#نکته👌
1-از دوستي با احمق بپرهيز، چرا كه مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيانت مي كند.
2- از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا آنچه را كه سخت به آن نياز داري از تو دريغ مي دارد.
3- و از دوستي با بدكار بپرهيز، كه با اندك بهايي تو را مي فروشد.
4- و از دوستي با دروغگو بپرهيز، كه او به سراب ماند، دور را به تو نزديك، و نزديك را دور مي نماياند.
☞🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️تفسیر قرآن به سبک روحانی.
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 35
عمه شانه هایم را رها کرد و اخم درهم کشید.
- چته فرهاد؟! از دنده ی کج بیدار شدی؟! این حرف ها چیه؟!
نگاهی به هردویمان انداحت و ادامه داد: باز به هم پریدید؟
منظورش من بودم یا فرهاد؟!
دفاع کردم.
-نه.
آب دهانم را به سختی فرو دادم و لب های خشک شده ام را با آب نداشته زبانم تر کردم.
-من برم عمه. زحمتت دادم ببخش.
قدمی برنداشته مانعم شد.
-کجا بشین ببینم. زنگ میزنم داداش علی هم بیاد بالا. وقت ناهاره.
-نه، نه... مزاحم نمیشیم.
چشم غره ای رفت.
- این حرف ها چیه؟! مگه خونه ی غریبه اومدی؟!
ظاهرا برای تماس با بابا سمت سالن رفت. امروز یاد گرفتم که از ظاهر قضاوت نکنم. باطنا هدفش تنها گذاشتنمان برای رفع کدورت بود.
خواستم از در خارج شوم که با بلند شدنش از روی صندلی سد راهم شد.
دل تپیدن گرفت. خواستم راه کج کنم که سد کج شد!
لعنت به هرچه لرزیدن است... دل... نگاه... صدا...
اخم در هم کشیدم و یخ تر از هر زمانی غریدم: برو کنار فرهاد!
-نرم!؟
اشک چشم هایم مصادف با بالا آمدن نگاهم از بند پلک آزاد شد.
دست هایش همراه نگاهش سمت اشک هایم کشیده شد. بابرخوردش به گونه ام قلب در سینه ام فرو ریخت و تنم لخت لخت شد.
بی جنبه نبودم، قرارم را گرفته بود بی معرفت با حرف هایش...
پراخم بازخواستم کرد.
-چته؟
دستش را پس زدم.
- چیزیم نیست. برو کنار.
لجباز بود. خیلی هم لجباز...
نزدیک تر شد که با دیوار یکی شدم! صورتش خط کش گذاشت و در میلیمتری صورتم متوقف شد.
نفس در سینه ام حبس شد و رو به خفه شدن رفتم.
غرید: من که آخر می فهمم تو اون کله ی پوکت چی می گذره. به نفعته خودت بگی.
فشاری به سینه ی به عرق نشسته اش آوردم.
-برو عقب.
لحظه ای به عمد درنگ کرد تا سست شدنم را به رخم بکشد!
پوزخندش آزارم داد و عقب کشید.
به جان کندنی ماندم و ناهار را کوفت جان کردم. دلخور بودم و تمام مدت توجهی به سنگینی نگاهش نداشتم؛ موقع خداحافظی هم محلش ندادم گرچه او هم تلاشی برای جلب توجه ام نکرد.
تمام مسیر بهشت زهرا، بابا غرق دنیای خود بود و من پشت فرمان بی حواس، چشم به جاده، گوش به صدای خواننده و غم هایش داده بودم...
خستگی را زندگی میکردم و جان می دادم!
خسته بودم...
از همه چیز، از خودم، از فرهاد حتی از بابا که آن طور که باید رسم پدری کردن بلد نبود...
شاخه گل های سرخ رنگی که خریده بود را به دست گرفته و هم قدم بودیم...
سخت درگیر افکاری بود که مطمئناً من در آن جایگاهی نداشتم و فقط منصوره اش بود...
آهم حسرت ها در برداشت...
کنار قبرش نشستیم. بابا با دست های لرزان شروع به شستن سنگ مرمری که نام عشقش رویش حک شده بود کرد.
زیر لب شعر روی سنگ را زمزمه کردم
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند...
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ...
دست ناخورده به جا می مانند
گذرزمان نه عشق بابا را کشته و نه خاطره ای را برای من به جا گذاشته بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🍃🌸🍃
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 36
حس خاصی به این سنگ و صاحبش نداشتم! فقط با حضورم بابا را معذب کردم.
نگاهم را بالا کشیدم. رنگ و روی بابا به زردی می زد.
-بابا حالت خوبه؟
بی حواس نگاهش بالا آمد. آرام زمزمه کرد: جان؟
-میگم حالت خوبه؟
-خوبم بابا... خوبم.
- ببخش خلوتت رو به هم زدم.
-نه بابا. منصوره دلتنگت بود حتما خوشحاله که اومدی.
نگاهم سمت اسم حک شده ی 《منصوره》 روی سنگ کشیده شد.
- هیچی ازش یادم نمیاد. حتی یه خاطره ی گنگ!
- بچه بودی خب.
-ده سالم بوده بابا! قاعدتا باید یادم بیاد یه چیزایی.
نگاهش لرزید.
- فقط یه قبر باز از پشت یه درخت بزرگ یادمه یه تابوت هم کنار قبر بود.
دست بابا روی قلبش چنگ شد. سریع بلند شدم و کنارش نشستم.
- چی شد بابا؟
با بستن پلک ها و بالا آوردن دستش نشانم داد که چیزی نشده.
با نگرانی به جای قبلی ام برگشتم.
-خیلی دوستش داشتی؟
به دنبال گوش شنوا میگشت.
-عاشقش بودم وقتی رفت، همه ی دنیام رو با خودش برد.
ناراحت شدم. زبان درد و دلم باز شد.
-پس من چی بابا؟
نگاهش ثابت ماند! جوابی برای دادن داشت؟!
اشکهایم فرو ریختند. بغض ودرد گلوله شده روی سینه ام راه نفسم را بسته بود، دهانم را باز کردم و با تقلا ذره ای اکسیژن دم کردم. آب دهانم را فرو خوردم.
- از بچگی آرزوم بوده که مثل همه ی باباهای دنیا سر به سرم بذاری، بخندی، همسفرم بشی، پای درد و دل هام بشینی، هم پدر باشی هم مادر... میگن آدم که مامانش میمیره باباش باید یه چادر هم دم دستش بذاره تا یه وقتا مادری کنه... ولی تو... تو بابا، مادری هیچ... پدری هم نکردی برام!
گلوله هر لحظه بالاتر می آمد وقصد جانم را داشت و حالم را بدتر می کرد، باید خلاص می شدم از دستش...
به گریه افتادم... بزرگ شده بودم ولی بچه گانه گله داشتم...
- بابا درد رو سینه ام زیاده! غم تو دلم ام زیاده! یه عالمه سوال بی جواب دارم که دارن آبم می کنن...
به گریه افتاد... همین... جواب گله هایم اشکهایش بود که آن هم در پس دست مشت شده روی پیشانی اش پنهان شد.
- میشنوی بابا؟!
- بگو بابا می شنوم.
-یه بار شد در نزده بیای تو اتاقم؟! ببینی خوابیدم پتو از روم کنار نرفته!سرما نخورم! راحت خوابیدم؟! یه بار شد صبح در نزده بیای تو اتاقم، نوازشم کنی و به جای کوبیدن در برای بیدار شدنم یه بوسه خرج دخترت کنی!؟ یه بار شد بهت بگم بابا دیر میام، بگی برای چی؟! بگی نه، دختر که دیر نمیاد خونه... بی چون و چرا قبول می کردی... نگفتی کجا میره! نکنه گیر گرگا بیفته! نکنه جای بدی میره! اصلا حواست بهم بود بابا؟! فهمیدی چجور بزرگ شدم؟! یه بار شد ازم بخوای بشینیم با هم حرف بزنیم... فقط می پرسیدی چیزی کم و کسر نداری؟ یادته! آره... خیلی چیزا کم داشتم بابا! دروغ می گفتم که نه همه چی دارم... نداشتم... مامان نداشتم... بابا نداشتم... پشت و پناه نداشتم... تنهایی خیلی سخته بابا. من تنهام خیلی تنها... میشنوی بابا؟!
سر بلند نکرد. صدایش هر بار که این جمله را میگفت آرامتر و گرفته تر می شد.
- بگو بابا می شنوم.
- خسته ام خیلی خسته...
بازگو کردنش مگر فایده هم داشت؟!
بلند شدم.
- تو ماشین منتظرتونم.
نگاه شرمنده اش را تاب نیاوردم و رو گرفتم و سمت ماشینم قدم برداشتم.
خالی شدم؟! نه. نشدم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
☘🌸☘
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh
🦋هیچ هدفی مهمتر از آدم شدن برای انسان در دنیا، وجود ندارد.
سؤال❓
آیا ما به سمت انسان شدن حرکت میکنیم یا خیر؟
یعنــی اگر سی، چهل سال از عمر ما گذشته باید خودمان را ارزیابی کنیم، که اگر در مسیر ما، مرگ آمد به چه شکلی به آخرت متولد میشویم، هر کس میخواهد بداند که چگونه متولد میشود، ببیند که در برنامه ریزی هایش به هدف خلقتش که تشبه به خداوند تبارک و تعالی هست چقدر فکر میکنید.و عمل میکند.
چند درصد حلیم شدی؟
چند درصد غفور و کریم و رحیم شدی؟
اینها علامت انسانیت به فرد است.
🕋یاد خدا یـعنـــی:
ما به عنوان یک نفخه الهی نیازمند به یاد هدفمان هستیم. بنابراین، سالمترین و ثروتمندترین آدم ها کسانی هستند که ذکر الله را بیشتر میکنند، بیشتر به یاد ابدیت و معشوقشان هستند.
پای_درس_استادمحمدشجاعی
🍃🌸🍃
▪️تا آمدیم تکذیبیه واعظی را باور کنیم و بپذیریم که دولت، قیمت ارز را بالا و پایین نمی کند، آقای روحانی وارد گود شد و گفت "قیمت ارز با وقعیت سازگار نیست و کاهش خواهد یافت"!
واقعیت کدام است و خیال، کدام؟
کدام قیمت، طبیعی است و کدام، مهندسی شده؟!
... ولی خوبه رئیسی، رئیس جمهور نشد ها!
#محمد_ایمانی
@Emam_kh
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا حذف چهار صفر از پول ملی دردسر آفرین است؟
دکتر شیبانی رئیس کل اسبق بانک مرکزی: چه کسی تضمین میکند پس از حذف چهار صفر، همه کالاها به یک ده هزارم قیمت قبلی برگردد؟
@Emam_kh
🔴سخنان مهم یکی از فقهای شورای نگهبان در مورد تایید صلاحیت ها
#اختصاصی
🔹شنیده شده است که آیت الله شب زندهدار از فقهای شورای نگهبان در جمعی بیان داشته است که ما در مساله بررسی صلاحیت های نامزدهای ریاست جمهوری تاکید داریم که اگر کسی رعایت مسائل شرعی را نکند حتی اگر در حدی باشد که در ظاهر خیلی ها رعایت نمی کنند فرد را رد صلاحیت کنیم.
🔹در این مساله دقت جدی خواهیم کرد و اگر به این نتیجه برسیم که کسی برایش مخالفت با شرع حتی در حد مسائل در ظاهر ساده اهمیتی نداشته باشد، حتما رد صلاحیت شود.
@Emam_kh