_آیا شما هم سن نوح رو دارید و هنوز برای بار شونصدم هری پاتر رو پلی می کنید جوری که دیگه صدای خانواده محترم در اومده؟🍿🎥
_آیا اونقدری کتاب های هری پاتر رو خوندید که اگه واسه کنکورتون اینقدر درس می خوندید رتبه تک رقمی می شدید؟😂📚
_آیا شما هم مثل من هنوز منتظر اون جغد در به در شده هستید که اون نامه ی وامونده تون رو بیاره؟🦉✉️
خب دوستان عزیز من... انتظار ها به سر رسید!!🎉
یه داستان براتون نوشتیم تا شمارو دوباره سوار جاروی جادوییمون کنیم و با خودمون ببریم دنیای هری پاتر!!!🏰🧙🏻♂️
پس چمدون هاتونو ببندین، چوب دستی هاتونو بردارید و بیاید دنبالمون🪄
[راستی یادتون نره حتما حتما نظرتون راجب سفرتون رو در اسرع وقت به دفتر پست جغدیمون تحویل بدید!! دوستدار شما: خانم میونگ، سال بالایی اسلیترین 🐍]
{#داستان بِث واکر} 🪄
کارکتر ها:
•بث واکر: تیپ 5 انیاگرام / #INTJ
•مادام گَرِگوری: تیپ ۶ انیاگرام / #ISTJ
«قسمت اول»
_به نمایشگاه جانوران جادویی مادام گَرِگوری خوش اومدید. وزغ برای سال اولی ها رایگانه!
از پشت عینکم دختر کوچکی که به نظر می رسید دانش آموز سال اول هاگوارتز باشد را بررسی کردم. بدن نحیف و استخوانی ای داشت و به زور کمی از پیشخوان بلند تر بود. صورتش به قدری سفید و رنگ پریده بود که مرا به یاد جنازه ها می انداخت. اما موهای کوتاه و صافش و پیراهن بلند و اتو کشیده اش برخلاف صورتش مثل سیاهی شب مشکی بودند. راستش اگر به خاطر چشمان سبز و درخشانش نبود، یک لحظه شک می کردید که چرا او مثل تصویر های قدیمی سیاه و سفید است! متوجه شدم دختر درست به چشمان من خیره شده، انگار که می خواهد روحم را سوراخ کند. از نگاهش زیاد خوشم نیامد. جوان های امروزی چیزی از احترام حالیشان نمی شود، هر چه نباشد سن و سالی از من گذشته است.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت دوم»
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زورکی ای تحویلش دادم: ((مطمئنم برای گرفتن وزغ اینجا نیومدی، اینطور نیست دختر جوان؟ ))
راستش حسابی دلم می خواست صدایش بزنم دختر احمق! دختر اخمی کرد، تردید کردم که نکند ذهنم را خوانده باشد!
_من یک مامبای سیاه می خواهم.
صدایش آرام و لحنش دستوری بود. جا خوردم و ابرو هایم ناگهان مثل فنر بالا پریدند؛ حتی می توانستم شرط ببندم که کمی هم رنگم پرید. آخر کدام سال اولی ای به عنوان حیوان خانگی اش یک مار خطرناک را انتخاب می کند؟! دهانم را باز کردم، خواستم سوالی بپرسم ولی پشیمان شدم. بی فایده بود. تنها با نگاه کردن به چشمانش می توانستم بگویم حرفش دو تا نمی شود.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت سوم»
دست به سینه ایستادم و از بالا به او نگاه کردم.
_ مامبا ها بسیار گرانن دختر جوان، و همینطور بسیار خطرناک. من به تو پیشنهاد می کنم که_...
نگذاشت حرفم تمام شود. کیسه ای قهوه ای رنگ که با بند طلایی و ابریشمی ای بسته شده بود را روی پیشخوان انداخت. با شک به دختر و سپس به کیسه نگاه کردم. چوب دستی ام را بیرون کشیدم. ترجیح می دادم کیسه را لمس نکنم تا نکند حقه یا طلسم مسخره ای سوار کرده باشد! از جوان های امروزی کاری بعید نیست. شاید سر به سر گذاشتن یک پیرزن بیچاره جز بهترین تفریحاتشان باشد! چوب دستی ام را تکان دادم. کیسه در هوا بلند شد، گره ی بند های طلایی اش باز شد و محتویاتش با صدای جیرینگی روی پیشخوان ریخت. چیزی که میدیدم را باور نمی کردم. هفتاد گالیون طلا! دهانم از تعجب کمی باز شد. احساس کردم دختر پوزخندی زد؛ احتمالا به قیافه ی بهت زده ی من می خندید.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت چهارم»
_کافیه ؟
سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. عینکم را روی بینی ام جا به جا کردم و با صدای جدی ای گفتم: (( بله، به گمونم کافیه.)) عجب بچه ی کله شقی! اصلا برای چه تنهاست؟ پدر و مادرش کجا بودند؟ تا حالا ندیده بودم بچه ای برای اولین خرید های مدرسه اش تنهایی به کوچه دیاگون بیاید! همه چیز در مورد این دختر عجیب بود و حسابی کفر من را در می آورد. با بی میلی کاغذ، قلم و مرکب دان طلایی ای را از پشت پیشخوان بیرون کشیدم و رو به رویش گذاشتم.
_اینجا رو امضا کن. اینطور تمام مسئولیت و عواقب نگهداری از مامبا به گردنت می افته.
امیدوار بودم حداقل کمی بترسانمش. آن لحظه به شدت احساس کردم به قانونی نیاز است که فروش حیوانات خاص به سنین زیر هجده سال ممنوع باشد. ولی خب، الان هیچ چیزی نبود که جلوی یک دختر یازده ساله برای خریدن یکی از خطرناک ترین و کشنده ترین مار های جهان به عنوان حیوان دست آموزش را بگیرد!
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت پنجم»
دختر را دیدم که قلم را برداشت. خدای من! جدی عقلش را از دست داده! سری تکان دادم و به پشت مغازه رفتم. چند دقیقه بعد با آکواریوم کوچکی که مار کوچکی در آن می خزید بر گشتم. آن را روی پیشخوان گذاشتم و به کاغذی که دختر امضایش کرده بود نگاهی انداختم. اسمش را زیر لب خواندم. "بِث واکر". واکر... اولین بار بود که همچین اسمی می شنیدم. بار دیگر به دختر نگاه کردم. احتمالا یکی از همان مشنگ زاده هاست. دختر بیچاره. سعی کردم افکارم را کنار بزنم، رو به دختر کردم و گفتم: (( هنوز بچه است ولی... لازم نیست که یاد آوری کنم هنوز هم خطرناکه؟! بهتره سر به سرش نذاری! بچه موش، بچه قورباغه و حشره ها هم غذای خوبی واسش هستن. بهت توصیه می کنم هیچ وقت گرسنه نگهش نداری. مطمئنم دوست نداری ببینی وقتی خیلی گرسنه هست چجوری میشه!))
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت ششم»
دختر با هیجان به آکواریوم چشم دوخته بود. حس کردم که اصلا متوجه حرف هایم نشده. شانه بالا انداختم. هر بلایی سرش می آمد حقش بود! بالاخره آکواریوم را بلند کرد و به سینه اش فشرد، سپس چرخی زد و بدون تشکر از مغازه ام بیرون رفت. چشمانم از پشت عینکم تعقیبش کردند تا اینکه کاملا از دید راسم خارج شد. آهی کشیدم و سکه های روی پیشخوان را جمع کردم و درون کیسه باز گرداندم. چیزی در مورد آن دختر نگرانم می کرد. امیدوار بودم دیگر نه ملاقتش کنم و نه دیگر اسمش را بشنوم. فقط با ناامیدی امیدوار بودم.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت هفتم»
بِث در حالی که آکواریومش را به سینه می فشرد از نمایشگاه جانوران جادویی مادام گَرِگوری بیرون آمد و در کوچه دیاگون، در میان همهمه و جمعیت سال اولی هایی که برای خرید مدرسه شان آمده بودند، به راهش ادامه داد.
بث نسبت به جثه کوچک و سن کم اش پر ابهت به نظر می رسید. موهای کوتاه و مشکی اش با هر قدم سنگینی که بر میداشت در هوا تکان می خورد. پیراهنش به سبک گوتیک کلاسیک بود، آستین های بلندش تا روی مچش و یقه اش تا زیر گلویش می آمد و بلندای پیراهنش درست تا روی زمین می رسید. معمولا سرش را بالا می گرفت و راه می رفت. صورت بسیار رنگ پریده و لب های باریک و سفیدی داشت. بینی اش کمی بلند و نوک تیز بود و استخوان گونه هایش بیرون زده بود. اما در میان صورت شبح گونه اش، چشمانش مانند دو زمرد سبز می درخشیدند.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت هشتم»
از دید او دنیا سیاه و سفید بود. این حقیقت بود و به نظرش مردم باید هر چه زودتر با حقیقت کنار بیایند. کم لبخند می زد؛ دلایل زیادی برای لبخند زدن نمی دید. معمولا به چشمان مردم زل میزد. به نظرش میشد مردم را تنها از چشمانشان شناخت. معتقد بود که مردم اسرار، دروغ ها و احساساتشان را در چشمانشان مخفی می کنند. بث چیزی برای پنهان کردن نداشت. از دروغ متنفر بود، سرّی را پیش خودش نگه نمی داشت و چیزی به نام احساسات را نمی شناخت. عملاً قلب برایش فقط ماهیچه ی تپنده ای بود و نه بیشتر.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت نهم»
همانطور که بث به راهش ادامه میداد، توجه مردم حاضر در کوچه به او و آکواریوم حاوی مامبای سیاهی که حمل می کرد جلب میشد. کم کم صدای پچ پچ ها به راه افتاد.
_خدای من! اون یه مامباست؟
_مگه به سال اولی ها هم مار می فروشن؟
_به ریش مرلین قسم که این دختره قراره دردسر ساز بشه! بشینین و تماشا کنین!
_آه چندش!
_بیا اینجا فینی. نمی خوام تو مدرسه نزدیک این دختره بشی، متوجه شدی؟
اما بث هیچ کدام از این حرف ها را نشنید. تمام چیزی که او می دید مامبای کوچک درون آکواریومش بود. این لحظه یکی از لحظه های کمیاب زندگی اش بود که داشت لبخند می زد.
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
{#داستان بِث واکر} 🪄
«قسمت دهم»
بث با لبخند ضعیفی که روی لب داشت با مار جدیدش که در آکواریوم می خزید صحبت کرد: (( اسمت رو می زارم آقای مامبا...چطوره؟)) چند قدم دیگر برداشت و سپس ادامه داد: (( حالا تو تنها دوست من هستی و خواهی موند، آقای مامبا. آدم ها زیادی حوصله سر برن، حتی خودم... مگه نه؟))
برای یک لحظه مار به چشمان بث نگاه کرد. بث احساس کرد مار هم با او موافق است.
دیگر به انتهای کوچه دیاگون رسیده بود. آخرین مورد لیست خریدش را در ذهنش تیک زد. تنها کاری که باید می کرد این بود که برگردد خانه... ولی نه خانه ای که بقیه می گویند... بلکه جایی که به آن تعلق داشت، جایی که قرار بود اولین فصل زندگی واقعی اش در آنجا رقم بخورد، جایی که دیگر خبری از مشنگ های کودنی که مجبور بود با آنها سر و کله بزند و گاهاً آنها را "پدر و مادر" صدا بزند نبود... جایی در قلب ناکجا آباد... جایی به نام "مدرسه ی جادوگری هاگوارتز".
_پایان_
@Eema_MBTI | #ادمین_میونگ
ایما | شخصیت شناسی MBTI
• بابا و مامانهای #ENTJ چه شکلیان؟👨👩👧 بخش ششم: ENTJها مشکلی با تنبیه بچههاشون ندارن و بعضی وقت
• بابا و مامانهای #ENTJ چه شکلیان؟👨👩👧
بخش هفتم: ENTJها معمولاً خیلی صریح و راحت در مورد همهچیز نظر میدن و اصلاً متوجه نیستن که بقیه ممکنه حساس باشن و از حرفهاشون دلخور بشن. به خاطر همین، وقتی که مشکلی پیش میاد، ENTJها باید به خودشون یادآوری کنن که هر کسی ممکنه شکست بخوره و اونا باید تو برخورد با بچههاشون مهربونتر رفتار کنن.
@Eema_MBTI | #ادمین_خورشید