🌼 السلامعلیکیابقیهالله
دست ما بر کرم و
رحمت مهدی عج باشد
عشق ما آمدن
دولت مهدی_عج باشد
ماه شعبان از
کرمت یا سلطان
روزی ما فرج
حضرت مهدی_عج باشد
🌼 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼
@Emam_kh
امام صادق عليه السلام :
اَلْمُفَوِّضُ أَمْرَهُ إلَى اللّه ِ فى راحَةِ الأَبَدِ وَالعَيْشِ الدّائِمِ الرَّغَدِوَالْمُفَوِّضُ حَقّا هُوَ الْعالى عَنْ كُلِّ هِمَّةٍ دُونَ اللّه ِ تَعالى؛
امام صادق عليه السلام :
كسى كه كارهاى خود را به خدا بسپارد همواره از آسايش و خير و بركت در زندگىبرخوردار است و واگذارنده حقيقى كارها به خدا، كسى است كه تمام همّتش تنها بهسوى خدا باشد.
مصباح الشريعه، ج 1، ص 175، ح 83
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســـــلام به آخرین سه شنبه
🍃 اسفندماه خوش آمدین
🌸 ماه شعبان مبارک
🍃 ماه درآویختگانبهشاخههایطوبی
🌸براتون ماهی پر از خیر و
🍃برکت های مادی و معنوی
🌸شادی و خوشبختی
🍃سلامتی و دل خوش
🌸آمرزش گناهان و مغفرت الهی
🍃و عاقبت بخیری آرزو دارم 🤲
🌸 تقدیم با بهترین آرزوها
🍃 سه شنبه تون پر خیر و برکت
@Emam_kh
🔆 #پندانه
🔴 دل باید صاف باشد
🔹لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ!
🔸ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
🔸ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر، ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزارﺍﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﯼ، ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ. ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
🔸ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ...
🔹ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!
🔸ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ: "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
🔺بهشت را به بها دهند نه به بهانه...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔺خاطره حجتالاسلام علی شیرازی از حاج قاسم سلیمانی
✍وقتی که شنید حرم حضرت زینب(س) در معرض خطر تکفیریهاست و زمانی که متوجه شد تروریستها وارد عراق شدهاند همه وجودش را گذاشت تا تروریستها را عقب براند و در هم بشکند. سردار سلیمانی از سال 1359 که وارد جنگ شد تا لحظه شهادت حتی یک روز هم سلاح را بر زمین نگذاشت و همیشه در میدان جنگ بود. امام خامنهای فرمودند: او شاگرد مکتب امام(ره) است. در واقع مکتب سلیمانی نیز شاخهای از مکتب امام راحل است.
🔹آقا در زمان حیات حاج قاسم در سال 1384 در کرمان در خانه یکی از شهدای کرمان زمانی که یکی از خانواده شهدا از آقا خواست تا آقا شفیع محشرشان باشد، فرمودند: «بروید از سردار سلیمانی قول شفاعت بگیرید.»
@Emam_kh
👈 علت عدم تشکیل صفهای خرید گوشت از نگاه قالیباف
🔻رئیس مجلس در نشست فوقالعاده کمیسیونهای اقتصادی، کشاورزی و صنایع با وزیر صمت، گفت:
🔹گرانی در سایر کالاهای اساسی نیز وجود دارد اما افزایش قیمت مرغ به نمادی تبدیل شده است.
🔹دولت لااقل در این ۱۰۰ روز آخر نشان دهد که میتواند بازار مرغ را مدیریت کند.
🔹مردم از ۶ صبح با وجود ویروس کرونا در صف میایستند اما ساعت ۹ صبح نیز نمیتوانند این کالا را خریداری کنند و باید روز بعد مجدداً مراجعه کنند.
🔹در گوشت قرمز اگر صف نمیبینیم به دلیل این است که مردم دیگر نمیتوانند گوشت قرمز تهیه کنند و متأسفانه اکنون اتفاقاتی میافتد که خانوادهها از خرید گوشت مرغ هم محروم شوند.
@Emam_kh
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صفت مشترک برجامیون و خوارج
@Emam_kh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 آیه 27 سوره آل عمران
🌷 تُولِجُ الَّيْلَ فِى الْنَّهَارِ وَتُولِجُ الْنَّهَارَ فِى الَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ
🍀 ترجمه: شب را به روز و روز را به شب درآورى وزنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون آورى وهر كه را خواهى بى شمار روزى مى دهى.
🌷 #تولج: از ایلاج به معنای وارد شدن
🌷 #الیل: شب
🌷 #النهار: روز
🌷 #تخرج: خارج می کنی
🌷 #الحی: زنده
🌷 #المیت: مرده
🌷 #ترزق: رزق و روزی می دهی
🌷 #من_تشآء: هر كه را خواهى
🌷 #بغير_حساب: بی شمار
🔵 از آغاز #فصل_بهار به بعد رفته رفته روزها طولانی تر و شب ها کوتاه تر می شوند و از آغاز #فصل_پاییز به بعد روزها کوتاه تر و شب ها طولانی تر می شوند این كم و زیاد شدن طول ساعات #شب و #روز در فصلهاى مختلف به دست خداست به این خاطر می فرماید: تولج الیل فی النهار و تولج النهار في الیل: شب را به روز در آوری و روز را به شب در آوری.
🔵 وقتی نان یا هر غذای دیگر می خوریم این نان بی جان و مرده است ولی وقتی وارد بدن ما می شود سلول زنده از مواد غذایی بی جان می آفریند که می فرماید: و تخرج الحی من المیت: و زنده را از مرده بیرون می آوری. وقتی موجود زنده مثل #انسان و موجودات جاندار می میرند. و تخرج المیت من الحی: و مرده را از زنده بیرون می آوری. البته مفهوم دیگری هم دارد گاهى از كافران مرده دل، فرزندان مؤمن و زنده دل، و از مؤمنان زنده دل، فرزندانى كافر و مرده دل ظاهر مى شود كه این یكى از مصادیق آیه است.
🔵 و ترزق من تشآء بغیر حساب: و هر که را خواهی بی شمار روزی می دهی. منظور از #رزق بى حساب، رزق فراوان و بى شمار است. و ممكن است منظور آن باشد كه رزق او خارج از محاسبات شماست، و او از راهى كه گمان نمى کنید رزق مىدهد.
🔹 پيام های آیه27سوره آل عمران 🔹
✅ تغییرات #شب و #روز و پیدایش فصلها یكى از بركات و الطاف الهى است. «بیدك الخیر... تولج اللیل فى النهار»
✅ علاوه بر #آفرینش، هرگونه تغییر وتدبیر به دست اوست. «تولج اللیل فى النهار»
✅ قدرت #خداوند محدود نیست. او از مرده، زنده و از زنده، مرده خارج مى سازد. «تخرج الحىّ من المیّت و تخرج المیّت من الحىّ»
✅ #رزق بىحساب، یعنى براى سرچشمه رزق محدودیّتى نیست. «ترزق من تشاء بغیر حساب»
تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
توییت کنایه آمیز استاد #رائفی_پور درباره اوضاع بد بورس
✍ سرمایه من مال تو
کسری بودجه تو مال من
#چهارشنبهسوری
#دولت_راستگویان
@Emam_kh
✍درمان میگرن
✳️۵۰ گرم گل بابونه
✳️+ ۵۰ گرم گل راعی ( چای کوهی)
✳️+۲۵گرم سنبل الطیب
✳️+ ۲۵ گرم اسطوخدوس
✍گیاهان بالا را کاملا مخلوط کرده ، مقدار دوقاشق از مخلوط را با آب سرد بشویید سپس با یک لیوان آب جوش به مدت ۱۰ دقیقه دم کرده روزی ۲ لیوان میل کنید.(اگر بیماری قند ندارید میتوانید با تکه ای نبات این معجون را میل کنید).
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🔴سردار باقری: ظرفیت انهدام رژیم صهیونیستی فراهم است
رئیس ستادکل نیروهای مسلح:
🔹ما امروز هم قدرت تهاجم داریم و هم قدرت ایستادگی و مقاومت ؛ یعنی میتوانیم در روز موعود در هر اندازه دلخواه، با هر مقیاسی و در هر شدتی بر کانون های تهدید و داشته های اردوگاه دشمنان هجوم ببریم.
🔹ظرفیتهای انهدام رژیم صهیونیستی و به فضل الهی حذف رژیم جعلی، کودک کش و منحوس از جغرافیای سیاسی منطقه فراهم شده است.
@Emam_kh
⭕️ انتخاب هندوانه مهمتر است یا رئیس جمهور؟
*شخصی تعریف میکرد*
*تو لبنان بودم.*
*رفتم بازار میوه و تره بار هندوانه بخرم.*
*طبق عادت هندوانه ها را یکی یکی بلند میکردم و با کف*
*دست تپ تپ بهشون میزدم،*
*یک خانم لبنانی با تعجب بهم گفت آقا شما دارید چیکار میکنید؟*
*براش توضیح دادم که اینجوری میتونی بفهمی خوبه یا نه.*
*خواهش کرد تا یک هنداونه خوب هم برای ایشون سوا کنم.*
*همین کار رو کردم.*
*تشکر کرد و پرسید شما اهل کجائید؟*
*بهش گفتم ایران.*
*گفت کاشکی قبل از انتخابات،،*
*رئیس جمهورتون رو هم همینطوری تپ تپ میکردین ببینید خوبه یا نه ، شما که برای یه هندونه اینقدر حواستون جمع هست ، چرا برای رییس جمهور دقت نکردین!😔
الهی خیر نبینی، .... که مارا در مقابل جهانیان شرمنده کردی !!!😒
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💫 دعایی رو که همهی اهل بیت علیهمالسلام، میخوندن ... شما از دست نده!
#شعبان_و_آشتی_کنان 🌜
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 67
بوسه ای روی سرم نشاند، از عذرخواهی اش شرمنده شدم، می دانم که زیادی اذیتش کرده ام!
آرام نشده بودم، آرامش از من فراری بود ولی در آغوشش ماندن هم درست نبود. سرم را نرم از روی سینه اش بلند کردم و به عقب رفتم. نگاه خسته اش را به صورت سرخ شده از شرمم، داد.
-برو دست و صورتت رو بشور بریم یه دوری تو شهر بزنیم یه چیزی هم بخوریم.
با انگشت اشاره ام اشک هایم را پاک کردم و سری به نشانه ی موافقت تکان دادم. بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس هایم به سالن بازگشتم. سرش را میان دست هایش گرفته و به فرش کوچک پهن بر زمین چشم دوخته بود.
نفسم را با آه بیرون فرستادم.
-من آماده ام.
سرش را بالا آورد و به تیپ قرمز مشکی ام نگاهی با رضایت انداخت و بلند شد.
داخل ماشین نشستیم، استارت زد و ماشین را راه انداخت. با لحن شوخی که سرحالم آورد پرسید:
-خوب خانم خانوما راهنمایی می کنی کجا برم یا از عابرها بپرسم؟
-اختیار دارید عابرها چرا؟! خودم تبریز رو مثل کف دستم بلدم.
تای ابرویش نمایشی بالا پرید.
-جسارت کردم پشت فرمان نشستم پس!
خندیدم.
-شوخی میکنم فقط مسیر بیمارستان تا مجتمع رو بلدم. شماره ی یه رستورانم دارم که با پیک برام غذا می فرسته.
-شهر به این بزرگی و تاریخی، حیف نیست چهار ماهه از بودن توش لذت نبردی؟!
دلم گرفت. یاد آن روز افتادم که به تفریحگاه «ائل گل» رفتم و دلتنگی به زیبایی خیره کننده اش چیره شد و برگشتم.
-آدم بی حوصله و تنها رو بهشت هم ببرند لذت نمیبره.
در حالی که میدان را دور می زد نیمنگاهی سمتم انداخت. از غم نگاهش بغضم گرفت.
-مریم میگه هر بار نوزادی رو به دنیا می آوردی به هم می ریختی و به قرص معده پناه می بردی.
-فرهاد تو نمی دونی یه مادر چه دردی رو به خاطر عشق به فرزندش تحمل می کنه تا دنیاش بیاره و به آغوش بکشتش! پا به پای مریض هام درد می کشیدم که چرا مادر من عشقی به من نداشته و رهام کرده. جای من نیستی فرهاد پس به جای من فکر نکن و دلگیرم نکن از قضاوت هات...
جلوی رستورانی توقف کرد. کلافه و غمگین از زهر حرف هایم گفت:
-حالا پیاده شو بریم شام بخوریم از صبح هیچی نخوردم بعداً حرف می زنیم.
مطیع سری تکان دادم، کمربند ایمنی را از دور کمرم باز کردم و پایین رفتم. میلی به غذا خوردن نداشتم ولی به اصرار فرهاد نیمی از چلو گوشت سفارشی اش را خوردم و عقب کشیدم. فرهاد بعد از خوردن کامل غذای خود، جای دیس خالی از غذایش را با دیس نیمه خورده ی من تعویض کرد و با اشتهای قبل، شروع به خوردن کرد. دلم برای لودگی هایش تنگ شده بود.
-خیلی چرکی فرهاد!
چشمکی زد و محتویات داخل دهانش را فرو داد و در حالیکه لیوان نوشابه اش را بر می داشت گفت پول پاش دادم ها!
نتوانستم خوددار باشم و به خنده افتادم و سری از روی تاسف برایش تکان دادم. اگر افکار آزاردهنده در خیالم ته نشین می شدند با فرهاد همه چیز خوب و عالی بود!
-اینقدر میخوری هیکلت به هم نریزه مربی!
لبخندش قشنگ ترین نقاشی خدا بود!
-آدم غذا زیاد بخوره هیکلش به هم بریزه بهتر از اینه که غصه بخوره هیکلش رو باربی کنه!
- تیکه میندازی؟ من غصه رو نمی خورم غصه داره منو می خوره.
-تو اوکی رو به من بده غصه رو دار میزنم جلوی روت.
-نمی تونی، خودتو اسیر من نکن فرهاد. دل بکن. من حتی حوصله خودم رو هم ندارم چه برسه به شروع زندگی مشترک و...
حیا کردم از بیان کلمه ی زناشویی و بر زبان نیاوردم و سر به زیر انداختم.
-تو بله رو به من بده، زندگی زناشویی نمیخوام ازت قول میدم بشینم یه گوشه فقط نگاهت کنم!
لبم را به دندان گرفتم. فکر نمیکردم با این وضوح به رویم بیاورد و حرف نسنجیده ام را تفسیر کند!
سرخ شده و توبیخ گر نگاهش کردم.
-فرهاد!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🍃🌸🍃
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 68
جدی خیره ام بود. روی حرفم سرتقانه ایستادم.
-دل بکن فرهاد! تو نمی تونی به نبرد غصه های من بری خودتم نابود می کنه!
-اگه بتونم چی؟
بی حوصله پرسیدم: چه جوری مثلاً؟
-میرم به جنگ آسمودئوس و خواهرهاش.
جمله اش برایم نامفهوم بود.
-به جنگ کیا؟
-دایی حسین و مامانم و خاله ها!
شلیک خنده ام به هوا کاملا بی اراده بود. سریع با یادآوری موقعیتم و نگاه هایی که با تعجب به سمتم خیره شده بود دست روی دهانم گذاشتم و خنده ام را فرو خوردم.
-خیلی خری فرهاد عمو حسین آسمودئوسه آره؟
-دیگه وقتی یه چیزایی می دونه از گذشته و نمیگه یعنی سد راه رسیدن من به تو شده، بگیره بکشتم که سنگین تره! خواهر هاش هم مثل خودشند.
خنده کاملا از روی لبم دور شد.
-منظورت چیه؟!
بلند شد و صندلی اش را به عقب هل داد. دست هایش را روی میز ستون کرد و سرش را سمتم که پرسشگر نگاهش می کردم خم کرد.
-منظورم اینه اگه تو بخوای، کار نشد نداره. الان هم هیچی نگو. دلم نمی خواد شبمون رو خراب کنی. پاشو بریم دور دور تو خیابون های خوشگل تبریز بزرگ.
لب باز کردم تا اصرار به حرف زدنش کنم که با گذاشتن دستش روی بینی و اخم های در همش پشیمانم کرد.
-هیس یک کلمه هم نمی خوام بشنوم، حداقل امشب نه! به اندازه کافی مستفیضم کردی!
نگاهم را از نگاهش گرفتم. کیفم را از روی میز برداشتم و هم زمان بلند شدم.
تازگی ها هر دو دل نازک شده بودیم...
داخل ماشین نشستیم، خم شد سمتم و در داشبورد را باز کرد و فلش را برداشت. چشمکی در همان حالت به چهره ی درهمم زد و صاف در جایش نشست و فلش را در دستگاه جا زد. پشت بندش ماشین را روشن کرد.
-اخمات و وا کن، قهر بسه!
هم زمان با راه افتادن ماشین صدای بلند و پر کوبش آهنگ در فضا پخش شد، پخش یهویی اش باعث شد به صندلی بچسبم و هینی بکشم. با صدای بلند خندید. میدانست اهل این جور آهنگ ها نیستم مخصوصاً با این ولوم بالا ولی باز شده بود همان فرهاد سرتق که کفرم را بالا می آورد. دست بردم و کمش کردم. بی توجه به حرکتم شیشه ها را بالا داد.
-بدیم بالا نگیرنمون بیچاره بشیم!
دو مرتبه صدای آهنگ را زیاد کرد ولی نه به زیادی قبل و خودش شروع به هم خوانی با خواننده ی سرخوش کرد. جملات و محتویات ترانه آنقدر بی معنی بودند که به خنده افتاده بودم. شنیدنشان از زبان فرهاد برایم خیلی مضحک میآمد. وقتی حرکات حرفه ای و موزونی به شانه هایش داد با صدای بلند خندیدم. با لذت نگاهم کرد.
-اینه. آره بخند زندگی همینه به قول خیام بزرگ
«می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست»
در فکر رفتم و به مفهوم شعری که برایم خواند اندیشیدم واقعاً چرا نمی توانستم آنطور که فرهاد توقعش بود باشم؟!
کاش کسی در موقعیت خودم می یافتم و جویای حالش میشدم تا مسیر درست را پیدا کنم.
ساعتی را دل به دل فرهاد دادم و با خنده هایش خندیدم و به لوس بازی هایش چشم غره رفتم، حتی مجبورم کرد یکی دو آهنگ را همراهی اش کنم گر چه بیشتر خندیدم تا خواندن! سر حال شدم؛ گرچه دروغ است بگویم غم آشنا در قلبم را حس نمی کردم!
شب از نیمه گذشته بود که داخل آپارتمان شدیم، در حالی که کفش هایم را در می آوردم پرسیدم:
-خوابت نمیاد فرهاد؟
خودش را روی مبل راحتی رها کرد و به حالت درازکش شد.
-چرا اتفاقاً، له له ام. بکوب از تهران تا تبریز رانندگی کردم.
-پاشو برو اتاق روی تخت بخواب اینجا سرده، وقت نکردم برم بخاری بخرم.
-خوبه همین جا فقط یه پتو بهم بده خودت هم برو استراحت کن.
-آخه...
-میگم جام خوبه.
اصرار نکردم، میدانستم حرفش یکی است. داخل اتاق شدم و از روی تخت تنها پتویم را برداشتم. لعنت به من که فکر روز مبادا را نکرده بودم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🍃🌸🍃