eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
18.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ | اِذن ورود دلم شده زائر، دوباره مثل کبوترم‌ نداره راهی جز به سوی مشهد، سوی حرم‌‌ ‌‌ ‌ حرم آرزوی ماست حج فقراست عرش خداست همه_خادم_الرضاییم
‌✅درمان ‍تب_شدید 💠جوشانده عناب: 🔸عناب ۱۴ دانه 🔸جو پوست گرفته ۲۵ گرم 🔸آب به مقدار كافى. ✅ طرز تهیه: ✍🏻 عناب را خرد كرده و با جو مخلوط نمايید و بجوشانید تا شكفته شود. مقدار آب بايد آن قدر باشد كه پس از جوشيدن ۱۵۰۰ گرم جوشانده به دست آيد و بگذارید ته نشين شود و معجون صاف روى آن را با کج کردن ظرف بردارید و در تبهاى شديد فنجان فنجان بنوشید... 💥 از جوشانده ريشه درخت عناب نیز براى كاهش تب به كار مى برند... @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 رمان_عشق_باطعم_سادگی قسمت_39 توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشده شد روی من چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندونهای برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره.. ل*ب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود ,بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش باالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه عطیه آروم و زیر لبی گفت:نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی بیشتر خجالت کشیدم ...امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ... خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندونهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: مطمئنم امیرعلی االان حسابی آتیشیه متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه ل*ب پایینم رو زیر دندونم گرفتم_عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی! عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد_عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش! بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه! فقط صدای محسن رو میشنیدم_سلام ...شما خوبین ..هست ولی داره میمیره ! چشمهام گرد شدو باصدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن ؟ جوابم و نداد و همون طور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد ...معلوم بود دارن آتیش میسوزونن _ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد می خندید _بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلاکیه ؟ چرادری وری میگی! بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کردو تخس شد_نه بابا چیزیش نیست ...باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودردو آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست ! هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دونفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی ! محسن_چشم...گوشی گوشی موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت و براش لوس نکن چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرما خوردگی بودو همیشه من دچارش میشدم! صدای نگرانش تو گوشم پیچید_سلام محیا چی شده؟
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 رمان_عشق_باطعم_سادگی قسمت_‌40 دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم _نمیدونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی ! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ میزنم و میشم احوال پرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه ...گلوم خیلی درد میکنه _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب ! با صدای گرفته و پنچری گفتم:حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی االان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره محمد ابرو بالا انداخت_خب حالا...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا چشم غره ای بهش رفتم_خواهشا مزه نریز تمام بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت ...امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود ! _خیلی تب داری! محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد امیرعلی_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی پاشو _نه امیرعلی خوبم لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست نگاهش جدی شد_پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه امیرعلی با تعجب خندید_راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه هرکسی از یک چیزی می ترسه محمد طعنه زد_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟ مثل بچه ها لب چیدم_نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم _پس الاقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده! جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود _باشه محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب دستش رو نوازش گونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبربود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود! _راحت باش آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی نگاه ازمن دزدید _دلم برات تنگ شده بود!! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ادامه دارد......
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام‌علیڪ‌یاعلے‌بن‌موسےالرضاعلیہ‌السلام َصــــــــــلوات خاصه امام هشتم به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات👇 ✨اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک✨ @Emam_kh
رضا_ضامن_آهو 🤔پرسش ❔چرا به امام رضا ضامن آهو می گویند ❗️آیا آنچه مردم می گویند که امام ضامن مادر آهویی شد تا برود و فرزندش را شیر دهد و به نزد شکارچی باز گردد واقعیت دارد ❕ 💠پاسخ💠 👌آنچه در بین مردم در مورد این نامگذاری رواج دارد آن است که می گویند صیادی قصد شکار آهویی را داشت ، آهو خود را به امام رضا رسانده و می گوید من دو بچه شیری دارم که گرسنه اند ، شما ضمانت مرا نزد شکارچی بکنید تا بروم و بچه هایم را شیر دهم و باز گردم ، امام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی کرد ، آهو رفت و باز گشت ، شکارچی از این جریان منقلب شد و وقتی متوجه امام رضا شد آهو را آزاد و عذر خواهی کرد و امام نیز مبلغ قابل توجهی به شکارچی داد . ❕این جریان در مورد امام رضا علیه السلام در منابع حدیثی ما نیامده است ، بلکه شبیه آن در باب معجزات پیامبر گرامی و امام سجاد نقل شده است . ❕نقل است که روزی پیامبر گرامی در صحرایی راه می رفت ، ناگاه شنیدند که منادی ندا می دهد یا رسول الله ، پیامبر نظر کرد و آهویی را دید که بسته اند ، آهو گفت این اعرابی من را شکار کرده است و من دو طفل در این کوه دارم ، مرا رها کن که بروم و آن ها را شیر دهم و برگردم .پیامبر او را رها کرد و رفت و فرزندان خود را شیر داد و بازگشت ، چون اعرابی این صحنه را مشاهده کرد ، آهو را آزاد کرد و مسلمان شد » 📚الخرائج ج1 ص37 📚قصص الانبیاء ص32 👌ابن شهر آشوب روایت می کند ؛ « آن آهو را یهودی شکار کرده بود ، آهو چون به نزد فرزندان خود رفت و قصه خود را برایشان گفت ، آنها گفتند رسول خدا ضامن تو شده است و منتظر است ، ما شیر نمی خوریم تا به خدمت آن حضرت برویم ، آنها به نزد پیامبر آمدند و دو بچه آهو صورت های خود را به پای پیامبر می مالیدند ، پس یهودی گریست و مسلمان شد و گفت آهو را رها کردم ...» 📚مناقب ابن شهر آشوب ج1 ص132 ❕شبیه این جریان در مورد امام سجاد علیه السلام نیز نقل شده است ؛ 📚کشف الغمه ج2 ص321 📚بحار الانوار ج46 ص30 👌اما آنچه در مورد امام رضا علیه السلام در منابع حدیثی ما نقل شده است داستان زیر است ؛ ❕شیخ صدوق نقل می کند که حاکم رازی می گوید ؛ 💠 « مرا ابو جعفر عتبی به عنوان پیک پیش ابو منصور بن عبد الرزاق فرستاد ، روز پنجشنبه برای زیارت امام رضا از او اجازه خواستم. او در پاسخ به من گفت آنچه در بارۀ این مشهد یعنی مرقد امام رضا برای من اتفاق افتاده برای شما نقل می کنم ؛ ❕ در روزگار جوانی، نظر خوشی به طرفداران این مشهد نداشتم و در راه به غارت زائران می‌ پرداختم ، لباس‌ها، خرجی، نامه‌ها و حواله‌هایشان را به زور از آنان می‌ستاندم. روزی به شکار بیرون رفتم و یوزپلنگی را به دنبال آهویی روانه کردم. یوزپلنگ همچنان به دنبال آهو می‌دوید تا به‌ ناچار، آهو به کنار دیوار حرم پناه برد و ایستاد. یوز هم در مقابل او ایستاد، ولی به او نزدیک نمی‌شد. 👌هرچه کوشش کردم که یوزپلنگ به آهو نزدیک شود، به سمت آهو نمی رفت و از جای خود تکان نمی‌خورد، ولی هر وقت که آهو از جای خود یعنی کنار دیوار حرم دور می‌شد، یوز هم او را دنبال می‌کرد. اما همین که به دیوار پناه می‌برد، یوزپلنگ باز می گشت تا آن که آهو به سوراخ لانه ‌مانندی، در دیوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط شدم، پرسیدم آهویی که هم اکنون وارد رباط شد، کجا است؟ گفتند: آهویی ندیدیم. 👌آن وقت، به همان جایی که آهو داخلش شده بود آمدم، و رد پای او را دیدم، ولی خود آهو را ندیدم. پس با خدای تعالی پیمان بستم که از آن پس زائران را نیازارم و جز از راه خوبی و خوشی با آنان رفتار نکنم ...» 📚عیون الاخبار ، صدوق ، ج2 ص285 📚بحار الانوار ، ج49 ص334 پرسمان_اعتقادی @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چند درصد از مسئولین ما جهنمی هستند؟ 🎙 رحیم‌پور_ازغدی: 💬 پیامبر اکرم (صلوات الله) فرمودند اگر کسی خانه‌ای بسازد که وقتی مردم از جلوی آن رد می‌شوند و آن را می‌بینند آه بکشند، صاحب آن خانه و کاخ جهنمی است! 🔹 چند درصد از مسئولین در شمال_شهر و در خانه‌های مجللِ چند ده میلیاردی زندگی می‌کنند؟ @Emam_kh
برفک_دهان 〽️ دهان را با جوشانده ی پنیرک یا جوشانده ی آویشن یا جوشانده ی گل ختمی شستشو دهید. ❗️ مقداری برگ تازه گشنیز را بکوبید و دهان را با آب آن شستشو دهید. @Emam_kh
🌺🌺🌺آموزش بافتنی🌺🌺
پترن شالگردن دایره سیاه زنجیره ،خطهای بلند علامت پایه بلند ،خطهای کوتاه ،علامت پایه کوتاه است