کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🏴
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_دوم (#عــقــد) #قسمت12 از پشت شیشه پنجره سیسیسیو بیمارستان در حال
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_دوم (#عــقــد)
#قسمت13
موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:
_ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم.
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم میچرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم میچیدم. با خودم میگفتم:
«اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی میکنیم، سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم.»
به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر میکردم با خودم میگفتم:
«شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچکس هم حرفی نمیزنیم. ما که نمیتونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم».
به اینجا که میرسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره میشد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربههای ساعت طناب بیندازم و این ساعتها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم نمیدانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان میکردیم، ولی ته چشمهای هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم:
_ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.
حمید گفت:
_ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم.
از برگهای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم:
_ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه.
از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچکس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند.
قدمزنان از جلوی مغازهها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت:
_ آبمیوه بخوریم؟
گفتم:
_ نه، میل ندارم.
چند قدم جلوتر گفت:
_ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟
گفتم:
_ من اشتها برای غذا ندارم.
از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمیتوانستم با حمید خودمانی رفتار کنم.
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت:
_ نگاه کن، از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی، مژههام داره میریزه!
ناخودآگاه خندهام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟!
مادرم گریه من را که دید، گفت:
_ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما میخوای زن حمید بشی، اشکالی نداره.
حرفهای مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم میخواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت میکشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
#ادامهدارد...
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
19.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارعاشقی✨هرشب،ساعت 22:00
⇜✾دعــاے فــرجـ ✾⇝
❥﴿بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم﴾❥
«الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️»
✷اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ✷
✼اگر یک نفر را به او وصل کردی✼
✼برای سپاهش تو سردار یاری...✼
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🏴
🥀اي کاش لااقل شيعيانت ذرّه اي از غربت و مظلومّيت تو را درک مي کردند و با رفتار و گفتار خويش، نمک به
🔺صعصَعِه از ياران فوق العاده ی امام علي (علیه السلام) بود.
🔺لحظات آخر عمر حضرت، اومد دم در اتاق، بلكه بتونه عيادتي کنه اما شرايط رو مناسب نديد، به همين خاطر به کسي که اونجا در اتاق رفت و آمد ميکرد گفت: سلام منو به آقا برسونيد… (و پيغامي هم گذاشت)
🔺 پيغامش که به امام رسيد، ايشون فرمودند: از طرف من به صعصعه بگيد:
خدا تو رو رحمت كنه، تو خوب ياري بودي؛ كم توقع، كم خرج، بي منّت...
امـا پُركار، صبور، مجاهد، فداكار...
صعصعه جان! ممنونم؛ سرباز بودي، نه سربار... [بحار الانوار، ج ۴۲، ص ۲۴۳]
❓‼️اي منتظران! … آيا امام زمان هم به ما چنين مي گويد؟
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوي ۲۰
#امام_زمان_عج
#تلنگر_مهدوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
2.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷توی گرفتاری هات این ذکر ها رو بگو...
🎤#استاد_عالی
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
وَ اَعمِ اَبصارَ قُلُوبِنا عَمّا خالَفَ مَحَبَّتَڪ...
وَ چِشمهایِمان را از آنچہ
مُخالف عشقِ ٺوسٺ ڪور ڪن :)💕
#خدایا_ببخش
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
هرشب در پایان شب دست بر سینه گذاشته و به زیارت آقا #امام_حسین(ع) می رویم :
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین رو قسمت هممون قرار بده
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
#مهدےجان❤️
جز رحمت چشمان #تو،دنیا چہ مے خواهد
#مجنون بہ غیر از #عشق،از مولا چہ مے خواهد
چیز مهمے نیست اینڪہ ما چہ میخواهیم
باید ببینیم #عالیجناب از نوڪر چه مے خواهد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
#سلام_امام_زمانم💚
🍃🌸السّلامُ عليكَ أَيُّهَا المُنْتَظَرُ المُجَابُ إِذَا دَعا✋🏻
🍃🌸سلام بر تو اى كه مورد انتظار هستى و هنگامى كه دعا كنى پاسخ داده مى شوى.
سلام ای مهربانترین پدر
سلام صاحبِ زمانم❣
عشـق، هر روز بہ تڪرار تو بر مےخیـزد
اشڪ، هر صبح بہ دیدار تو بر مےخیـزد
🍃✨🍃
اے مسافر! بہ گلاب نگهم خواهم شسٺ
گرد و خاڪے ڪه ز رخسار تو بر مےخیزد
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
سید حجت بحرالعلومیدعای عهد.mp3
زمان:
حجم:
21.59M
🎧 با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
#دعای_عهد بخون... ❀❀
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
┄┅═✧❁✧═┅┄