🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هفتادم
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📜 #نامه47 : وصيت امام (علیه السلام) به حسن و حسين(علیهما السلام) پس از ضربت ابن ملجم (که لعنت خدا بر او باد) که در رمضان سال ٤٠ هجری در شهر کوفه مطرح فرمود.
1⃣ پندهای جاودانه
🔻شما را به ترس از خدا سفارش می كنم به دنيا روی نياوريد، گرچه به سراغ شما آيد و بر آنچه از دنيا از دست می دهيد اندوهناك مباشيد، حق را بگوييد و برای پاداش الهی عمل كنيد. دشمن ستمگر و ياور ستمديده باشيد. شما را و تمام فرزندان و خاندانم را و كسانی را كه اين وصيت به آنها می رسد به ترس از خدا و نظم در امور زندگی و ايجاد صلح و آشتی در ميانتان سفارش می كنم، زيرا من از جدّ شما پيامبر (صلی الله علیه السلام) شنيدم كه می فرمود: (اصلاح دادن بين مردم از نماز و روزه يكسال برتر است.) خدا را! خدا را! درباره يتيمان، نكند آنان گاهی سير و گاه گرسنه بمانند و حقوقشان ضايع گردد. خدا را! خدا را! درباره همسايگان،حقوقشان را رعايت كنيد كه وصيت پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شماست، همواره به خوش رفتاری با همسايگان سفارش می كرد تا آنجا كه گمان برديم برای آنان ارثی معين خواهد كرد. خدا را! خدا را! درباره قرآن مبادا ديگران در عمل كردن به دستوراتش از شما پيشی گيرند.
خدا را! خدا را! درباره نماز همانا كه ستون دين شماست. خدا را! خدا را! درباره خانه خدا، تا هستيد آن را خالی مگذاريد زيرا اگر كعبه خالی شود مهلت داده نمی شويد. خدا را! خدا را! درباره جهاد با اموال و جانها و زبانهای خويش در راه خدا. بر شما باد به پيوستن با يكديگر و بخشش همديگر، مبادا از هم روی گردانيد و پيوند دوستی را از بين ببريد، امر به معروف و نهی از منكر را ترك نكنيد كه بدان شما بر شما مسلط می گردند، آنگاه هر چه خدا را بخوانيد جواب ندهد. (سپس فرمود؛ )
2⃣ سفارش به رعايت مقرّرات عدالت در قصاص
🔻 ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا پس از من دست به خون مسلمين فرو بريد و بگوييد: اميرمؤمنان كشته شد، بدانيد جز كشنده من كسی ديگر نبايد كشته شود. درست بنگريد، اگر من از ضربت او مردم، او را تنها يك ضربت بزنيد و دست و پا و ديگر اعضای او را مبريد، من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) شنيدم كه فرمود: (بپرهيزيد از بريدن اعضای مرده هر چند سگ ديوانه باشد.)
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📜 #نامه46 :نامه به يكی از فرماندهان خود
🔹مسؤوليت فرمانداری و اخلاق اجتماعی
🔻پس از ياد خدا و درود، همانا تو از كسانی هستی كه در ياری دين از آنها كمك می گيرم و سركشی و غرور گناهكاران را درهم می كوبم و مرزهای كشور اسلامی را كه در تهديد دشمن قرار دارند حفظ می كنم، پس در مشكلات از خدا ياری جوی و درشت خویی را با اندك نرمی بياميز، در آنجا كه مدارا كردن بهتر است مدارا كن و در جایی كه جز با درشتی كار انجام نگيرد درشتی كن، پر و بالت را برابر رعيت بگستران، با مردم گشاده روی و فروتن باش و در نگاه و اشاره چشم، در سلام كردن و اشاره نمودن با همگان يكسان باش، تا زورمندان در ستم تو طمع نكنند و ناتوانان از عدالت تو مايوس نگردند، با درود.
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
🌼ســـلام
🌼آقای جهان
🌼اگرسلام کردن
🌼به شمانبود
🌼آفتاب هر روزصبح
🌼به چه امیدی سر
🌼درآسمان میکشید
باسلام به امامزمان
روزمان را زیباکنیم
السلام علیک یا
اباصالحَ المهدی(عج)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌸پروردگارا
💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم:
🌸« یا رب العالمین »
💫و بگویم :
🌸 تو خودِ آرامشی
💫 و من، خودِ خودِ بیقرار
💟 خدایا مراقب دستان ما باش ڪہ جز بسوی تو باز نگردد
💟 مراقب قلب ما باش ڪہ فقط خانہ محبت تو باشد
💟 ڪمڪمان ڪن تا با مردم مہربان باشیم تا محبت ومہربانی تورا با تمام وجودمان احساس ڪنیم
🌸«الهی وربی من لی غیرک»
امتحانِ سخت.mp3
1.1M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 امتحانِ سخت!
▫️تک تک ما امتحان خواهیم شد، همانگونه که سپاهیان طالوت امتحان شدند
امتحان سپاه طالوت ☜ تحمل تشنگی و ننوشیدن آب گوارا بود!
و امتحانِ امروز ما......⁉️
📌 #پندانه
🔺ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند،
🔹دریا آرام شد،
🔺ولي آنها اسیر تور صیادان شدند،
🔹آشوب زندگی حکمت خداست.
🔺ازخدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام...
🔅امام رضا علیه السلام:
ايمان چهار ركن است : توكل بر خدا ، رضا به قضاى خدا ، تسليم به امرخدا ، واگذاشتن كار به خدا
📚تحف العقول ، ص 469
انسان شناسی ۲٠۹.mp3
12.59M
#انسان_شناسی ۱۹۷
#استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
✘ چطور میشه بعضیا توفیق شون زیاده؟
شاید از نظر توان و تمکن در هر بُعدی از بقیه پایینتر باشند، اما توفیقات شون در گرهگشایی، در رشد کردن، در رشد دادن دیگران، و ... بیش از بقیه است؟
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....