eitaa logo
|عطرمشکاتـــ
1.5هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.1هزار ویدیو
107 فایل
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج:)🌱 برای‌‌ِآمدنت تمامِ‌مردمِ‌شهررا دعوت‌گرفته‌ام‌! چرانمی‌آیی‌؟ انتقادات‌وپیشنهاداتتو‌ناشناس‌بگو:) : payamenashenas.ir/موسسه عطر مشکات ادمین: @Ghorbat1190 "موسسه‌عطرمشکات‌و‌بنیادمهدی‌موعودعج‌استان‌همدان"
مشاهده در ایتا
دانلود
16.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله مباحث مهدویت : ⬅️ ▪️حجت الاسلام یوسفیان ▪️موضوع: یاران حضرت روز ظهور هرکجای زمین باشند کنارهم جمع می شوند. (((((بنیادفرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان همدان )))) @bonyadmahdaviiat99
‍⭕️ کتاب "لواءالانصار" 🔹 لواءُ الانصار یا شیوه های یاری قائم آل محمّد (علیه السلام) نام کتابی است که به قلم مرحوم آیت الله میرزا محمّد باقر تالیف شده است. ایشان ۷۰ جلد کتاب و رساله نوشت که نیمی از آنها به موضوعات مهدویت مربوط می شود. 🔸 این کتاب در دو فصل نگارش و تدوین یافته است: فصل اوّل در فضیلت نصرت و یاری اهل بیت(علیهم السلام) در اخبار و روایات است که مؤلف با آوردن احادیث و اخباری فضیلت یاوری اهل بیت پیامبر را مختصراً بازگو می کند. فصل دوم کتاب که سایر بخش های کتاب را در برمی گیرد، در بیان چگونگی و کیفیت نصرت و یاری امام زمان در امر دین است. @Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈یازدهم و خواستم بدوم، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت: « از جایت تکان نخور. مگر یادترفته آن مرد چه گفت؟ »دست و پا زنان داد زدم: « ولم کن. بگذار بروم. الان تکه وپارمان می کنند. » احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت: « دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن! »راست می گفت. گرگ ها جلو تر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم. لرزش شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ای شدید مبدل شد. بازوی احمدرا چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم.احمد ساکت بود و فقط میلرزید. بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید. صورتم را بر شانۀ احمد فشردم و فریاد زدم: « نه… نه…» هر لحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند، اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت: « نـ.. نگاه… کن » چیزی که دیدم باورنکردنی بود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزشان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد. احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: « حالا دیدی! حالا دیدی! » نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافۀ بور شدۀ گرگ ها را می دیدم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد. گفتم: «عجب ماجرایی! در یک قدمی گرگ ها باشی و…» احمد گفت: «این هم معجزه ای دیگر. حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»فکری به نظرم رسید گفتم: «نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده؟» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
Morteza Haeri - Doa Faraj.mp3
2.45M
مهدی صاحب زمان ای حجت پروردگار یادگار حیدر و حامی دین کردگار 💚قائم آل محمد، جانشین عسکری ای دو نور چشم نرگس مصطفی را یادگار حجت یزدان بیا عالم نما پر عدل و داد منجی عالم به عالم عدل را کن بر قرار 🔅 نذر سلامتی و ظهورش ۱۴ صلوات @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️حضرت علي عليه السلام فرمودند: 🔸نيازمندي كه به تو روي آورده فرستاده خداست، كسي كه از ياري او دريغ كند، از خدا دريغ كرده، و آن كس كه به او بخشش كند، به خدا بخشيده است. 📚 نهج البلاغه @Etr_Meshkat
02.Baqara.182.mp3
966.8K
سوره ی مبارکه ی آیه 2⃣8⃣1⃣ @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈دوازدهم احمد شانه بالا انداخت و گفت: «هر چه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر می شویم. فردا ازش میپرسیم. »به گرگ ها اشاره کرد و گفت: « نگاه کن! نا امید شده اند.» گرگ ها نا امیدانه پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند. به پشت دراز کشیدم. احمد نیز. آسمان ستاره باران بود گفتم: « وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند، آرام می شوم.»  گفت: «اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود، هیچکس گناه نمی کند.» شهابی فرو افتاد دلم گرفت.گفتم: «می دانی احمد، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که بایدبه یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد.» احمد گفت: « من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم. » و نیم خیز شد و ادامه داد: «می آیی نماز بخوانیم؟» هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند. نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود، حال و هوای عجیبی داشت. بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم.توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک می دهد. گفتم: « مادر، نکن هنوز خوابم می آید» غلتیدم و مادر را دیدم تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد. من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت. تقلا کردم که خود را نجات بدهم، ام نتوانستم. به التماس افتادم، اما مادر تشت را فشار می داد. نفسم گرفت. صدایم در نمی آمد ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود.تا بخواهم اعتراض کنم احمد گفت: «هیس! آرام باش و تکان نخور. عقرب روی پایت است.» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘سبک زندگیت نشون میده که توآمادگی پذیرش امام زمانتو نداری!... 🔹استاد شجاعی @Etr_Meshkat