فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✰✦✰
❗️اول ای جان دفع شر موش ڪن
❗️بعد از آن درجمع گندم ڪوش ڪن
استادرائفےپور
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 آیه 72 سوره آل عمران
🌸 و َقَالَتْ طَّآئِفَةٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِِ ءَاِمِنُواْ بِالَّذِى أُنِْزلَ عَلَى الَّذِينَ ءَاَمَنُواْ وَجْهَ الْنَّهَارِ وَاكْفُرُواْ ءَاخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ
🍀 ترجمه: وگروهى از اهل كتاب گفتند: به آنچه بر مؤمنان نازل شده است، در آغاز روز ایمان آورید و در پایان روز كافر شوید، شاید بازگردند( منظور با این حیله شاید مسلمانان از اسلام بازگردند)
🌷 #قالت: گفت
🌷 #طائفة: گروه
🌷 #ءامنوا: ايمان آورید
🌷 #بالذی_أنزل: به آنچه نازل شده
🌷 #وجه_النهار: آغاز روز
🌷 #اکفروا: کافر شوید
🌷 #لعلهم_یرجعون: شاید بازگردند
🌸 #شأن_نزول_آيه: دوازده نفر از علماى یهود، تصمیم گرفتند براى ایجاد تزلزل و تردید در مسلمانان، صبحگاهان نزد پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم آمده و اظهار ایمان كنند، ولى در آخر روز از #اسلام برگردند و بگویند: ما محمّد و آیین او را دیدیم، ولى با آنچه در تورات آمده است، مطابقت ندارد. آنها با این نقشه مى خواستند این طور وانمود كنند كه اگر اسلام مكتب خوبى بود، اهل علم و كتاب از آن دست برنمى داشتند، با این كار هم در مسلمانان تردید بوجود آورند و هم سایر یهودیان را از مسلمان شدن بازدارند. #خداوند متعال نیز با نزول این آیه، نقشه ى آنان را آشکار ساخت.
🌸 #یهود برای متزلزل ساختن ایمان مسلمانان از هر وسیله ای استفاده می کردند، تهاجم نظامی، سیاسی و اقتصادی این آیه اشاره به بخشی از تهاجم فرهنگی آنها دارد. می فرماید: و قالت طائفة من أهل الکتاب ءامنوا بالذى أنزل على الذين ءامنوا وجه النهار و اكفروا ءاخره لعلهم يرجعون: و گروهی از اهل کتاب گفتند: به آنچه بر #مؤمنان نازل شده است، در آغاز روز ایمان آورید و در پایان روز کافر شوید، با این حیله شاید مسلمانان از اسلام بازگردند.
🌸 این #توطئه در افراد ضعیف النفس اثر قابل ملاحظه ای خواهد داشت به ویژه این که عده مزبور از علمای یهود بودند، و همه می دانستند که آنها نسبت به کتاب های آسمانی و نشانه های آخرین #پیامبر آشنایی کامل دارند و این کار می توانست پایه های ایمان افرادی که تازه مسلمان شدند را متزلزل سازد. امروزه دشمنان اسلام با شبهه افکنی درباره قرآن و اسلام از طریق فضای مجازی سعی در متزلزل کردن ایمان مسلمانان دارند، باید کاملاً هوشیار بود.
🔹 پيام های آیه 72 سوره آل عمران 🔹
✅ چه بسا گروهى با نام #اسلام، در صفوف مسلمانان نفوذ كرده و از پشت خنجر بزنند، لذا باید هوشیار بود.
✅ #مسلمان نباید ساده اندیش و زودباور بوده و به هر اظهار ایمانى، اعتماد كند.
✅ #خداوند در مراحل حسّاس، اسرار و توطئه هاى دشمنان را آشکار می کند.
✅ باید در مرحله اى از #ایمان قرار بگیریم كه بازگشت بعضى مسلمانان از دین، مایه ى تزلزل ما نگردد.
✅ یكى از سیاست هاى #دشمن، ایجاد روابط و سپس قطع روابط بهل منظور ایجاد تزلزل در جامعه است.
تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🔴 فکر نکنید مرکز عالمید‼️
👤 #زمانــه | عطریانفر ( از فعالان سیاسی اصلاح طلب) خطاب به فائزه هاشمی:
✅ دلیلی ندارد هرکسی از موضعی که خودش برای خود فراهم کرده یا خانواده و نظام سیاسی برای او فراهم کردهاند، هرچه به ذهنش میرسد، مطرح کند و تصور کند مرکز عالم است.
❌💯خانم فائزه گفتند که من رأی نمیدهم؛ خب نده! مگر شما رأی ندهی چه اتفاقی میافتد!!
@Emam_kh
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
🔷س 18: کسی که در اوائل سن تکلیف بر اثر ضعف و عدم توانایی، نتوانسته روزه بگیرد، آیا فقط قضا بر او واجب است یا قضا و کفّاره با هم بر او واجب است؟
✅ج: اگر گرفتن روزه براى او حرجى نبوده و عمداً افطار کرده، علاوه بر قضا، کفّاره نيز بر او واجب است و اگر خوف داشته باشد که اگر روزه بگيرد مريض شود، فقط قضاى روزه ها بر عهده او مىباشد.
@Emam_kh
⭕️ دولت حق ندارد تعهدی ایجاد کند!
سردار قاسمی:
دولتی که فقط دو ماهش مانده حق ندارد از طرف ملت تعهدی ایجاد کند!
این دولت فقط باید برود تا بعد به تخلف هایش رسیدگی شود.
@Emam_kh
✨﷽✨
🔴میهمانی روزه دار هنگام افطار
✍امام صادق(علیه السلام) می فرماید:
فردی به نام سدیر، در ماه مبارک رمضان، بر پدرم امام باقر(ع) وارد شد. حضرت فرمود: ای سدیر، آیا می دانی در چه شبهایی قرار داریم؟ عرض کرد، آری، پدرم فدایت باد، شبهای ماه مبارک رمضان است. امام فرمود: آیا می توانی در هر شب از این شبها ۱۰ بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کنی؟ سدیر گفت: پدر و مادرم فدایت باد این اندازه ثروت ندارم.
امام فرمود: آیا می توانی نه بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کنی؟ سدیر باز همان گونه جواب داد. حضرت یکی یکی کم کرد تا فرمود: آیا می توانی هر شب یک بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کنی؟ سدیر عرض کرد: این نیز در توانم نیست. امام فرمود: آیا می توانی هر شب مسلمانی را افطار دهی؟ گفت: آری، بلکه ده مسلمان را نیز می توانم.
💥پدرم فرمود: ای سدیر، من نیز همین را اراده کرده ام. اگر بتوانی یک برادر مسلمان را افطاری دهی(ارزش آن) چون آزاد ساختن یکی از فرزندان اسماعیل است.
📚وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۰۰، ج ۳.
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 145
منظورش فرهاد بود که سمتش اشاره کرد. خنده ام گرفت. سمت مبلی که قبلا نشسته بود رفت و کتش را برداشت. مریم هم مشغول بستن دکمه های مانتواش شد و گفت: دیروقته فردا باید برم بیمارستان صبح زود عمل دارم ما که غریبه نیستیم هر روزم که اینجا پلاسیم. راحت باشین.
نگاهم را به فرهاد دادم سری تکان داد و رو به بچه ها گفت: شرمنده بچه ها.
احمد با خنده در حالی که گوشی اش را داخل جیب کتش میگذاشت گفت: کم زر بزن برو آماده شو.
فرهاد فقط لبخندی زد و مردانه دست دادند. بچه ها را بدرقه کردیم و سوار ماشین فرهاد شدیم. به تیشرت نازک تن فرهاد نگاه کردم.
-سردت نیست؟
- نه خوبه. کتم پشت ماشینه سردم شد برمی دارم.
سری تکان دادم و نگاهم را به تاریکی خیابان سپردم. با پخش شدن موزیک ملایم در فضای ماشین لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم.
- فرهاد؟
- جون دل فرهاد؟
عاشق جواب دادن هایش بودم همیشه عاشقانه جان و دلش را پیشکشم میکرد. لبخندم عمق گرفت
-معتادی به موسیقی ها!
لبخندی زد.
- عادت کردم از سکوت بیزارم.
به مسخره گفتم: چقدر با هم تفاهم داریم!
نگاه خندانش را لحظه ای گذرا به صورتم داد.
- همین تضاد بین مون قشنگه!
با شیطنت خندیدم و گفتم: پس اینا که به خاطر عدم تفاهم طلاق میگیرند از هم، یه دروغ بزرگه دلیلشون!
- زدی تو خال.
خندید و چشمکی زد.
هر کار می کردم از ذهنم نمی رفت. صابر را میگویم. لبی تر کردم.
- موقع رفتن سراغم رو نگرفت؟
فهمید منظورم کیست: خواستم بیام صدات کنم که خداحافظی کنی ولی مانع شد گفت بزار راحت باشه اذیتش نکن. مرد بدی به نظر نمیاومد آدمیزاده دیگه جایزالخطاست.
آهی کشیدم و گفتم: میدونم هر خطایی هم یه تاوان داره شاید تاوان اون هم این باشه که من نمی تونم قبولش کنم!
نگاهم را به صورت دوختم و ادامه دادم: تو به من حق می دی فرهاد مگه نه؟
- معلومه که حق میدم دیوونه. این چه سوالیه!
لبخند رضایت روی لب هایم نشست.
- فرهاد؟
- چیه دردت به جونم؟ اینجوری صدام می کنی نمیگی پس میافتم.
خنده ام گرفت.
- خدا نکنه.
-چرا نکنه؟!
نگاه اش را سمتم تاب داد و دلبرانه ادامه داد: دل فدای یار، جان نیز هم...
تمام خوشی های دنیا را عاشقانه هایش به جانم ریخت.
- یه چیزی بگم فرهاد؟
- بگو عشق جانم.
- با تو دنیا یه جور دیگه است.
سرم را سمت پنجره دادم تا نگاهش معذبم نکند و ادامه دادم: تو که هستی دلم قرصه.
صدای نا باورش دلم را حوایی تر کرد.
-عسل!
- همیشه باش فرهاد، تو نباشی می ترسم.
با توقف ماشین کنار خیابان سرم سمتش چرخید. نگاه گرمش دلم را هوایی آغوش اش کرد، رنگ حاجت دل را از نگاهم تشخیص داد که لبخندی زد و آرام شانه هایم را گرفت و به سمت خود کشید. سرم را روی سینه اش گذاشت یک دستش پشت سرم و دست دیگرش دوره کمرم پیچ خورد. دلم آرام گرفت و قلبم گرم شد و خون در رگ هایم را هم هرم بخشید. با آرامش دستم را روی سینه اش گذاشتم و چشم هایم را بستم. دلم میخواست زمان همین جا بایستد و من تا ابد از آغوش فرهاد سیراب از عشق شوم.
-تو تموم زندگیمی تا دنیا دنیاست کنارتم عزیز دلم، از هیچی نترس.
با تمام شدن حرفش از آغوشش بیرون آمدم. شالم را مرتب کردم و معذب شده از وضعیت چند لحظه پیش مان به خیابان اشاره کردم.
-برو فرهاد دیروقته.
بی حرف سری تکان داد و ماشین را راه انداخت آرام شده بودم این مودب شدن ها و خجالت کشیدن هایم را باید کنار میگذاشتم تا ملاحظه ی فرهاد و پشت بندش سکوتش را در پی نداشته باشد. عقل و دلم یکی شده بودند گرچه هنوز برای ازدواج دلهره داشتم ولی عشق فرهاد را می خواستم حضورش را کنارم می خواستم از دوریش کلافه می شدم و از فکر نبودنش هراسی دلم را آشوب می کرد...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌺🍃🌺
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 146
کنار قبر باباش نشستم، بغض چنگ سینه ام شد و نفس کم آوردم. سنگ قبرش را لمس کردم و لب زدم: بابا؟
به گریه افتادم. دست فرهاد روی بازویم نشست. نگاهش کردم و با درد نامش را صدا زدم: فرهاد؟
-جون فرهاد؟
- به بابام بگو دختر خوبی نبودم براش حلالم کنه بگو بیشعور بودم نادون بودم که با فکرهای بیخودی روز به روز روز ازش دور تر شدم...
در ادامه بابا را مخاطب قرار دادم، زانویم را به زمین تکیه دادم و با دست نام بابا را نوازش کردم.
- بابا کاش بودی کاش تنهام نذاشته بودی بابا غلط کردم کابوس صابر رو دیدم و برات تعریف کردم. بابا تو بابای منی... آخ بابا نبودنت شده یه درد به بزرگی دریا داره داغونم میکنه بابا... پاشو آرومم کن.
در آغوش فرهاد کشیده شدم. لباس اش را چنگ زدم.
- فرهاد کاش خر نبودم کاش بیشتر دستاش و می بوسیدم کاش بیشتر باهاش حرف می زدم کاش بود دورش می گشتم. فرهاد من خیلی خر بودم دنبال سراب میدویدم آب توی یک قدمیم بود ازش غافل بودم فرهاد...
- آروم باش دورت بگردم اینجوری میگی دایی غصه میخوره نصف شبی هم خوب نیست بالا سر مرده این بی قراری کردن ها. حرفای خوب بزن بهش.
از آغوشش بیرون آمدم تا حرف های خوب بزنم! اشک هایم را پاک کرده و بار دیگر اسم بابا را لمس کردم.
- دوستت دارم بابا.خیلی...
***
خانه ها زیر بمباران ویران می شدند میان ویرانیها زن جوان جلوی چشم کودک شش ساله اش مورد تجاوز قرار گرفته بود جیغ هایش حنجره اش را پاره و گوش دختر را کر می کرد ولی مردها مستانه می خندیدند و حرمت زن کسی که قران برایش مقام عظیم قائل شده است را هتک میکردند... همان کودک می دوید و فرار می کرد از دست مردی که بی شباهت به همان دو منفور که روزی مادرش را دریده بودند نبود و اینبار دختر شش ساله ی دیگری تماشاگر هول و هراس و جیغ های خفه ی مادرش بود... با دیدن سقوط زن از پرتگاه به دره ای پنهان در مه با جیغ از کابوس پریدم. باز کابوس... خیس عرق بودم و گرمم شده بود. به در بسته اتاقم نگاه کردم خدا را شکر فرهاد متوجه نشده بود که باز دلش شور بیفتد مدتی بود که کابوس ها دست از سرم برداشته بودند حتما فشار عصبی ای که امشب تحمل کرده بودم باعثش شده بود. دیگر خوابم نبرد، پتو را کنار زدم تا حرارت بدنم پایین بیاید.
از مجید شنیدم که عمه مینا پاپیچ فرهاد شده که چرا به خانه نمی رود احساس گناه می کردم فرهاد به خاطر من از همه حرف می شنید ولی دم نمی زد. برگشتن به خانه برایم خیلی سخت شده بود حالا که قضیه برای همه رو شده بود دلم نمیخواست در آنجا ساکن شوم. کاش بابا ورثه ی دیگری داشت تا خیلی راحت ببخشمش به او و خیال خودم را راحت کنم. با این وضعیت هم نمیتوانستیم پیش برویم. فرهاد وجود من را از همه مخفی کرده و غرغر های عمه و شک پدرش را برانگیخته بود، واقعا دچار عذاب وجدانم میکرد. فرهاد هم که انگار قصد جدی کردن رابطه مان را نداشت لااقل نامزدی مان را علنی میکرد تا بعد! هیچ وقت فکر نمی کردم به فرهاد اجازه ی خواستگاری دهم چه برسد به اینکه این قدر بی قرار انتظارش را بکشم! به پهلو چرخیدم. عرق تنم خشک شده و حالا کمی سردم بود، نگاهم سمت پنجره کشیده شد. خودم سر شب بازش کرده بودم پتو را رویم کشیدم و باز به فکر رفتم؛ عاقلانه ترین کار این بود که به دیدن عمه ها بروم و خودم را نشانشان دهم و حرف هایم را بزنم، باید مدتی در خانه ی بابا می ماندم تا ببینم چه می شود فوق فوقش واحد تبریز را می فروختم و بعد از تحویل دادن خانه به عمو حسین واحدی در تهران میخریدم یا اجاره می کردم و در آن ساکن می شدم البته امید داشتم که قبل از خرید خانه فرهاد به خودش بیاید و این فاصله ی مسخره ی میانمان را بردارد. کلافه پتو را کنار زدم و از تخت پایین رفتم تا پنجره را ببندم.
من بدون فرهاد دوام نمی آورم، دستم را به لبه ی پنجره گرفتم و قبل از بستن نگاهم را به آسمان دادم و لب زدم: خدایا خودت کمکم کن.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌺🍃🌸🍃🌺