eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پرفسور علی کرمی: پروژه ژنوم ایرانیان با سرمایه یک بنیاد یهودی در دانشگاه استنفورد اجرا شده الان ژنوم ما در اختیار امریکایی‌ها و اسرائیلی‌هاست می‌دونید با در اختیار داشتن ژنوم یک ملت میتونن چه‌کار کنند؟! @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها🌸 به حق مهربانیت🌸 غم ها را از دل 🌸 همه هموطنانم دور کن🌸 سلامتی را در🌸 زندگیشان جاری فرما 🌸 شادی و آسایش و🌸 رفاه به همه عطا فرماو دلهاشان را🌸 آرامشی خدایی ببخش🌸 آمیـــن یا رَبَّ 🌸 تلاش کنُ توکلُ دعا🌸 ما بقی رو بسپار به خدا🌸 آرزو میکنم نور امیدی برای شبهای تار✨ شبتون_بخیر 🌸🍃🌸 @Emam_kh
🌸سلام_امام_زمانم 🌸سلام_آقای_من 🌸سلام_پدر_مهربانم در مسیر عاشقی‌ هر لحظه‌ دل‌ دل میکنیم درمیان موج دریا فکر ساحل ‌میکنیم ای‌ امید روز های بی‌کسی رخصت ‌دهی ما میان‌خیمه عشق‌ تو منزل میکنیم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @Emam_kh
✍پیامبر اسلام(صلوات الله) فرمودند: 🔸هر کس برای نیاز بیماری بکوشد چه آن را برآورده سازد، چه نسازد، مانند روزی که از مادرش‌ زاده شده، از گناهانش پاک می‌شود.🔸 📚من لایحضره‌الفقیه جلد ۴
سلام🌸🍃 🌸 خـداونـدا مـردم سرزمینـم را زیر سایه لطـف و رحمتـت سالـم و سـلامت و شـاد نگهـدار 🌸 خـدایـا خانواده و مردم کشـورم را سلامت بدار و مشکل گشای زندگیشان باش و در آخرین روزهای سال ۹٨ بهتـرین‌ها را برای همه مقـدر بفـرما 《يَـا دَافِـعَ الْبَلِيِّـاتِ》 ای دورکننـده بـلاها دفـع بـلا کن ان شاءالله هر چه زودتـر از این مرحلـه سخت همگی بہ سـلامـت عبـور کنیـم. آمیـن‌یـارب‌الـعـالـمیـن روزتون بخیروسلامتی 🌸🍃 @Emam_kh
🍃💐🍃💐🍃💐🍃 😂 🔅خاطره ای از زبان یک رزمنده😅 (برادرعلیرضا بختیاری) شب رفته بودیم برای درگیری...... ما که خوابمان نمی امد ، عراقی ها هم نبایست میخوابیدند.... نیرو‌کم بود و‌خط هم گسترده .... باید حالشان را میگرفتیم تا خیال بسرشان نزند ..... هی جایمان را عوض میکردیم و تیراندازی ...... بدبختا فکر‌میکردند یک سی ، چهل نفری هستیم ...😂 اگر میفهمیدند همش چهار نفریم همان شبانه میامدند میبردنمان ، پدرمان را هم در می اوردند .......😁 قرار بود دو تا دوتا پست بدهیم تا صبح ... صبح هم که همه چرت میزدیم هم ما و هم انور آبی ها .... داشتتم تیراندازی میکردم که جرقه آتش آر پی جی را دیدم .... خودم را که روی زمین پرت کردم رانم سوخت...... گفتم بعله اخرش نپریدی ملیجک اخر افتادی تو‌مشت، ملیجک ...... قبلش موشک از بالای سرم رد شد و زوزه اش را توی گوشم حس کردم....... چند متری آنطرفتر خورد .... بلند شدم خودم را نگاه کردم ... از خون و‌خونریزی خبری نبود و‌راحت هم سر پا ایستادم ..... عجب !!! یعنی رفتم اون دنیا !؟!😍 نخیر اون رفیقم با اون ریختش اصلا شبیه ملائک و یا حوری ها نیست 😁 که اگر اینجوری باشند همینجا گیر عراقی ها بیافتم بهتره.... 😉 با اون ریخت و‌هیکلش......😍 شروع کردم راه رفتن که سوزش پایم زیاد شد ....🚶♂🚶♂🚶♂ دستی روی رانم‌کشیدم‌ و‌ یک برجستگی احساس کردم ....😳 داخل سنگر‌که رفتم و‌شلوار را در آوردم متوجه شدم چیزی داخل پایم است.... هر چه زور زدم با ناخنهایم در نیامد ، سیم چین را از بچه های مخابرات گرفتم و انداختم دورش ... یک دو سه ...کشیدم به عقب و !!!! ووووی این چیه ؟!!!! 😱 یک خار تقریبا هشت سانتی رفته بود توی پایم !!! 😱😂 از اون خارهای نخل ها که از ترکش هم بدتر است .....👌 کمی بتادین ریختم روی جای زخم و یک چسب هم حواله اش کردم تا صبح........ صبح رفتم سراغ محلی که افتادم روی زمین..... سر یک نخل با برگهایش انجا افتاده بود..... بخودم گفتم جابجایش کنم تا شب دیگه اتفاقی برای کسی نیافته .... تا برش گرداندم سی ، چهل تا بچه عقرب و یک عقرب زرد ماده زیرش پیدا شد... من بگی !!! الفرار ...🏃♂🏃♂🏃♂ با این یکی نمیشه شوخی کرد ....😅 خلاصه ولش کردم به امان خدا .....😂 راستی برای مجروحیت با خار درصد نمیدن ؟؟؟؟😁😁😁😁😁😁 @Emam_kh
🌸 🍃🍂خــــواص آیـه الکـــرسے🍃🍂 ✨1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود ✨2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯ قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد ✨3⃣👈بعد از وضو ↯ هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد ✨4⃣👈قبل از خواب ↯ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند ✨5⃣👈بعد از نماز واجب فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود 📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال @Emam_kh
بیمار شماره ۳۱! ▫در این نوشته به داستان همه‌گیری در کره جنوبی نگاه می‌کنیم! این‌که چطور یک فرد یک کشور را به دردسر انداخت! کره جنوبی در ۴ هفته اولیه فقط ۳۰ بیمار داشت، اما تعداد بیماران در چند روز به‌صورت نمایی بالا رفت. از نظر شیوع کرونا و مطالعه آن، مورد کره جنوبی بسیار جالب است و برای ما درس‌های زیادی دارد. بیماری کرونا ۲۵ ژانویه و با شناسایی یک زن چینی در کره جنوبی شروع شد. در ۴ هفته بعدی، تعداد بیماران به ۳۰ نفر رسید؛ اما به طرز باورنکردنی تعداد کیس‌های کرونا در کره جنوبی زیاد شد. چرا؟ شاید باورتان نشود، اما به‌خاطر یک بیمار به اسم بیمار ۳۱! هنوز مشخص نیست بیمار ۳۱ چطور مبتلا شده اما رفتار این بیمار باعث مبتلا شدن دست کم ۱۰۲۵ نفر شد! اما چطور؟ خیلی ساده (و شاید شبیه رفتارهای این روزهای ما): ۲۹ ژانویه: رفتن به C-Club در سئول (بدون علایم) ۶ فوریه: یک تصادف کوچک و رفتن به بیمارستان (بدون علایم) ۹ فوریه: رفتن به کلیسای Shincheonji (بدون علایم) ۱۵ فوریه: مراجعه به بیمارستان به‌خاطر تب. پزشک درخواست تست کرونا داد، اما به‌جاش رفت به بوفه یک هتل و با دوستش ناهار خورد. ۱۶ فوریه: رفتن دوباره به کلیسا (با علایم بیماری) به‌مدت دو ساعت. ۱۷ فوریه: بالاخره رفت دکتر و تست داد: کرونا مثبت! مقامات بهداشتی کره جنوبی: حدود ۱۲۰۰ نفر که سابقه حضور در کلیسا در دو تاریخ ۶ و ۱۶ فوریه داشتند، به کرونا مبتلا شدند! این نشان می‌دهد که همه ما مسوولیم! همه ما می‌توانیم یک بیمار ۳۱ باشیم؛ یا برعکس، می‌توانیم قطع کننده این زنجیر انتقال باشیم. داستان بیمار ۳۱ را برای کسانی که قصد سفر نوروزی و دید و بازدید نوروزی و دورهمی شبانه و دارند، تعریف کنید! @Emam_kh
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از زمانی که #ویروس_کرونا آمده فیلم ها وتحلیل ها وکلیپ های زیادی نشروبازنشرداده می‌شود. به نظربنده هرکدام کارکردی دارد. اما کلیپ حاضر درپاسخ هجمه به باورها واعتقادات بويژه حرم مطهر امام رضا وحضرت معصومه س بسیار مفید واقناع کننده است. مطالب واسناد آن برای هادیان سیاسی و سخنرانان وصاحبان تریبون وهمه دلسوزان ضرورت دارد. #نشر_حداکثری #ویروس_کرونا #کرونا_را_شکست_میدهیم #در_خانه_بمانیم @Emam_kh
سید_یاسر_ جبرائیلی @Emam_kh
۳۹ ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم در ذهن خودش تجسم می کند. اما وقتی سجاد به خانه می رسد معلوم می شود که او مجروح شده و نه شهید. وقتی ریحانه در را باز می کند و با تعجب علی اکبر را با سجاد می بیند و   – علی! لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی! موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم. نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم. – آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟ نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده. سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید. هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها. تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی. سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله. چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری. – آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم. سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه… نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره. سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود. حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد! – دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم! ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود. دستت را سریع می بوسم. – چرا این جوری کردی!؟ کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود. لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم. – درد داری؟ – اوهوم… پامه. نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم. – چی شده؟ – چیزی نیست… از خودت بگو. – نه بگو چی شده؟ پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری. – فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه. چشم هایم گرد می شود. – یعنی چی!؟ – هیچی. برای همین می گم نپرس! نزدیک تر می آیم. – یعنی ممکنه..؟ – آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم. – یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست. لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم. – برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم. – آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان. – خب بیمارستان شبانه روزیهِ که. – آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم.