فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون راهبردی مجلس درست بود یا نه ؟
نظر حضرت آقا در این مورد چیه؟
چرا ظریف و حسن روحانی بخاطر این قانون اینقدر عصبانی اند؟
✍️ مهدی اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید
Eitaa.com/efshagari57
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_هجدهم
1⃣8⃣
اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد.
می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم:
»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!« و می دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :
»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (ع) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :
»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...«
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
»زخمی بود، داعشی ها داشتن فرار می کردن و نمی خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!«
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد:
»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!«
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :
»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!«
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :
»عباس برامون یه نارنجک آورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی ذاشتم دستش بهم برسه...«
که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد:
»هیچی نگو نرجس!«
می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم و فرصت
عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان
می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک هایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از
حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ
همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان
نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!«
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی این چنین فرمانده ای سینه سپر کرد :
»حاج قاسم بود!«
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد:
»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
»نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :
»مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!«
تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می کرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
»عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟«
👇
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی
نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :
»چطوری آزاد شدی؟«
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :
»برا این گریه میکنی؟«
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :
»حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!«
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :
»اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت می کرد من می شنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!«
و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :
»امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!«
و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می دیدم قفسه سینه اش از هجوم غیرت می لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :
»حیدر چجوری اسیر شدی؟«
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت:
»برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.«
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
»یکی از شیخ های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.«
از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت (ع) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
»حیدر نذر کردم اسم بچه مون رو حسن بذاریم!«
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :
»نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه مان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان...
✍ #ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
یکی از مسائلی که خیلی از مردم ما رو نگران کرده هجوم بی سابقه افغانها به کشور ماست
به دور از اینکه این حرکت از لحاظ اقتصادی چقدر بر روی اقتصاد ما فشار میاره ، بماند
از لحاظ امنیتی هم بسیار برای ما خطرناکه
و از لحاظ انتظامی هم خطرات جدی برای ما داره
اولین و مهمترین خطری که ورود بی رویه مهاجران افغان به ایران داره اینه که اینها به عنوان استفاده کنندگان از تمام امکانات کشور هستند و هیچ خروجی مالی برای ما ندارند
یعنی مالیات نمیدن در حالی که به مساوات مردم خود ما دارن از امکاناتی که یارانه ای است مثل بنزین و کالاهای اساسی و مواد غذایی مااستفاده میکنند
در حالی که یک ایرانی برای استفاده از این امکانات داره مالیات میده
ولی اینها اصلا مالیات نمیدن
تحصیل رایگان دارند
و هیچگونه نظارتی هم روشون نیست
هیچگونه آمار قطعی در مورد حضور اینها در کشور وجود نداره
برعکس همه کشورها که ورود مهاجران به اون کشورها بدون اجازه دولت جرمه، در کشور ما این عمل برای افغانها جرم نیست
یعنی در صورتی که دولت اینها رو جمع کنه ، میبره لب مرز و اونها رو عودت میده به افغانستان و دو روز دیگه از یک مرز دیگه به راحتی وارد کشور میشن
و از لحاظ اقتصادی فشار زیادی داره به کشور میاد
بسیاری از فرصتهای شغلی رو از ایرانی ها گرفتن
بسیاری از مشاغل خدماتی رو غصب کردن
حضور افغانها به شدت خطر امنیتی داره
چون غالب اینهایی که وارد کشور شدن از نژاد پشتون و غالبا طالبانی هستند
و این در آینده برای ما بسیار خطرناکه
مهمترین خطر اونها در حوزه امنیتی ، خطر زا. و ولد اینهاست
افغانها بشدت در حال زاد و ولد هستند و در کمتر از چهار پنج سال آینده تعدادشون چندین برابر میشه
و چون غالبا سنی مذهب هستند به یکباره کشور وارد چالش مذهبی عجیبی میشه
وقتی تفکرات طالبانی هم داشته باشند وضعیت در آینده بسیار بغرنج خواهد شد
حالا متوجه میشید چرا حضرت آقا روی زاد و ولد شیعیان تاکید دارند
اگر به خودمون نیاییم کشور در بیست سال آینده کاملا سنی خواهد شد و شیعه در اقلیت قرار میگیره
این یعنی امنیت ملی ما در خطر جدیه
و اگر فکری به حالش نشه بدون جنگ و خونریزی کشور شیعه تبدیل به کشور سنی خواهد شد
ما این تجربه رو در استان گلستان به دست آوردیم
وسط کشور شیعه یهو یه استان مهم ، شیعیان به اقلیت رفتن
غالب افغانهایی که وارد ایران مجرد هستند و این باعث شده با دور شدن از خانواده ، و فشار جنسی ، دست به جنایات فجیعی در کشور بزنند
از تجاوز به دختر هفت ساله گرفته تا تجاوز به زنان در جلوی چشم همسر
و ماجرایی که در گاوداری قزوین در چند سال گذشته افتاد وحشتناک بود
چند افغانی وارد گاوداری شده و مرد خانواده رو به ستون میبندن و جلوی چشم مرد به زن و دخترش تجاوز میکنند ، البته اینها دستگیر و اعدام شدن ولی از این اتفاقها داره زیاد میفته
الانم که به قدری زیاد شدن که هر جا رو نگاه میکنیم اینها رو میبینیم
جدیدا هم چون گله ای زندگی میکنند دست به دعواهای بزرگ میزنند
یکی از دلایلش اینه که اینها یک کشور جنگ زده اند و الان هم که طالبان با اون همه محدودیت اجتماعی داره حکومت میکنه
به همین دلیل بهترین جا یک کشور کاملا آزاده که قانون درست و درمانی برای برخورد با مهاجرین نداره