eitaa logo
آنتی فتنه
68.4هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
جهت هماهنگی برای تبلیغات به آی دی زیر پیام دهید @Mahdi_eslami_ir لینک گروه : تلگرام https://t.me/joinchat/I9kMMJwRHFs1NGU0
مشاهده در ایتا
دانلود
هاشمی باز هم داره از شهید رئیسی حمایت میکنه ما برجسته ترین کارشناسان رو‌داریم ما بازیگر بزرگ جهانی هستیم الان و بدون ما نمیتونه تصمیم بگیرند
هاشمی تانک زاکانی رو گرفته داره از روی حسن روحانی رد میشه
هاشمی داره دروغها و ناکارآمدی دولت روحانی رو میگه و از اقدامات شهید رئیسی به عنوان معجزه یاد میکنه و چه خدماتی ارائه دادی ای سید شهید مظلوم
قالیباف دست و پای دولت باید از اقتصاد کوتاه بشه از تصمیمات خلق الساعه باید پرهیز بشه باید از نخبگان استفاده کرد به بازار سرمایه اولیه و ثانویه باید توجه کرد باید رفع تحریم رو دنبال کنیم تا بتونیم سرمایه گذاری خارجی رو جذب کنیم نکته : کاش به داخل هم نگاه میکرد ما در کشور پول کمی نداریم در دست مردم خیلی پول ول هست که باید هدفمند بشه
قالیباف ما باید برای ۵ دهک مردم سپر حمایتی ایجاد کنیم تا بتونیم اقتصاد رو درست کنیم نکته : کاش منابع تامینش رو هم تعریف میکرد
پزشکیان ما باید مشاور از خارج بیاریم من قصد تحلیل دولت رئیسی رو ندارم پزشکیان به زاکانی حمله کرد که قراداد چین رو باید شفاف بگید که منابعش از کجا تامین میشه و نرخ فایننسش چقدره و در مورد فساد در شهرداری باید پاسخگو بود
پزشکیان شروع به خواندن بیانیه کرد
پزشکیان بشدت معتقده که باید چیزی شبیه اف ای تی اف و شفافیت مالی رو باید اجرا کنیم نکته: واقعا این کار درسته؟
جلیلی ما در چهارسال آینده نباید دچار روزمرگی باشد باید بتواند دولت و کشور رو رشد بده دولت باید کارهایی برای جهش انجام دهد اولویت شناس باشد فرصت شناس باشد و بداند چه کارهایی باید انجام دهد و چگونه باید انجام دهد
جلیلی معتقده که باید ریشه مشکلات رو پیدا کنیم و از اونجا شروع به درست کردن اشتباهات کرد تا عوارضی که اونها دارند پیشگیری بشن نکته : این بسیار سخت ولی بسیار درسته
جلیلی ما میتونیم سرمایه مردم رو بیاوریم پای کار و راه کار اون رو هم طراحی کردیم ما باید به سمت اقتصاد مولد بریم (احسنت) ما در بهترین زمان تاریخ هستیم (یادتونه بنده همینو چندین بار عرض کردم)
جلیلی سبدهای اقتصادی زیادی برای مردم در نظر داریم که حتما اجرا خواهیم کرد
زاکانی ما نیاز به کارشناس کار بلد و مدیر باهوش و ماهر داریم رئیس جمهور آینده باید بتونه برنامه های خودش رو تعریف کنه و با شعار نمیشه کار رو جلو برد
زاکانی زیرساخت کشور نیاز به یک تحول بزرگ داره ما برای تقایل با تحریم باید معوض اون رو ایجاد کنیم تا تحریمها از بین بره
زاکانی ما در هیج زمینه ای نباید خام فروشی کنیم باید بپذیریم که مردم در اقتصاد مشارکت کنند
زاکانی با زیبایی تمام جواب پزشکیان رو داد ضد حمله تانک رو هم دیدیم بالاخره
پور محمدی: تشکر از همه نامزدها انجام داد (احسنت) انصافا خیلی خوب از همه تشکر کرد و از همه مهمتر بر روی مشارکت بالای مردم در انتخابات تاکید کرد
پورمحمدی: پورمحمدی به دنبال ایجاد اقتدار جهانی برای تصمیم سازی های جهانی است
پورمحمدی: دولت باید از جلوی اقتصاد مردم و بخش خصوصی کنار بره
مناظره اخلاق مدارانه خوبی بود قضاوت با خود مردم
بریم برای جمع بندی پیامها
بریم قسمت سوم داستان بسیار زیبای تنها در میان داعش رو با هم بخونیم داستانی ناموسی از به دام افتادن یک زن شیعه در بین کفتارهای داعش بسیار جذابه از دست ندید
📚 📖 3️⃣ او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیه السلام خوش بودم که امداد حیدری اش را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلا از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد : »من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشت زده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشت زده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید : »چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سرکوچه ام دارم میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته ام که نگران حالم، عذر خواست : »ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید : »چی شده عزیزم؟« و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زن عمو، فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد : »چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد : »موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید : »تلعفر چی؟!« با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید: »داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.« گریه زن عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد : »این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «اشهد ان علیا ولی الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد، مردانگی اش را نشان داد : »من میرم میارمشون.« زن عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندم گونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد : »داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد : »داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 👇
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد : »نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی ها بشه؟« و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد : »پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداری اش میداد : »مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم!« حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد : »منم باهات میام.« و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد : »بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریه ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد : »قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی ام بریده بالا می آمد : »تو رو خدا مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد : »تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتاب ترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه ای که دست از سر چشمانم برنمی داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه های مظلومانه زن عمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد : »برو زن و بچه ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.« و خبری که دلم را خالی کرد : »فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!« کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین، که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت : »وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!« تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. 👇
اصلا با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو می آمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام میداد : »نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.« که زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد : »برو زودتر زن و بچه ات رو بیار اینجا!« عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم کند : »دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (ع)!« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت : »ما تو این شهر مقام امام حسن (ع) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد : »فکر میکنید اون روز امام حسن (ع) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (س) هستید!« گریه های زن عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (ع) بگوید : »در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (ع) آتش داعش رو خاموش میکنن!« روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه شان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی رمقم پیامش را خواندم : »حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« ادامه دارد... ✍