eitaa logo
امام رضـایےام💚
223 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
شکوه بارگاهش را که دیدم با خودم گفتم بهشتی هم اگر روی زمین باشد همین باشد السَّلامُ عَلَیْکَ يَا أبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىِّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
recording-20230224-094202.mp3
1.25M
✅ خدا از آدم میخواد که با عقل و منطق خودش زندگی که ن با استخاره و جادو و طلسم و .... حاج آقا حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨امام خامنه ای✨: ⚡️مصطفی چمران یک نخبه علمی بود⚡️ آنان که به من بدی کردند، مرا هشیار کردند. آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند. آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند. آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند. پس خدایا 🤲 به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند، خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما. «مصطفی چمران» شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
الحمدالله علی کل حال🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ۱۶۶ لاکنِ اللهُ یَشهدُ بما انزلَ الیکَ انزلَهُ بعلمهِ و الملائکَتُ یشهدون و کفی باللهِ شهیدا ای پیامبر اگر این جعمیت نبوت و رسالت تو را انکار کردند اهمیتی ندارد زیرا خداوندگواهی دهنده و تایید کننده آن چیزی است که برتو نازل کرده است فرشتگان نیز گواهی می دهند اگر چه گواهی خداوند کافی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹   بهار ، موسم ِ احساس و عشق و شیدایی بهار ، فصل ِ گل و سبزه است و زیبایی 💖 امید ، هـاتـف ِغیبی بـه ما دهد مژده بهار ِما ، گلِ نرگس  تویی و می آیی 🥰   فدا کنم به قدومت تمام ِهستی ِخود توئـی  ولی ِخدا ای مـهِ اهورایی 🤍   یقینـم آمدن ِتوست ای یگانه ی دهر همین بس اسـت مرا ، تا کنم شکیبایی 😍 🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖شخصی از امام حسین علیه السلام پرسید: آقا معنای ادب چیست⁉️ 🌴امام فرمودند... ✅پاسخ را از حجت الاسلام فرحزاد بشنوید ببینید
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هشتاد ونهم ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : نامه به برخی از مأموران مالیات که در سال٣٦ هجری برای فرمانداری اصفهان مخنف بن سلیم فرستاده شد. 1⃣ اخلاق كارگزاران مالياتی 🔻او را به ترس از خدا در اسرار پنهانی و اعمال مخفی سفارش می كنم، آنجا كه هيچ گواهی غير از او و نماينده ای جز خدا نيست و سفارش می كنم كه مبادا در ظاهر خدا را اطاعت و در خلوت نافرمانی كند و اينكه آشكار و پنهانش و گفتار و كردارش در تضاد نباشد، امانت الهی را اداء و عبادت را خالصانه انجام دهد و به او سفارش می كنم با مردم تندخو نباشد و به آنها دروغ نگويد و با مردم به جهت اينكه بر آنها حكومت دارد بی اعتنایی نكند، چه اينكه مردم برادران دينی و ياری دهندگان در استخراج حقوق الهی اند. بدان برای تو در اين زكاتی كه جمع می كنی سهمی معيّن و حقی روشن است و شريكانی از مستمندان و ضعيفان داری همانگونه كه ما حق تو را می دهيم تو هم بايد نسبت به حقوق آنان وفادار باشی، اگر چنين نكنی در روز رستاخيز بيش از همه دشمن داری و وای بر كسی كه در پيشگاه خدا فقرا و مساكين و درخواست كنندگان و آنان كه از حقشان محرومند و بدهكاران و ورشكستگان و در راه ماندگان دشمن او باشند و از او شكايت كنند. 2⃣ امانتداری 🔻كسی كه امانت الهی را خوار شمارد و دست به خيانت آلوده كند و خود و دين خود را پاك نسازد، درهای خواری را در دنيا به روی خود گشوده و در قيامت خوارتر و رسواتر خواهد بود و همانا بزرگترين خيانت، خيانت به ملت و رسواترين دغلكاری، دغلبازی با امامان است، با درود. ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : نامه به مأمور جمع آوری ماليات در سال٣٦ هجری 1⃣ اخلاق اجتماعی كارگزاران اقتصادی 🔻با ترس از خدایی كه يكتاست و همتایی ندارد حركت كن، در سر راه هيچ مسلمانی را نترسان يا با زور از زمين او نگذر و افزون تر از حقوق الهی از او مگير، هرگاه به آبادی رسيدی در كنار آب فرود آی و وارد خانه كسی مشو، سپس با آرامش و وقار به سوی آنان حركت كن، تا در ميانشان قرارگيری به آنها سلام كن و در سلام و تعارف و مهربانی كوتاهی نكن. سپس می گویی: «ای بندگان خدا مرا ولی خدا و جانشين او به سوی شما فرستاده تا حقّ خدا را كه در اموال شماست تحويل گيرم، آيا در اموال شما حقی است كه به نماينده او بپردازيد؟» اگر كسی گفت: نه ديگر به او مراجعه نكن و اگر كسی پاسخ داد: آری همراهش برو، بدون آنكه او را بترسانی يا تهديد كنی يا به كار مشكلی وادار سازی، هر چه از طلا و نقره به تو رساند بردار و اگر دارای گوسفند يا شتر بود، بدون اجازه اش داخل مشو كه اكثر اموال از آن اوست. آنگاه كه داخل شدی مانند اشخاص سلطه گر و سختگير رفتار نكن، حيوانی را رم مده و هراسان مكن و دامدار را مرنجان، حيوانات را به دو دسته تقسيم كن و صاحبش را اجازه ده كه خود انتخاب كند، پس از انتخاب اعتراض نكن، سپس باقيمانده را به دو دسته تقسيم كن و صاحبش را اجازه ده كه خود انتخاب كند و بر انتخاب او خرده مگير، به همين گونه رفتار كن تا باقيمانده، حق خداوند باشد. اگر دامدار از اين تقسيم و انتخاب پشيمان است و از تو درخواست گزينش دوباره دارد همراهی كن، پس حيوانات را درهم كن و به دو دسته تقسيم نما همانند آغاز كار، تا حقّ خدا را از آن برگيری و در تحويل گرفتن حيوانات، حيوان پير و دست و پا شكسته بيمار و معيوب را به عنوان زكات نپذير و به فردی كه اطمينان نداری و نسبت به اموال مسلمين دلسوز نيست مسپار. تا آن را به پيشوای مسلمين رسانده در ميان آنها تقسيم گردد. 2⃣ حمايت از حقوق حيوانات ♦️در رساندن حيوانات آن را به دست چوپانی كه خيرخواه و مهربان، امين و حافظ، كه نه سختگير باشد و نه ستمكار، نه تند براند و نه حيوانات را خسته كند، بسپار. سپس آنچه از بيت المال جمع آوری شد برای ما بفرست تا در نيازهایی كه خدا اجازه فرمود مصرف كنيم، هرگاه حيوانات را به دست فردی امين سپردی، به او سفارش كن تا (بين شتر و نوزادش جدایی نيفكند و شير آن را ندوشد تا به بچه اش زيانی وارد نشود، در سوار شدن بر شتران عدالت را رعايت كند و مراعات حال شتر خسته يا زخمی را كه سواری دادن برای او سخت است بنمايد، آنها را در سر راه به درون آب ببريد و از جاده هایی كه دو طرف آن علفزار است به جاده بی علف نكشاند و هر چندگاه شتران را مهلت دهد تا استراحت كنند و هرگاه به آب و علفزار رسيد، فرصت دهد تا علف بخورند و آب بنوشند) تا آنگاه كه به اذن خدا بر ما وارد شوند، فربه و سرحال، نه خسته و كوفته، كه آنها را بر اساس رهنمود قرآن و سنت پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تقسيم نماييم، عمل به دستورات ياد شده مايه بزرگی پاداش و هدايت تو خواهد شد، ان شاءالله. ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 #عکس_نوشته 👤 استاد #پناهیان ▫️ شرط حضرت مهدی علیه السلام برای ظهور، اتحاد دل‌های مردم برای وفای به عهد نسبت به ولایت است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺 ✍️امام سجاد(علیه السلام) میفرمایند؛ ✅ سه حالت و خصلت در هر يك از مؤمنين باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قيامت در سايه رحمت عرش الهى مى باشد و از سختى ها و شدايد صحراى محشر در امان است : 1️⃣ اوّل آن كه در كارگشائى و كمك به نيازمندان و درخواست كنندگان دريغ ننمايد. 2️⃣ دوّم آن كه قبل از هر نوع حركتى بينديشد كه كارى را كه مى خواهد انجام دهد يا هر سخنى را كه مى خواهد بگويد آيا رضايت و خوشنودى خداوند در آن است يا مورد غضب و سخط او مى باشد. 3️⃣ سوّم قبل از عيب جوئى و بازگوئى عيب ديگران ، سعى كند عيب هاى خود را برطرف نمايد. 📚بحارالا نوار: ج۷۵، ص۱۴۱، ح۳ 🍃🌺سالروز ولادت حضرت زین العابدین امام سجاد (علیه السلام) مبارک باد 🍃🌺 🌼🌸🌺💐🌷🥀🌹🌻🌾 🌸میلاد با سعادت امام سجاد علیه السلام تبریک و تهنیت باد🌸 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎊🌺💐🎊🌸💐🎉🌼💐🎉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ 🌷 – قسمت 5⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 صمد می‌رفت و می‌آمد و خبرهای بد می‌آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: « چه خبر است؟! » گفت: « فردا می‌روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ‌وقت برنگردم. » بغض ته گلوبم نشسته بود. مقداری پول به من دادو ناهارش را خورد. بچه‌ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه‌ای که این‌قدر در نظرم دل‌باز و قشنگ بود، یک‌دفعه دل‌گیر و بی‌روح شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بچه‌ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نششسته داشتم. به بهانه‌ی شستن آن‌ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. 💥 کمی بعد صدای در آمد. دست‌هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب‌خانه بود. حتماً می‌دانست ناراحتم. می‌خواست یک‌جوری هم‌دردی کند. گفت: « تعاونی محل با کوپن لیوان می‌دهند. بیا برویم بگیریم. » حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه‌ها خواب‌اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک‌دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: « جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگی‌ام بیاید. آن‌وقت این‌ها چه دل‌خوش‌اند. » زن گفت: « می‌خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟ » گفتم: « نه، شما بروید. مزاحم نمی‌شوم. » آن روز نرفتم. هر چند هفته‌ی بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان‌ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. 💥 شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب‌ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می‌شد و به مردم آموزش می‌دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن‌ها باید چه‌کار کرد. چند بار هم راستی‌راستی وضعیت قرمز شد. برق‌ها قطع شد. اما بدون این که اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق‌ها آمد. اوایل مردم می‌ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. 💥 چهل و پنج روزی می‌شد که صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می‌گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می‌کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می‌شود. تصمیمم عوض می‌شد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن‌قدر کش‌دار و سخت شده بود که یک روز بچه‌ها را برداشتم و پرسان‌پرسان رفتم سپاه. آن‌جا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: « بی‌خبر نیستیم. الحمداللّه حالش خوب است. » 💥 با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه‌ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می‌کرد. معصومه گرسنه بود و نق می‌زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه‌ها آن‌قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. 💥 آن شب به جای این‌که با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب‌های بد و ناجور می‌دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می‌دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می‌خواستند بچه‌ها را به زور از بغلش بگیرند. یک‌دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می‌زند و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: « نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب‌های وحشتناک است. » 💥 این‌بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می‌آمد. انگار کسی روی پله‌ها بود و داشت از طبقه‌ی پایین می‌آمد بالا؛ اما هیچ‌وقت به طبقه‌ی دوم نمی‌رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه‌های مبهمی را می‌دیدم. آدم‌هایی با صورت‌های بزرگ، با دست‌هایی سیاه. 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 6⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد...🔰
من در کارم چیزهای زیادی به دست آورده ام، اما بزرگترین دستاورد برای من فرزندان و خانواده ام هستند. این به معنای پدر و همسر خوب بودن و تا حد امکان با آنها در ارتباط بودن است. (دیوید بکهام، بازیکن فوتبال انگلیسی) ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎❣️
🌷🌷🌷🌷🌷 برای ✨خدايا دلـــــم تنگ است هم جاهلـــــم هم غافـــــل نہ در جبهۂ سخـــــت، مےجنگـــــم نہ در جبهۂ نـــــرم!!! كربلاے حسيـــــن(علیه‌السلام) تماشاچے نمی‌خواهد يا حقـــــے يا باطــــل راستے من ڪجا هستـــــم؟؟ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌