فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا برکت تو زندگی نیست ؟! مرحوم آیه الله فاطمی نیا
#شهید_عارف_کاید_خورده
🌷🌷🌷🌷🌷
🌻شهید کایدخورده ۲۴ مرداد ۷۱ چشم به جهان گشود و ۲۸ آبان ۹۶ در بوکمال به آسمان ها پرواز کرد.
👈 اززبان مادر شهید:
«آقاعارف از کودکی شلوغ، پر جنب و جوش و پرپتانسیل و در کنار اینها همه همیشه مؤدب بود. او در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد و بزرگ شد ولی هیچگونه فشاری برای تحمیل عقیده در خانواده نبود. بسیار اهل هدیه گرفتن و هدیه دادن بود.
اگر میخواستیم برایش هدیه بگیریم بیشتر اوقات میگفت هدیهام کتاب باشد. کتابهای قطور را با لذت فراوانی میخواند.
از زمانی که پسرم به دنیا آمد و تا روزی که شهید شد هیچوقت یادم نمیرود حرف بدی زده باشد. از همان کودکی بسیار مهربان و خوشزبان بود.
همیشه میخواست بهترین تیپ و پوشش را داشته باشد. شهید کایدخورده دانشجوی رشته روانشناسی در مازندران بود و با آمادگی جسمانی بالایی رخت رزمندگی به تن کرد.بعد از سربازی و برای مدافع حرم شدن به بسیج رفت.
در سومین اعزامش به سوریه در بوکمال به یاران شهیدش پیوست.»
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۵۳
*═✧❁﷽❁✧═*
اشکال نداره ... شهدا🌷 با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ...
هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده⚰ و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید🌷 دعا می کنه ... 💯
و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ...
بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر 🤔می کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ...
به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم 📝... با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم☎️ به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ...
ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم📆، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم ❤️می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب📚 که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم🧕 نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی 💪زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ..
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق 👏می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان⏳ رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...
ـ سلام سلام✋ الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید 😰... و گریه اش می گرفت ...
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...
یه دست کشیدم روی سرش ...
ـ اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ...
ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی📞 حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید ... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ...
ـ شما اصلا گوش می کنی من چی
میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج👩❤️👨 کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...
و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده👂 می شد ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سالروز ازدواج حضرت علی علیه السّلام و حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک باد .
#سالروز_ازدواج_حضرت_علی_حضرت_زهرا
🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_حجر_آیه_۹۸
《فسبح بحمدِ رَبکَ و کُن من السّاجدین》
ای پیامبر, به تسبیح پروردگارت بپرداز وبه حمد وسپاس او مشغول شو و از سجده کنندگان باش
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و سوم
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
📜 #خطبه104 : (در سال ٣٦ هجری وقتی امام علیه السلام به سوی شهر بصره حرکت می کرد، در صحرای ربذه هنگامی که برخی از حجاج بیت الله نیز به سخنان آن حضرت گوش فرا می دادند ایراد فرمود. )
🔹ره آورد بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم)
♦️"پس از ستايش پروردگار، همانا خداوند سبحان حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) را مبعوث فرمود، در روزگارانی که عرب کتابی نخوانده و ادّعای وحی و پيامبری نداشت. پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) با يارانش به مبارزه با مخالفان پرداخت تا آنان را به سر منزل نجات کشاند و پيش از آن که مرگشان فرا رسد، آنان را به رستگاری رساند. با خستگان مدارا کرد و شکسته حالان را زير بال گرفت تا همه را به راه راست هدايت فرمود، جز آنانکه راه گمراهی پيمودند و در آنها خيری نبود. همه را نجات داد و در جايگاهِ مناسبِ رستگاری استقرارشان بخشيد، تا آنکه آسياب زندگی آنان به چرخش درآمد و نيزه شان تيز شد. به خدا سوگند، من در دنباله آن سپاه بودم، تا باطل شکست خورد و عقب نشست و همه رهبری اسلام را فرمانبردار شدند، در اين راه هرگز ناتوان نشدم و نترسيدم و خيانت نکردم و سُستی در من راه نيافت. به خدا سوگند، درون باطل را می شکافم تا حق را از پهلويش بيرون کشم.
( می گويم: جملات برگزيده اين خطبه را در خطبه ۳۳ نيز آورده ام چون در اين نقل، اندک تفاوتی وجود داشت بار ديگر جداگانه آن را آورده ام.)
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
📜 #خطبه103
1⃣ روش برخورد با دنيا
♦️ای مردم! به دنيا چونان زاهدان روی گردان از آن بنگريد. به خدا سوگند، دنيا به زودی ساکنان خود را از ميان می بَرَد و رفاه زدگانِ ايمن را به درد می آورد. آنچه از دست رفت و پُشت کرد هيچ گاه برنمی گردد و آينده به روشنی معلوم نيست تا در انتظارش باشند. شادی و سرور دنيا با غم و اندوه آميخته و توانايی انسان به ضعف و سُستی می گرايد. زيبايی ها و شگفتی های دنيا شما را مغرور نسازد، زيرا زمان کوتاهی دوام ندارد. خدا بيامرزد کسی را که به درستی فکر کند و پند گيرد و آگاهی يابد و بينا شود. پس به زودی خواهيد دانست که از آنچه در دنيا وجود داشت، چيزی نمانده و آنچه از آخرت است جاويدان خواهد ماند. هر چيز که به شمارش آيد پايان پذيرد و هر چه انتظارش را می کشيديد خواهد آمد و آنچه آمدنی است نزديک باشد. (و از همين خطبه است؛)
2⃣ ارزش عالم و بی ارزشی جاهل
♦️ دانا کسی است که قدر خود را بشناسد و در نادانی انسان اين بس که ارزش خويش نداند. بدترين افراد نزد خدا کسی است که خدا او را به حالِ خود واگذاشته تا از راهِ راست منحرف گردد و بدون راهنما برود. اگر به محصولات دنيا دعوت شود تا مرز جان تلاش کند، امّا چون به آخرت و نعمتهای گوناگونش دعوت شود سُستی ورزد، گويا آنچه برای آن کار می کند بر او واجب و آنچه نسبت به آن کوتاهی و تنبلی می کند از او نخواسته اند.
3⃣ سخنی از آينده
♦️ "و اين روزگاری است که جز مؤمنِ بی نام و نشان از آن رهايی نيابد. اگر در ميانِ مردم باشد او را نمی شناسند و اگر در ميانِ مردم نباشد کسی سراغِ او را نمی گيرد، آنها چراغ های هدايت و نشانه های رستگاری اند؛ نه فتنه انگيزند و اهل فساد و نه سخنان ديگران و زشتی اين و آن را به مردم رسانند. خدا درهای رحمت را به روی آنان باز کرده و سختی عذاب خويش را از آنان گرفته است. ای مردم! به زودی زمانی بر شما خواهد رسيد که اسلام چونان ظرف واژگون شده آنچه در آن است ريخته می شود. ای مردم! خداوند به شما ظلم نخواهد کرد و از اين جهت تأمين داده است اما هرگز شما را ايمن نساخت که آزمايش نفرمايد، که اين سخن از آن ذات برتر است که فرمود: (در جريان نوح نشانه هايی است و ما مردم را می آزماييم.)
می گويم: کلام امام(علیه السلام) که فرمود «کلّ مؤمن نومة» يعنی کسی که گمنام و شرّ او اندک است و «المساييح» جمع «مسياح» کسی است که ميان مردم فساد کرده، سخن چين است و «مذاييع» جمع «مذياع» کسی است که چون بدی کسی را شنيد در ميان مردم رواج می دهد و «بُذُر» جمع «بَذوُر» کسی است که بسيار نادان است و سخن بيهوده گويد."
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
آیةالله مجتهدی(رحمةالله علیه)
💠 هر وقت فرزندتان مریض شد، مقداری پول زیر بالش او بگذارید و صبح به مستحق بدهید، فرزندتان خوب میشود.
📙کتاب طریق وصل، ص۹۶
✅ امروز ، صدقه ی اول ماه فراموش نشود.✅ غسل اول ماه فراموش نشود .
✅نماز اول ماه فراموش نشود .
‼️چگونگی محقق شدن قصدِ اقامت ده روز
🔷 س ۶۶۷۲: مراد از روز در اقامت ده روز چیست؟ برای محقق شدن قصد ده روز، آیا همین که از طلوع خورشیدِ روز اول تا غروب خورشیدِ روز دهم بمانیم، کافی است یا باید تا روز یازدهم اقامت داشته باشیم؟
✅ ج: مراد از روز، فاصلۀ بین طلوع و غروب خورشید است؛ اگر کسی بین طلوع و غروب خورشید وارد محل اقامت شود، باید قصد کند که ده شبانه روز (۲۴۰ ساعت) در آنجا بماند
اما اگر در فاصلۀ غروب تا طلوع خورشید وارد محل شود، باید قصد کند که تا غروب روز دهم در آنجا اقامت داشته باشد.
🔻 آیت الله ضیاء آبادی :
ای عزیزانم اولا گناه نکنید که گناه سم مهلک انسان است ، اگر به گناه افتادید یا حتی غرق در گناه هم بودید ، دست از نماز بر ندارید و نماز را ترک نکنید ، این رشته باریک بین خود و خدا را پاره نکنید و این یک درب آشتی با خدا را برای خود باز نگه دارید، عاقبت این نماز شما را اصلاح می کند.
#شهید_جهاد_مغنیه
🌷🌷🌷🌷🌷
#چندی_باشهدا
جوری زندگی کن که وقتی صبح پاهات زمین رو حس میکنه، شیطان بگه: باز این پیداش شد...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#تــلـنـگـــر
👌گناه زیاد سنگینی میآورد...
🔸دیدید بعضی ها میخواهند دورکعت نماز
صبح بخوانند انگار یک کوه پشت آنها
افتاده.. هر چه آنها را صدا میکنید،مثل
اینکه بختک روی آنها افتاده است.
⚠️اینها همه بر اثر گناهان زیاداست⚠️
✨آیت الله مجتهدی تهرانی
آیا میخواهید اثرات گناه را از بین ببرید⁉️
امام علی (علیه السلام) میفرمایند:
🔹اگر میخواهید اثرات گناه از
بین برود " رازت را نگه دار و از فقر و
مشکلات خود به دیگران چیزی نگو ؛
از آزمایشات الهی ...دلخوری ها... دل
گرفتگی ها... ناراحتی ها...همه را کتمان
کن....
#مهم_این_است‼️👇🏻
هر کس هرچه پرسید؟
بگو الحمدالله
همواره خدا را شکر کن ..این بلا ها و
مصیبت ها "اثرات گناه " را پاک میکند...
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۵۴
*═✧❁﷽❁✧═*
چند لحظه همون طور ... تلفن☎️ به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ..
ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست❌ ...
نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ...
ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت😡 دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند 😑...
بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره ..
ـ بهت گفتم تلفن رو بده ...
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید👂 ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب ..
ـ خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ...
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر 🧕من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...
- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی❓ ...
- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید😏 ...
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک 😨بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
ـ کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
ـ خودم دیدم شون👀 ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ...
چشم هاش بیشتر گر گرفت ...
ـ بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟...
فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت❌ ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم .
دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه👂 ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ...
چند لحظه صبر کردم ...
ـ می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...
ـ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد 😳...
ـ تو می دونستی؟ ...
ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه های ماشینش🚕 رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ...
زیر چشمی👀 به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...
- اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود❌ ... برای شما که بود ... نبود؟ ...
اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد🤕 می کرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...
شب همه خوابیدن😴 ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══