eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ گرفتن نبض و دیدن چشم و گوش خانم ها توسط پزشک مرد 🔷س ۶۳۹۲: گرفتن نبض و یا دیدن چشم و گوش و دهان و دندان خانمها توسط پزشک مرد اشکال دارد؟ ✅ج: گوش ازجمله قسمت هایی است که خانم باید از نگاه نامحرم بپوشاند؛ بنابراین اگر مجوزی ندارد، مراجعه به پزشک غیرهمجنس جایز نیست اما اگر اضطرار باشد )پزشک همجنس موجود نباشد( اشکالی ندارد. درباره معاینه دهان و دندان و چشم هم بنابر احتیاط واجب پزشک غیرهمجنس برای معاینه و معالجه نگاه نکند ولی اگر پزشک همجنسی وجود ندارد باز هم مثل سایر موارد اشکالی ندارد. درباره گرفتن نبض هم اگر از روی لباس باشد یا پزشک دستکش داشته باشد و مفسده ای وجود نداشته باشد، اشکالی ندارد. اما اگر پزشک دستکش ندارد و از روی لباس هم نیست و بدن خانم لمس میشود، این کار جایز نیست مگر در صورت اضطرار. 📕منبع: khamenei.ir @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سرود «سلام یا مهدی» با زبان اسپانیولی در قلب کاراکاس در نمایشگاه دوستی ایران و ونزوئلا 🔸قرار است در حاشیه این نمایشگاه دست خط رهبر معظم انقلاب بر کتاب "سلول 14 " رونمایی شود. این کتاب ترجمه اسپانیولی کتاب "خون دلی که لعل شد" است که برای اسپانیولی زبان ها به چاپ رسیده است @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کدام نظام⁉️ 🔰سخنان تکان دهنده علامه مصباح یزدی (ره) : ⚠️ هر کس حرفی بزند، می گویند این خلاف نظام است، تضعیف نظام است. کدام نظام⁉️ مگر نظام، مساوی با دولت است❓ مگر نظام، مساوی با چند تا وزیر است❓ مگر، نظام مساوی با چند تا کارمند است❓ نظام اسلامی که ما می گوییم، یعنی نظام ولایت فقیه! براساس قوانین اسلامی! آن نظام است! اسلامی بودن نظام به این است که در رأسش ولی فقیه، نایب امام زمان باشد و اوامر او اطاعت شود. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷: دختر_شینا انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی ڪرد و رفت. خدیجه صدایم ڪرد و گفت: «قدم! باز ڪه گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی ڪه دستش بود اشاره ڪرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم ڪه اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یڪی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت ڪردیم و درِ چمدان را باز ڪردیم. صمد عڪس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب ڪاری ڪرده بود. با دیدن عڪس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در می ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یڪ جایی قایم ڪنیم.» خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!» خجالت می ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر می ڪند من هم به او عڪس داده ام.» ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.» با خدیجه سعی ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتی ڪنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.» ایمان، چنان به در می ڪوبید ڪه در می خواست از جا بڪند. دیدیم چاره ای نیست و عڪس را به هیچ شڪلی نمی توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی ڪه گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه ای زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» ادامه دارد...✒️
دختر_شینا زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم ڪرد و دستش را ڪشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملڪت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم ڪشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به ڪلی فراموش می ڪردم؛ اما همین ڪه از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فڪر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت ڪرده بود. همه روستا مادرم را به ڪدبانوگری می شناختند. دست پختش را ڪسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ ڪس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می ڪردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای ڪمڪ به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت ڪرده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی ڪه ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می ڪوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود ڪه همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور ڪه نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، ڪه به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای ڪرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی ڪه داشتیم برای من ڪه عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تڪان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یڪی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی ڪرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی ڪرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا ڪشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر ڪشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری ڪه صمد فڪر ڪند می خواهم از ڪرسی پایین بیایم، یڪ پایم را روی زمین گذاشتم. صمد ڪه فڪر ڪرده بود من از این ڪارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد...
💫 انتظار فرج، یعنی انتظار گشـایش از کار انسـانیت. 🪢 امروز کار انسانیت در گره‌هـای سـخت، پیچیـده و گره‌خورده اسـت. 🪢 امروز فرهنگ مـادی، به‌زور به انسـان‌ها تحمیل شـده اسـت؛ این یک گره اسـت. 🪢 امروز در سطح دنیا تبعیض، انسان‌ها را می‌آزارد؛ این گره بزرگی است. 🪢 امروز کار ذهنیت غلط مردم دنیـا را بـه آنجا رسـانده‌اند که فریـاد عدالتخواه یـک ملت انقلابی در میـان عربده‌هـای مسـتانۀ قدرتگرایان و قدرتمندان گم می‌شـود؛ این یـک گـره اسـت. 🪢 امروز مسـتضعفان آفریقا و آمریکای لاتیـن و میلیون‌ها انسـان گرسـنۀ آسیا و آسـیای دور، میلیون‌ها انسـان رنگین‌پوستی که ازِ ستمِ تبعیـض نـژادی رنـج می‌برند، چشـم امیدشـان به یـک فریادرس و نجات‌بخش است و قدرت‌های بزرگ نمی‌گذارند ندای این نجات‌بخش به گوش آنها برسـد؛ این یک گره اسـت. 👈 فرج یعنی بازشـدن این گره‌ها. 🧶 🌻 دید را وسیع کنیم، به داخل خانۀ خودمان و زندگی معمولی خودمان محدود نشویم؛ در سطح دنیا، انسانیت، فرج می‌طلبد، اما راه فرج را نمی‌داند. ۱۳۶۰/۳/۲۹ 📚 کتاب حلقه دوم انسان ۲۵۰ ساله @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️پشت پرده زندگی یک سرباز گمنام 🔺سرباز گمنام روز تعطیل و غیر تعطیل ندارد. 🔺سربازگمنام روز عید و جشن ندارد. 🔺سرباز گمنام جهت آرامش کشور،آرامش فکری ندارد. 🔺سرباز گمنام برای امنیت کشورش،امنیت ندارد. 🔺سربازگمنام،تعلقات و وابستگی دنیوی ندارد. 🔺سرباز گمنام ساعت خواب مشخص ندارد. 🔺سرباز گمنام ساعت شام و نهار مشخص ندارد. 🔺سرباز گمنام زندگی روزمره عادی ندارد. 🔺سرباز گمنام مسافرت ندارد. 🔺سرباز گمنام رویایی جز امنیت ندارد. 🔺سرباز گمنام پول و ثروت ندارد. 🔺سرباز گمنام هیچ شهرت و نامی و نشانی ندارد. 🔺سرباز گمنام هراسی از تیر و فشنگ ندارد. 🔺سرباز گمنام ترسی از شهادت ندارد. 🔺سرباز گمنام.... 🟢روز سربازگمنام را به تمامی سربازان گمنام امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در وزارت اطلاعات که هم اکنون در موضع های خاص خود در حین انجام ماموریت هستند تبریک می گوییم❤️ @Emam_kh