💚⃟🍃↝| #داستان🍀☁️
فرض کن قیامت شده و
نامه اعمالت رو آوردن...📜
توش نگاه میکنی میبینی نوشته ۱۰۰,۰۰۰ نفر رو باحجاب کرده!!😳😳
از تعجب شاخ درمیاری: «این چیه؟ من کی این کارو کردم که خودم خبر ندارم؟!!!»😍😍😍
مأمور حساب و کتاب: «این آثار نهی از منکرهاته تا سالها پس از مرگت!»☺
این همه...!!! نکنه به ریال نوشته😳
نه بابا ریال چیه؟ تازه، هنوز بودی توی دنیا که روحانی۳ تا صفر رو حذف کرد...
آخه من که هر چی نهی از منکر کردم خیلیا «به تو چه» و «تو نگاه نکن» و این حرفا جواب میدادن... چه اثری؟!🤔
جلوی تو این حرفا رو میزدن. بعدتر که میرفتن و به حرفت و رفتار مؤدبانهات فکر میکردن تأثیر میگرفتن اما خودت بی خبر بودی...🥰
بازم این همه نمیشه!🤔
بعضیاشونم چون قبل از تو کسی بهشون تذکر داده بود اما فقط ۱ نفر بود بیاثر بود. تو گفتی شد دو نفر و اثر گذاشت...☺
بازم این همه نمیشه!!🤔
خیلیا هم بچهها و نسل خانمایی هستن که محجبه شدن... از مادرشون که تو با تذکرت باحجابشون کردی اثر مثبت گرفتن... با واسطه ثوابش مال تو هم شده...😉
ولی بازم این همه نمیشه...!🤔
خیلی از محجبهها از ترویج حجابت ثابت قدمتر شدن...
خب، بازم ایـــن همه نمیشه...!!🤔
توی دنیا که بودی، این آیه رو نخونده بودی که هر کس کار خوب انجام بده «فله عشر أمثالها..» ده برابر براش حساب می کنن؟؟؟😠
چرا، خوندم... اما بازم ایـــن همه...!!!🤔😅
اه... بسه دیگه، چقدر گیر دادی... اگه نمیخوای پاکش کنم، نامه عملت رو بدم دست چپت؟😡
نه نه نه...! غلط کردم. دیگه حرف نمیزنم😂
بیا... اینم اجر توهیناییه که توی این راه شنیدی... اگه یک کلمه باز حساب کتاب کنی من میدونم و تو...😶
وااااای... عجب اجری...😍😍 کاش بیشتر از اینا بهم توهین میکردن... کاش میزدن تو گوشم، کاش میکشتنم... با این حساب اجر #شهیدخلیلی چیه؟🤔
▪️اون مقامش خیلی خاصه👌 شماها نمیبینید. وگرنه از حسرت کلی غبطه میخورین... بهتون رحم کردن که بی خبر گذاشتنتون.
خوش به سعادتش...😍
یه مژده هم دارم برات...☺️
چی هست؟😃
صفحه پشتی نامه عملت رو نگاه کن...
اینجا...؟! أ....!!!! آخ جوووون، این چیه؟ چقدر زیاده... همش مال منه😃😍
بله، توی دنیا یه خاطره امر به معروف برای یه کانال فرستادی، خیلیا خوندن و #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر رو شروع کردن... اینم ثواب داره💯
🌖✨¦⇢ #امر_به_معروف
ツ ↯ ﹏﹏﹏﹏🦋﹏﹏﹏﹏ ↯
••📚🔗
[ #داستان ]
سلام دوست عزیز☺️
طاعات و عباداتت قبول درگاه حق🌙
⬅️دایرکتی های 2 رو که خوندی؟!🤓
مبادا از دستش داده باشییاا....😅🙊
👈خب ان شاءالله قراره باهم یک داستان زیبا و
پند آموز دیگه ای داشته باشیم...✅
داستان یه عشق واقعی از ژاله خانم و آقا منصور هست 💞
اما.....
🔘با ما همراه باشید...
🌹منتظران ظهور 🌹
••📚🔗 [ #داستان ] سلام دوست عزیز☺️ طاعات و عباداتت قبول درگاه حق🌙 ⬅️دایرکتی های 2 رو که خوندی؟!🤓 مب
[#داستان] قسمت اول ☘
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد
منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !😔
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.🌿
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله،😞
پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
🔘ادامه دارد
∞♥️∞
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
➬ @Emam_Mahdi_114
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت اول ☘ امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد منصور با خودش زمزمه کرد …
[#داستان] قسمت دوم 🍃
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
۷سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.👨🎓
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.🌨
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.
منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !😳
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت دوم 🍃 بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داد
[#داستان] قسمت سوم 🌿
منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.💞
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!🍃
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند🌿
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.
از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.🌱
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت سوم 🌿 منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.💞 ژاله با
[#داستان] قسمت چهارم 🍃
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،💞
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست🌴
مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد💍
و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.💑
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت چهارم 🍃 آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
[#داستان] قسمت پنجم🌿
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل،🔥
شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت …🍂
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !😨
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.😭
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت پنجم🌿 یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل،🔥 شغل خو
[#داستان] قسمت ششم 🍃
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.😓
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره☘ ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت …💞
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود😔
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت ششم 🍃 اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژال
[#داستان] قسمت هفتم🍃
و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!🤨
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.😑
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.😤
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !🍃
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت هفتم🍃 و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!🤨 منصور ابتدا با این افکار می جنگی
[#داستان] قسمت هشتم ☘
یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:☘
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….😐
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.🍃
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت هشتم ☘ یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن
[#داستان] قسمت نهم 🌿
بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.😳
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.😢
منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.😏
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.😡
🔘ادامه دارد
🌹منتظران ظهور 🌹
[#داستان] قسمت نهم 🌿 بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بو
[#داستان] قسمت دهم🍃
و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !🤨
ژاله هم می دید هم حرف می زد …😳
منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!😡
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟🤕
🔘ادامه دارد
∞♥️∞
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
➬ @Emam_Mahdi_114