آیه ۱۷۳🌹از سوره آل عمران🌹
الَّذِينَ=همانان که
قالَ=گفتند
لَهُمُ= به آنان
النَّاسُ=مردم
إِنَّ =همانا
النَّاسَ=مردمان دشمن
قَدْ جَمَعُوا =براستی سپاهی گرد آورده اند
لَكُمْ =برای مقابله باشما
فَاخْشَوْهُمْ=پس بترسید از آنها
فَزادَهُمْ=ولی این سخن افزود ایشان را
إِيماناً =ایمان
وَ قالُوا =و گفتند
حَسْبُنَا =بس است مارا
اللَّهُ =الله
وَ نِعْمَ=و خوب
الْوَكِيلُ=کارسازی است
آیه ۱۷۴🌹از سوره آل عمران🌹
فَانْقَلَبُوا=آن گاه باز گشتند
بِنِعْمَةٍ= به نعمتی
مِنَ= از
اللَّهِ=الله
وَ فَضْلٍ=و بخششی بزرگ
لَميَمْسَسْهُمْ=نرسید به آنان
سُوءٌ= آسیب
وَ اتَّبَعُوا=وپیروی کردند
رِضْوانَ=خشنودی
اللَّهِ= الله را
وَ اللَّهُ=والله
ذُو =صاحب
فَضْلٍ=بخشش
عَظِيمٍ=بزرگ است
🌹🍃🌹🍃🌹
173-174.mp3
5.18M
آیه ۱۷۳و۱۷۴از سوره آل عمران
🌹استاد قرائتی
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥امام خمینی : قبلا میگفتن دین از سیاست جداست حالا میگویند ۵۰۰ تا ملا بیان در سیاست دخالت کنن و بقیه مردم سرشون تو کار خودشون باشه
این از توطئه اول خطرناک تر است
@Emam_kh
🌷 شهید مطهری :
انتظار «وظیفه» است اما وظیفه، انتظار نیست! یعنی ما موظفیم که منتظر و امیدوار به آینده باشیم ولی وظیفهٔ ما صرفاً این نیست که منتظر باشیم. انتظار مثبت همان است که توأم با آمادگی است.
📚 کتاب یادداشتها، ج ۹، ص ۳۹۴
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ یه نفر از حاج آقا دانشمند سوال میکنه در هنگام قنوت نماز یاد عمه ام میفتم بمن بگید چه حکمی دارد؟؟
و فقط جواب رو گوش بدید.
😂😂
@Emam_kh
🔸 خواندن نماز به نیّت قضا در وقت ادا
⁉️ اگر شخصی به اشتباه گمان برد که وقت نماز صبح تمام شده و نماز خود را به نیّت قضا بخواند و هنگام نماز ظهر بفهمد که نماز صبح قضا نشده بود، حکم نمازی که خوانده چیست؟
✅ اگربه قصد وظیفه فعلیه وآنچه برعهده او میباشد نماز را خوانده، صحیح است.
@Emam_kh
در بازارهای سنتی، از «هورنو» به عنوان نورگیر استفاده میشد. از آنجایی که مکانیابی این هورنوها دقیقا در آکس عمودی و محور تقارن بازار بود لذا در وقت اذان ظهر، ستونی از نور دقیقا عمود بر فضای بازار، زمین را به آسمانه بازار متصل میکرد. این محور مملو از نور، یادآور "نُّورٌ عَلَى نُور"(نور/۳۵) بود تا با هندسه کاملا عمودی، آن هم دقیقا در وقت اذان ظهر، زمین و آسمان را به هم متصل کند و بازار را به نابازار تبدیل کند؛ نابازاری که توامان شدن ستون عمودی نور و صوت ملکوتی اذان در آن، بستری رمزآلود و ذکرآفرین را حتی در مادیترین اجزای شهر برای اهلش فراهم میکرد: "رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّه" (نور/۳۷).
@Emam_kh
رمان واقعی«تجسم شیطان»
قسمت_پنجاه_دوم
روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟!
روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که...
عمو سری تکان داد وگفت: آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا
و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا..
روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده،پس گلوش را صاف کرد و گفت: مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن..
عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت: ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا
روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا
عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: پس همونه، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن..
روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت:نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگوچی هست که من بی خبرم؟!
عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند.
عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام..اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بوته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت...اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه...بد میگم؟!
روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب می خورد و با خود می گفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و....همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼