2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
⭕️ #دیرین_دیرین
🔺این قسمت: وقت خداحافظی
🔸مدیران بازنشسته، وقت خداحافظيه، بای بای!
✅ @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
#مذهبی_بودن_ما_دردسری_شد_که_نگو
برای کسی که بهترین سفرش #تایلند و #ترکیه س...🙄
من چگونه از عاشقانه های بین الحرمین بگویم ...؟!😍
چگونه از شب های حرم ...
از #صحن_انقلاب ...
از سکوت #اروند بگویم ...؟!
برای کسی که عمیق ترین عشقش #دوست_دختر یا #دوست_پسر یه که هرروز با یکی میگرده ...😒
من چگونه از #عاشقانه_های_دونفره زوج های مذهبی بگویم..؟!؟
چگونه از تعهد زوج های مذهبی بگویم؟؟
😍💚
برای کسی که مدام به فکر اینه که چه آرایشی بکنه و لباسی بپوشه که بیشتر جلب توجه کنه ...
چگونه بگویم که چقدر لذت دارد که بین لباس هایت دنبال روسری و ساق دستی بگردی که جلب توجه نکنه ...؟!☺️
برای کسی که شاخص ترین شخصیت براش مانکن های غربیستــ ...
من چگونه از بزرگی و مردانگی #شهدا بگویم ...؟!
برای کسی که قشنگ ترین نوا براش موزیکه ...
من چگونه توضیح بدهم که با گوش کردن نوای حسین حسین، با گوش کردن مداحی اهل بیتــ و شهدا چه حال خوشے پیدا میکنم...؟!
برای کسی که بهترین مکانش پارتی است. . .
من چگونه از قشنگترین لحظاتم که در هیئت سپری شده بنویسم..؟!🤔
به کسی که چشمش مدام دنبال ناموس مردم استــ😠
من چگونه توضیح بدهم که #کنترل_نگاه علاوه بر سختی اش چه لذت عمیقی دارد....؟!
برای کسی که نهایتــ #روشنفکری اش تقلید از غربه
من چگونه از زیبایی #سبک_زندگی_اسلامی بگویم ...؟!🙂
زیباترین زیبایی دنیا😍
#مذهبی_بودنه ...
#با_خدا بودنه...
#مذهبےهاعاشقترند 😍😉
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
🌹خــاطــرات طــنــز شــهـدا🌹
😂آقای نـورانی سـوخته😂
بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم.
مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف ، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف.
مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم در بيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم.
تقصير خودم بود.
هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند ، چه رسد به يك پسر بچه ده ، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را در بياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند.
آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.
كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.
شور و حالش يك طرف ، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر.
از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.😫
-اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
- بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند ، زنجير دارند؟
- بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟
- بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟
بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم.
تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.😂
قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد.
پسرم در همان عالم كودكى گفت:
«بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟»⁉️😳
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم ، مگر چى شده؟
- پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟
ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه ؛ كم نياوردم و گفتم:
«باباجون ، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته ، فهميدی!»😂😂😂
📚کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄