویسه که فراموش نکنه. اما فعلا تا توضیحات من تموم بشه، فقط گوش بدید. پس از اتمام توضیحاتم، وقت، کامل در اختیار شماست. بچه‌ها از اینکه خاطرشون جمع شده بود که سوالاتشون شنیده میشه آروم گرفتن و من ادامه دادم... (این تجربه پر تکرارم در تمام سال‌های تدریسم بود. انگار آموزش ندیده باشیم، بسیار کم صبر در تحمل توضیحات فرد مقابلمان هستیم. ناخواسته کار به حس دشمنی هم می‌رسد. انگار با دشمنمان سر میز مناظره نشسته‌ایم! برآشفتن و صرف دفاع از آنچه درست می‌دانیم، نقد یا تخریب نظر کردن... دوست داشتم همزمان که درس می‌دهم، بچه‌ها به این حاشیه‌ها هم دقت کنند، حاشیه‌هایی که عموما به متن هم آسیب می‌زند. بخاطر همین، با خودشان در میان می‌گذاشتم و جواب هم می‌داد. آرام می‌گرفتند، حوصله می‌کردند، تمرکزشان بیشتر می‌شد، بهتر همراهی می‌کردند. ... 🌸مشاهدات، تجارب و یادداشت‌های یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه ✨تنها مسیری های آ.ش @East_Az_tanhamasir
‌🌸🍃🌸 📿‌چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟ 🔸علیرضا پناهیان ۱ 🌸 معرفی یک استاد خصوصی برای سیر و سلوک ✨چقدر خوب است آدم، استادی داشته باشد که درد های او را تشخیص بدهد و بگوید: باید فلان کار را انجام دهی تا مشکلت حل شود. استاد گاهی نه تنها راهنمایی می کند، بلکه به آدم کمک می کند تا مشکلش برطرف شود. ✨ شاید داستان های زیادی شنیده باشید از کسانی که دنبال سیر و سلوک ال الله بوده اند و اگر استاد خوبی نصیبشان شده ، چگونه آن استاد در مراحل مختلف دستشان را گرفته و برای عبور از موانع کمکشان کرده است. اما همه ما استادی به نام نماز داریم ؛نماز استاد رساندن به خداست. نماز زنده است، شعور دارد، متحرک است، فعال است، بصیر است، آگاه است. نماز مثل یک عادت شخصی یا یک مراسم عمومی نیست. نماز یک فعالیت مرده بی روح نیست، که خاصیتی برای ما نداشته باشد. نماز هرکسی متناسب با خود او برایش کار می کند. اگر من حب مقام دارم ،نماز من ،حب مقام مرا برطرف می کند. اگر حق مال دارم، حب مال مرا برطرف می کند. اگر حب شهوت دارم، حب شهوت مرا برطرف می کند. اگر تکبر دارم ، تکبر مرا زائل می کند. اگر محبت به خدا ندارم ، محبت به خدا می آورد. نماز هر کسی می داند با او چکار کند تا اصلاح شود. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @East_Az_tanhamasir
❤ بسم رب الشهدا ❤ 🔷اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه،  مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. 🔹نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. 💟چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ،دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. 🔶مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود،  شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد. من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، 🔸ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت: ✔ دخترشما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... 🌟بالاخره مادرم کم آورد.اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. 💥بیخود کردن .چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ❌ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. ✳ یه شرط دارم، باید بزاری برگردم مدرسه!!! با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم،تمام شب خوابم نبرد. 🍃هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خال بزرگی رو درونم حس می کردم. ✴برای اولین بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم. ❤بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه،  از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم. 🍃حداقل تنهاکسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود. ⭐با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... ⁉اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم .. 👌یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم. 💕و در نهایت گفتم وای یعنی شما جدی خبر نداشتیدما اون شب شیرینی خوردیم؟ ⭐بله، داماد طلبه است. خیلی پسر خوبیه. کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد. 🔷وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد. البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد. 🔶فکر کنم نزدیک دو ماه بعدپدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود،بر خالف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 41 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر. بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی ... 🔹هر چندمورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... 🔸هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن : 🔥هانیه تو یه احمقی . خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد،تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی... ✔گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم. اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده.من جایی برای برگشت نداشتم... ✳از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود.رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی.حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی.باید همون جا می مردی.  واقعا همین طور بود..... 👈ادامه دارد... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir
🔰نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد... 💟تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد ! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او. 👨‍👩‍👧‍👦مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ، کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد. می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت .   🤶 مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی کند ، یک روز می نشیند ترک 🐎 اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ،بصور . ❣مادر بزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا ، صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد . ✅و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست ✋ دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ... 🔰قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ، یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . 👴مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی احترام می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد . ♦️گفتند : نه .   ❇️آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم . این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را . 💖تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم . فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم ، اما مصطفی مخالف بود ، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود . 🔹می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید . من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد . با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد . وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند . اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود .... ☄روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️ (س) 💕بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود: 🍃 «خدایا، تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد...» 🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.» 💌امین می‌گفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» 💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم! ‌به خواستگاری برویم! می‌گفت «با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.» 💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. 🍃دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است. 👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!! کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها، سختی بکشم. 🌟آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم... 💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم. چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!! 🔴 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت.... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود.... 🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتی‌ها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آورده‌ام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت : «حالا برو آن جعبه را بیار!» ✅یک تسبیح سبز به من داد.... با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...» گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه. این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آورده‌ام. این تسبیح را به هیچ‌کس نده...» ❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا می‌داند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ... بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیح‌ام سبز بود که یک شهید به من داده بود... 💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص .... همیشه به مادرم می‌گفتم : «من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!» ✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود... عروسی‌مان 28 دی سال 92 بود. ❣تمام ولادت‌ها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم. 🌹در ایام عقد تقریباً هفته‌ای 2 بار برایم گل می‌خرید. 📚اولین هدیه‌اش دیوان حافظ بود. هر شب خودش یک شعر برایم می‌خواند و در موردش توضیح می‌داد. خیلی خوش ذوق بود. 👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت می‌بردم و هیچ‌وقت خسته نمی‌شدم. فقط دلم می‌خواست حرف بزند... 👈ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @East_Az_tanhamasir
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: