🌸🍃﷽🍃🌸
🔻لباسِ ترس و گرسنگی🔻
✍ قرآن کریم در آیه ۱۱۲ سورهی نحل، صحبت از سرزمینی میکنه که مردمانش #نعمتهای_الهی رو انکار کردند، و خدا هم لباسِ #ترس و #گرسنگی بر اونها پوشاند:👇
🕋 وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا قَرْیَةً کَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً یَأْتِیهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن کُلِّ مَکَانٍ فَکَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللهِ فَأَذَاقَهَا اللهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِمَا کَانُوا یَصْنَعُونَ (نحل/۱۱۲)
💢 خداوند برای آنان که کفران نعمت میکنند، مَثَلی زده است:
💢 سرزمینی که امن و آرام بود، و همواره روزیاش از هر جا میرسید. امّا نعمتهای خدا را #ناسپاسی کردند، و خداوند هم بخاطر اعمالی که انجام میدادند، لباس #گرسنگی و #ترس را بر آنها پوشانید.
☝️ اوّلاً قرآن صحبت از چشاندنِ لباس میکنه، نه پوشاندن:
👈 فَأَذَاقَهَا اللهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ.
✔ این یک استعارهی پیچیده و رمزآلوده، چون لباس چشیدنی نیست، پوشیدنی است!
فَأَذَاقَهَا اللهُ👈 یعنی خدا به ذائقهاش چشاند.
✔ معلومه که منظور از چنین تعبیری یک پوشش مرئیِ متعارف نیست، بلکه یک پوشش نامرئی است، که آدمی رو از درون گرفتار میکنه، طوری که بیرونش هم تحتِ تاثیر قرار میگیره.😨
طبق این آیه شریفه، کسانی که #نعمتهای_الهی رو انکار کنند، دچار پوششی از جنس #گرسنگی و #ترس خواهند شد.👌
به رابطهی بین #ترس و #گرسنگی دقّت کنیم!
👕👚 تار و پودِ این لباس، از #ترس و #گرسنگی است!
❌ کسی که دارایِ چنین پوششی بشه، هیچ وقت احساسِ #سیری و #امنیت نخواهد کرد.
⚠ این یعنی #آرامش در کار نیست.
هرچه هست #حرص و #اضطراب است.
❌ این آیه نمیگه که این افراد چیزی نمیخورند و زنده نمیمونند،
بلکه میفرماید که از نعمتِ #بینیازی و #امنیت دور میشن.✅️
لباسِ #ترس👈 احساس #امنیت رو ازشون میگیره.
لباسِ #گرسنگی👈 احساس #بینیازی رو ازشون میگیره.
☝️ کسانی که به سهم خودشون راضی نیستند، و صبح تا شب مثل موش،🐭 حریصانه به دنبال جمع کردن هستند، دچار این بیماری هستند، حتّی اگر خودشون هم ندونند.
☝️ احساسِ #ناامنی، همواره این افراد رو به جمع کردنِ بیشتر تشویق میکنه.
حتماً دور و برمون با این افراد روبرو شدیم:
❌ مهم نیست که چقدر ثروت و قدرت داره، مهم بیماری ترس و گرسنگی است، که از درون گریبانش رو گرفته.
❌ چنین کسی هر چقدر هم جمع کنه، باز احساس #ناامنی و #گرسنگی میکنه، چون این احساس از درون به کامش چشانده شده (فَأَذَاقَهَا اللهُ)، و روح و روانش رو به تسخیر در آورده.😔
☝️ منظور از #گرسنگی فقط گرسنگیِ غذایی نیست، گرسنگیهای ذهنی، عاطفی و روحی و... رو هم شامل است.
☝️ #ترس هم همینطور. فقط ترسهای فیزیکی نیست، و ترسهای روانی و... رو هم شامل میشه.
همهی اینها به سبب عملکرد خودشونه:
👈 بِما کانُوا یَصنَعُونَ.
💯 چون #ناسپاسی و #کفران_نعمت، فقط یک صفتِ ناپسندِ اخلاقی نیست، بلکه پُر از انرژیهای منفی و مخرّبه.
رفعِ این بیماری فقط یک راه☝️ داره.
راهش اینه که علّتِ بیماری، که همون #ناسپاسی هست، از بین بره. یعنی فرد #شکر نعمت کنه.✅️
⚡️ شکرگزاریِ عملی، انسان رو از چنین پوشش طاقت فرسایی بیرون میاره. شخص باید #نعمتهای_الهی رو خوب ببینه، و احترام کنه و شاکر باشه.
لذا در آیه بعد قرآن میفرماید:
🕋 فَکُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُ حَلَالًا طَیِّبًا وَ اشْکُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ إِن کُنتُمْ إِیَّاهُ تَعْبُدُونَ (نحل/۱۱۴)
💢 پس، از نعمتهای حلال و پاکیزهای که خدا به شما روزی داده است بخورید. و شکر نعمت خدا را به جا آورید، اگر او را میپرستید.
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
22.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹توصیۀ حاج آقا مجتبی تهرانی برای جمعۀ آخر ماه شعبان
@Emam_kh
🦷 درمانهاے خانگے دندان درد
🟡اگر در این روزهاے ڪرونایے دندوندرد ڪلافتون ڪرده، در صورتے ڪه علائم جدے عفونت رو ندارین میتونین با ڪمک درمانهاے خونگے به طور موقت دندوندردتون رو ڪم ڪنین.
@Emam_kh
🔴تصویر زن ایرانی مسلمان....
زن محجبه ،باحیا ،فرهیخته ،اندیشمند و خانواده گرای ایرانی را میخواهند به یک زن بزک کرده ،رقاص ،بدن نما و آوازه خوان و بی تقید به خانواده و هنجارهای اخلاقی و اهل نمایش خیابانی تبدیل کنند.
@Emam_kh
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔
🍀 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🍀
🍀گرامی باد یاد عزیزانی که
در بین ما نیستند
اما دعایشان
یادشـان
خاطرشان با ماست🍀
خدایـا
جایگاه آنها را در بهشت 🍀
همنشین خوبانت قرارده
🍀برای شادی روحشون
بخوانیم فاتحه و صلوات 🌹🍃
@Emam_kh
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 انتقاد به مسئولین = تقویت نظام اسلامی
هشدار علامه مصباح یزدی حفظهالله
✅ داود_مدرسی_یان:
@Emam_kh
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_نهم
_مریم؟!مریم خانوم؟
چشم هایم را آرام باز میکنم
_پا شو رسیدیم!
بہ پنجره نگاه میکنم...ایستگاه قطار است
چندبار پلک میزنم و خمیازه اے میکشـم
دستم را میگیری و مرا از جایم بلند میکنی
چادرم را مرتب میکنم و صاف می ایستم...
ڪولہ و ساک هارا بر میداری و از کوپہ خارج میشوے بہ دنبالت مے آیم و چند کیف سبکتر را از دستت میگیرم
از قطار کہ خارج میشویم نسیم ملایم و گرمی چادرم را تڪان میدهد همچنین موهاے تو را!
از پلہ هاے قطار پایین میروے و با جدیت و کمے هم اخم بہ روبرویت نگاه میکنے و بہ سمت سالن ایستگاه قدم بر میدارے...
وقتے روبرویم را میبینم کہ خانم هاے بی حجاب خرمن رنگـارنگ موهایـشان را روے پیشانے اشان ریختہ اند و تو حتے یڪ نگاه گذرا هم بہ آنان نمے کنے انگار تمام شیرینی هاے دنیا در دلم آب میشد...
آنقدر ذوق میکنم کہ با کنترل جلوے لبخندم را میگیرم!
اینجاست کہ میگویند #نگاهت_واگذار_شده_است!
وارد سالن میشویم
وسایلمان را روے صندلے میگذاری...بہ مردم نگاه میکنم هر کدامشان یڪ جورند...تیپ هاے مختلف...دغدغہ هاے مختلف!
رویت را بہ سمتم میکنے و میگویی : بریم هتل؟!
بار دیگـر ایستگاه را نظاره میکنم کہ چشمم بہ بوفہ ی سالن میخورد!
با شیطنت میگویم : کجا بریم؟اونجا یہ چیز جا گذاشتے!
با تعجب بہ دستم کہ بہ بوفہ اشاره کرده ام نگاه میکنے و بعد از چند ثانیہ کہ منظورم را میگیرے با خنده جواب میدهے : هنوز از راه نرسیده خریدات شروع شد؟! شبیہ بچہ هاے لجباز میگویم : بریم دیگہ محمد خسیس نباش!
ساڪ هارا روے زمین میگذارے و سرت را تکان میدهے...
از حرکتت حرصم میگیرد و محکم بازویت را میگیرم و تورا بہ سمت بوفہ میکشم!
تعجب میکنے و بہ شوخے میگویی: چیکار میکنے مردم نگاه میکنن!
جواب میدهم :خب بکنن...
_عه خانم ، اینا میرن بہ بقیہ میگن!
خنده ام میگیرد و در همان حالت میگویم : نترس بابا...هنوز اینقد معروف نشدے!
وقتے بہ بوفہ میرسیم دستت را رها میکنم و یڪ سبد خرید از میان چند سبد تو در توے فروشگاه بر میدارم!
با حالت خنده دارے متعجب میشوے...بہ سمتم می آیے و آرام میگویی : میخواے چیکار کنے مگہ؟
بہ چشمانت زل میزنم و با شیطنت و تحکم پاسخ میدهم : خــــرید!
چهره ات بامزه تر میشود و می گویی : یا امام رضا...
دستہ ے سبد را روے ساعدم میگذارم و از خوراکے ها و تنقلات تا نوشیدنی ها و چیزهاے دلخواهم را داخل سبد میگذارم!
اصلا این اولین خـرید بعد از برگشت توست و من هم حسابے دلم تنگ شده بود
حالا میخواهم جبران کنم!
تو هم یڪ گوشہ ایستادے و با تعجب خنده دارے نگاهم میکنے! هر وقت کہ چشمم بہ تو می افتد لبخندم پر رنگ تر میشود و در دلم برایت دلسوزے میکنم!!
از بین قفسہ ها از هر چہ کہ خوشم آمد بر میدارم و داخل سبدم روے وسایل دیگر میگذارم!
سر انجام...
چند پلاستیک بزرگ از انواع اقسام خوراکے ها و نوشیدنی ها بہ کولہ و ساڪ هاے در دستت اضافہ میشوند!!
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_دهم
وارد خیابان میشویم
بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم!
در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ...
نگاهے بہ معناے #چقد_تو_پررویی! مے اندازے و چیزے نمی گویی
بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟
نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے...
* * * * * *
سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم...
با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند...همہ چیز بوے عشق میدهد...بوے آرامش بوے زندگے!
اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است!عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست...
دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد...رویم را برمیگردانم تویے!
لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی...
آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟
_بہ کے؟
_امام رضا
_حرف هاے دلمو
با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟!
ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم!
دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے
سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے
بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!!
_چرا خودت نمیگے؟
_آقا تورو بیشتر دوست داره
سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است!
چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود...براے این بارگاه!
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_یازدهم
کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عکس نامنظم و شکستہ ام بین آینہ هاے کوچک شبستان رد مے شوند!
موزائیڪ هاے مرمری زیر پاهایم را میشمارم
تا بہ در میرسم...سرم را بالا میگیرم و بین چارچوب در می ایستم
در چوبی طرح دار با گل هاے برجستہ...!
دستے بہ در میکشم و صورتم را بہ آن می چسبانم...با تمام وجود عطر حرم را بو میکشم...
قلبم آرام میزند...آرامتر از همیشہ...انگار اصلا احساس خودے ندارم...حس میکنم پاهایم را لا بہ لاے ابرها می گذارم و در بی وزنے کامل قدم میزنم
رد تابلوهاے نشانہ گذارے شده بہ سمت ضریح مطہر را میگیرم...
دوست دارم ببینمت آقا...رو در رو...تا از دلتنگے هایم برایت بگویم...مے دانی آقاجان!مسافرم برگشــت...قربان دستت!
از شبستان مے گذرم و روبروے در آخر می ایستم جاذبہ ضریح مرا بہ خودش میکشد!
چشمانم را می بندم...دستم را بہ دیوار میکشم و رد مسیر را میگیرم!
بہ آخر راه کہ میرسم...چشم هایم را باز میکنم و ...
چشمهایم دیگر طاقت نگہ داشتن سیل اشکهایم را ندارند! چشمم کہ بہ ضریح میخورد پاهایم توانشان را از دست میدهند و روے زانو هایم مے افتم...چنان آرامشے وجودم را میگیرد کہ دوست دارم چشم هایم را ببندم و تا آخر عمر همینجا بنشینم...کنار شما مهربانم...دیگر احساس دلتنگے و اضطراب ندارم...
#زائرے_بارانےام_آقا_پناهم_مےدهے؟
جمعیت آنقدر متراکم است کہ بیش از این نمی توانم نزدیکتر شوم
سرم را بہ دیوار تکیہ می دهم و بہ ضریح خیره میشوم...
قطره هاے اشڪ روے گونہ هایم مے ریزند
خودم هم دلیل گریہ ام را نمے دانم...بی اراده و بی اختیار!
شکوه و کرامت شما سخت ترین انسان هارا منقلب میسازد...چہ برسد بہ من؟!
راستے آقا! مے دانم خودخواهے کردم و سربازتان را فقط براے خودم می خواستم...
اما ببخـــش...حال و روزم را کہ میبینے؟! محمدم قصد دفاع از عمہ تان را دارد...
کمکش کـن...شهیدش...
یعنے...
نہ...نمی توانم...بدون محمد؟
پـس مـن چـہ؟!
اصلا مے شود شهادت را نصیب هردویمان کنے؟ براے او شهادتے مردانہ و براے من هم شهادتے از جنس زنانہ...!
نویسنده : مـــریم یونسے
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ادامه دارد......