فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝از بهار طبیعت تا بهاری که جهان در انتظار آن است🏝
🎥استادمطهری
@Emam_kh
آمادگی_برای_ماه_رمضان
•☜مابقی روزهایی که تا ماه رمضان هست، استفاده شایستهای بکنید، خودتان را برای ماه میهمانی خدا آماده کنید. در طول سال و شب قدر (سال گذشته) ممکن است قولها و تعهداتی به خدای تعالی داده باشید ولی به انحاء مختلف غفلت کرده باشید.
•☜یا اشتباهات و یا خدای نکرده گناهانی کرده باشید، روحتان آلوده شده باشد، این دوماه (رجب و شعبان) فرصت مناسبی است که خودتان را جمع و جور کنید.
•☜به همین دلیل یکی از اعمال این ماهها استغفار است. با استغفار از سنگینی گناه خلاص شوید.
⚠️برای شــــــب قــــــدر نگذارید.
•☜ با طلب استغفار از درگاه خدای تعالی که از اعمال این ماه است، آثار تیره غفلت را برطرف کنید تا در آستانه ماه رمضان روحتان یک شفافیّتی پیدا کند، تا از این سنگینی که به دست و پایتان خورده و نمیگذارد خوب حرکت کنید، خلاص شوید.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Emam_kh
🍂 اهل ذکر شوید. 🍂
🔶يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ
ارْجِعِي إِلَي رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً
فَادْخُلِي فِي عِبَادِي
وَادْخُلِي جَنَّتِي
(فجر/٢٧ تا ٣٠)
⚡️ ترجمه :
هان اى روح آرام يافته!
به سوى پروردگارت بازگرد كه تو از او راضى و او از تو راضى است.
پس در زمره ى بندگان من درآى.
و به بهشت من داخل شو!
❌نفس مطمئنه، به بالاترین جایگاه و بهشت قرب الهی وارد میشود.
💥دل آرام و نفس مطمئنه، با ذكر خدا به دست مى آيد.
و بهترين ذكر خدا نماز است. «اقم الصّلاة لذكرى»
✅پس تمرین کنیم تا نمازهایمان با حضور قلب و ذکر خدا باشد و فارغ از فکر دنیا، تا به نفس مطمئنه نزدیک شویم.
@Emam_kh
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥راه شیطان برای بی نماز کردن..
🎙دکتر رفیعی
@Emam_kh
⭕️ سخنان پخش نشده #یادگار_امام
🔻قسمتی از وصیتنامه سید احمد خمینی:
"به حسن و برادرانش این توصیه را مینمایم که همیشه سعی کنند در خطّ رهبری حرکت کنند و از آن منحرف نشوند که خیر دنیا و آخرت در آن است و بدانند که ایشان موفقیّت اسلام و نظام و کشور را میخواهند. هرگز گرفتار تحلیلهای گوناگون نشوند که دشمن در کمین است."
🔺ارتحال شهادت گونه یادگار امام
#یادگار_امام
#وصیتنامه
#خط_رهبری
@Emam_kh
دختر_شینا
#قسمت_62
روستا ڪوچڪ است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یڪ هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می ڪردند. هیچ ڪس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فڪر می ڪردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه ڪه رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار ڪن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی ڪن. من با همه صحبت ڪرده ام و گفته ام تو را می آورم و ڪسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی ڪشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور ڪه صمد گفته بود رفتار ڪردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. ڪمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساڪی را ڪه گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش ڪرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم ڪه تعارف می ڪنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی ڪه صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تڪان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف ڪن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_63
ڪم ڪم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند ڪه: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی ڪه می خواست برود، مرا ڪشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فڪر می ڪنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یڪی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان ڪه دارم تمام سعی ام را می ڪنم تا زودتر پولی جمع ڪنم و خانه ای ردیف ڪنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
ڪمی فڪر ڪردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می ڪنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینڪه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساڪ و رخت و لباست را جمع ڪن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساڪم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی ڪردم و رفتیم خانه پدرم.
ادامه دارد...
دختر_شینا
#قسمت_64
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی ڪرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شڪست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل ڪنم. مهربانی را برایم تمام و ڪمال ڪرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یڪ هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه ڪرده ای! پنج شنبه صبح ڪه می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فڪر می ڪنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی ڪرد توی یڪی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود ڪه صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح ڪه از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب ڪه شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع ڪن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی ڪنم. از پدرت خجالت می ڪشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
ادامه دارد...✒️
🌷🌷🌷🌷
دختر_شینا
#قسمت_65
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می ڪرد. زنش چند سال پیش فوت ڪرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری ڪن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف ڪردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول ڪرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با ڪمڪ آن ها وسایل را جمع ڪردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. ڪلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی ڪه ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یڪ لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یڪ ماه طول ڪشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی ڪه پیشم بود، نگذاشت از جایم تڪان بخورم. همان وقت بود ڪه یڪ قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر ڪار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر ڪار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه ڪردیم. او شد اوستای بنا و من هم ڪارگرش. ڪمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد ڪمڪمان.
ادامه دارد...✒️