eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
17.5هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 161 سرم را زیر انداختم. فهمیدم، خیلی خوب فهمیدم! علت محرومیتمان فقط بیقرار کردن دل بیچاره ی من بود! چه فایده کسی که باید می فهمید نفهمید! -الان وقت این حرف ها نیست فرهاد، لطفاً برو. منم یه ساعت دیگه میام. نایستادم تا مجبور به تحمل سنگینی نگاه دلخورش باشم و با کلید داخل جاکفشی در را باز و داخلش رفتم و سریع در را پشت سرم بستم و از نگاه فرهاد گریختم. خیالم که از فرهاد راحت شد، نگاهم دور تا دور خانه تاب خورد. آباژور کنار سالن روشن بود و با نور کم هم نشانگر سردی محیط و نبود بابا بود. بغضم گرفت و لب هایم لرزید بابا بود... می دیدمش، خودش را نه! جای خالی اش را! روی مبل، روی صندلی ننو و مشغول مطالعه، مقابل پنجره ی بلند سالن، مقابل اجاق گاز و مشغول آشپزی... اشک هایم روی صورتم روان شدند. دست بردم و کلید لوستر را زدم. خانه از تمیزی برق می زد و این نشان می‌داد عمه مینا هنوز انتظار آمدنم را می کشد. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که زنگ خانه چندین بار پشت سر هم زده شد. دلشوره به جانم افتاد، فقط فرهاد از ورودم به خانه خبر داشت؛ چرا این طور زنگ می زد!؟ سریع در را باز کردم ولی با دیدن عمه مینا یکه ای خوردم صورتش از اشک خیس بود با دیدنم گریه اش با صدا شد و محکم در آغوشم کشید. از شوک خارج شدم و از دلتنگی دست هایم را دورش پیچ دادم و من هم به گریه افتادم. از شدت دلتنگی سفت به خودم فشارش می دادم. گله هایش را همان دم در میان گریه و هم آغوشی مان کرد و من فقط 《ببخش》 تحویلش دادم. کمی که آرام گرفت آغوشش را باز کرد و مشغول پاک کردن اشک هایش با گوشه ی روسری شد. 《ببخش》 آخر را هم گفتم و اشک هایم که بند نمی‌آمدند را پاک کردم. - ببخش عمه. دوباره به گریه افتاد. -الهی دورت بگردم نگو، تو ببخش از دلت بی خبر بودم عمه. اشک‌هایش را پاک کردم. -خدا نکنه عمه اینجوری نگو. دستش را گرفتم و کشیدم. - بیا تو عمه دلم قد یه دنیا برات تنگه. فرهاد لبخندی زد و گفت: خوب خدا رو شکر همه چی امن و امانه. من میرم تا جایی برمی گردم. عمه با غیض نگاهش کرد. -برو که حساب تو رو بعدا می رسم. دو ماهه از بچه ان خبر داری و من رو تو بی خبری گذاشتی؟! شیرم رو حلالت نمی کنم فرهاد! به کی رفتی اینقدر سنگ شدی؟! فرهاد با خنده سر عمه را بوسید که عمه پسش زد. - ای بابا مادرم من میام توضیح میدم بهت. تو رو خدا کوفتم نکن شیرت رو! از حرف ها و خنده های فرهاد خنده ام گرفته بود. باید به عمه توضیح می دادم که تقصیر من است و فرهاد بیچاره تابع من دیوانه... با رفتن فرهاد کنار عمه در سالن دست در دست هم روی مبل نشستیم. علت رفتنم را می‌دانست. فرهاد همان روز رفتنم رازم را فاش و همه را به باد انتقاد و سرزنش گرفته بود. عمه با گریه شروع به حرف زدن کرد و با حرف‌هایش شرمنده ام کرد... شرمنده ام کرد وقتی قسم خورد از فرهاد تنها فرزندش هم برایش عزیزتر بوده و هستم! شرمنده‌ام کرد وقتی قسم خورد از بردیا دیگر برادر زاده اش برایش برادرزاده تر بوده و هستم! شرمنده ام کرد وقتی قسم خورد با رفتنم درد را تجربه کرده و روز به روز داغان تر شده و عذاب کشیده! شرمنده‌ام کرد وقتی قسم خورد از فرار رژان یک‌چهارم رفتن من هم دلگیر نشده... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃🌺
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 162 گله کرد که چرا تمام این سال ها اینقدر در حقش بی انصاف بوده ام و محبت هایش را طور دیگری در خود تعبیر کرده ام! با تمام شدن گله هایش من هم شروع به تعریف ماجراهایی که برایم اتفاق افتاد و با فرهاد دیده و شنیده بودیم کردم، همه را گفتم البته جز سکونتم در خانه ی فرهاد و محرمیت مان. اشک ریخت و دل داریم داد و قربان صدقه ام رفت. با به صدا درآمدن زنگ خانه اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم و در را باز کردم. فرهاد بود با کلی خرید. به محتویات داخل کیسه ها نگاه کردم. قبل از من عمه لب باز کرد: اینا چیه مادر؟ سمت آشپز خانه قدم برداشت و گفت: یکم مواد غذایی، گفتم حتما چند ماه عسل نبوده یخچالم خالیه دیگه. با این که این روز ها دلگیر رفتارش بودم ولی باز ایمان داشتم که برایم مثل کوه است و حواسش به همه چیز است. عمه دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به فرهاد گفت: نازی به این چیزها نبود مادر. مگه من میزارم عسل تنها بمونه اینجا! از امروز بالا میمونه پیش خودم. لب به اعتراض بازکردم: آخه نمیشه که من مزاحم... حرفم را با عصبانیت برید به خدا نه و نو بیاری تو حرفم دیگه اسمت رو نمیارم! به فرهاد نگاه کردم. لبخندی زد و شانه ای به نشانه چاره ای نیست بالا انداخت. نمی‌خواستم ناراحتش کنم گرچه اصلا دلم به این کار راضی نبود ولی موقتا قبول کردم تا بعدا حلش کنم. همراه عمه و فرهاد به واحدشان رفتم. با علی آقا سلام و احوالپرسی کردم، مثل همیشه با خوش رویی میزبانم شد و نگذاشت معذب شوم. عمه مینا اتاق میهمان را برایم آماده کرد و چمدانم را که فرهاد آورده بود داخل اتاق برد. آمدنش که طولانی شد بلند شدم و با عذرخواهی فرهاد و پدرش را تنها گذاشتم و به اتاق رفتم. عمه را در حال چیدن لوازم در کمد دیدم. لبخندی زدم. مثل ابر بهار گریه می‌کرد و دانه به دانه لباس هایم را تا می زد و داخل کمد می چید. نزدیکش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و در آغوشش کشیدم. -عمه فدات شم برای چی گریه می کنی؟ - باورم نمیشه برگشتی عسل! به خدا همه اش فکر می کردم دیدارمون موند به قیامت. من بزرگت کردم عسل به خدا برام خیلی عزیزی مدیونی اگه باز به سرت بزنه از پیشم بری. تحت تاثیر کلامش بوسه ای بر گونه اش زدم. - عمه چشمم کف پات اینجوری نکن با من. غلط کردم! خوبه؟ به زور عمه را آرام کردم و او را به اتاقش برای استراحت فرستادم. فردا جمعه بود و می توانستم بیشتر استراحت کنم. با برگشتن و صحبت کردنم با عمه مینا احساس میکردم باری از روی دوشم برداشته شده و به آرامش رسیده ام آینده و پیشامدهای هایش را به خدا سپردم و در تخت دونفره زیر پتو خزیدم و با لبخندی که از رضایت و آرامش ناشی بود به خواب رفتم. بنا به عادت صبح زود بیدار شده و از اتاق خارج شدم با شنیدن سر و صدا از آشپزخانه مسیرم را انتخاب و داخل رفتم. عمه مشغول آشپزی بود. - سلام صبح عمه فعالم به خیر. سرش را سمتم چرخاند و لبخند صورتش را پوشاند. - سلام عزیز دلم قربونت چشمات برم صبح تو هم بخیر. چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ روی صندلی پشت میز نشستم. -خدا نکنه عمه. عادت دارم یه مدت که روتین بیدار میشم برای رفتن به بیمارستان دیگه جمعه هم نمی تونم بخوابم مگه اینکه خیلی خسته باشم. به قابلمه اشاره کردم. -از الان برای ظهر دارید غذا می ذارید. در قابلمه را گذاشت و سمت سماور رفت. -خورشت باید جا بیوفته. زمان می بره. لبخندی زدم و طعم غذا های خوش مزه ی عمه زیر زبانم آمد. - آشپزی رو دوست دارم باید یاد بگیرم. کره و مربا را روی میز گذاشت. -دختره و دست پختش. چشمکی زد و ادامه داد: خودم یادت میدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🦋روزی چند بار سر نماز به خدا میگیم خدایا تنها تو را میپرستیم و تنها از تو کمک میخواهیم. 🍃و بعد در طی روز مشکلات زندگی مثل امتحانهای کلاسی، یکی یکی میان تا بهمون نشون بدن چقدر پای حرفی که زدیم، ایستادیم. 🎯دقیقا تو اوج مشکلات از ما میپرسن اگر واقعا خدا رو میپرستی، چرا انقدر نگرانی ؟؟ آیا خدای تو از پس مشکلاتت بر نمیاد؟؟ آیا خدای تو حکیم و توانا و بینا نیست؟ آیا خدای تو جبران کننده و مهربان ترین مهربانان نیست؟؟ 🦋گاهی باید از خودمون بپرسیم واقعا تو دنیا چشم امیدمون به کیه؟؟ به پول و ثروتمون به همسر، به رفیق، به پارتی؟؟ خدایی که برای خودمون ساختیم واقعا کیه؟؟ و دقیقا رسیدن به جواب این سوالهاست، که گره کور آرامشمون رو باز میکنه. ❤️ 🦋إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ 🌺🌿[ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ] ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﺮﺳﺘﻴﻢ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻛﻤﻚ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ .(٥) سوره حمد 🌿 🍃☘🍃☘🍃☘🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅بخشش گناهان ✍هر که دعا مجیر را در «ایام البیض» (روزهای ۱۳،۱۴،۱۵) ماه رمضان بخواند گناهانش آمرزیده می شود، هرچند به عدد دانه های باران و برگهای درختان و ریگهای بیابان باشد. ‌ 💥و خواندن آن برای شفای بیمار و ادای دین و بی نیازی و توانگری و رفع و اندوه سودمند است. ‌ 📚مفاتیح‌الجنان @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دهان های با حقد و غضب حالا می فهمیم که چرا مقام معظم رهبری (حفظه الله) اینقدر اصرار به استفاده از تعبیر مکتب حاج قاسم و حفظ و نشر این مکتب داشتند. این رهبر حکیم همان موقع می دید "دهان های با حقد و غضب گشوده شده و دندان های با غیظ به هم فشرده شده" اشباه الرّجالِ علیه مظلوم را حالا می فهمیم ... ✍"قاسم اکبری" @Emam_kh
گاندو، گربه نیست! ♦️تا می آیی را فراموش کنی، یا اصلا می خواهی بگویی ان شاء الله گربه است و گاندو دروغ است و خود را به خواب بزنی، چند گاندو چنان موسیقی انکر الاصواتی می نوازند که خوابزدگان را هم بیدار می کند. 🔹با گله گاندوها طرفیم؛ و آنها که به چریدن در مرتع گلّه داران گاندو خو کرده اند. ✍ محمد_ایمانی @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمان سینوزیت ✍🏻🌿 گیاهان زیر را باهم بجوشانید و به مدت 7 شب هنگام خواب میل کنید: ▫️گل گاو زبان ▪️مرزنجوش ▫️اسطوخودوس ▪️آویشن ▫️گل بابونه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☘🍂☘🍂☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا