eitaa logo
عطر مشکات
2.1هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
124 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌ی ما... و دل بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر روز؛ نجواى دلتنگی ماست... و هر اشک؛ زبان بی‌ قراری دلهاست 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
*⃣ مقدمه 🌟 چرا ابراهیم هادی ؟  تابستان سال ۱۳۸۶بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی داشتم. تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند و من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب وقتی به اطراف خود نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته است ! درست مثل اینکه مسجد، جزیره ای در میان دریا باشد! امام جماعت که پیرمردی نورانی با عمامه ای سفید بود از جا برخاست و رو به سمت جمعیت ایستاد و شروع به صحبت کرد. از شخصی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می شناسی ؟ جواب داد : آ شیخ محمد حسین زاهد ، استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی هستن ". و من که قبلاً از عظمت روحی و بزرگواری شیخِ زاهد شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش می کردم. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:  " دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می دانند و... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند". "  و بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت، از جای خود نیم خیز شدم تا خوب بتوانم نگاه کنم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می داد که بلوز قهوه ای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم... کاملاً او را می شناختم. من چهره او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. " ابراهیم، ابراهیم هادی. " سخنانش برای من بسیار عجیب بود ، شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخنی می گوید !؟ در همین حال با خودم گفتم : " شیخِ زاهدکه... !؟ او که سالها قبل از دنیا رفته ! "  هیجان زده ازخواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد ۸۶ مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم(ص) بود. این خواب رویای صادقه ای بود که لرزه بر اندامم انداخت . کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده وشنیده بودم نوشتم. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد. در ذهن خاطراتی را که از ابراهیم هادی شنیده بودم مرور کردم. *** روز آخر ماه رمضان سال ۷۳ همراه یکی از دوستان به مسجدالشهداء رفتم و با بچه های قدیمی جنگ بخاطر شرکت در مراسم فوت مادر شهید ابراهیم هادی به منزل ایشان رفتیم. منزلشان پشت مسجد، داخل کوچه شهید موافق بود.  حاج حسین االله کرم در مورد شهید هادی شروع به صحبت کرد و خاطرات عجیبی که من تا آن زمان از هیچکس شبیه آن را نشنیده بودم از ایشان تعریف کرد.  خاطراتش سالها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. باورم نمی شد، یک رزمنده اینقدر حماسه آفریده باشد و تا این اندازه گمنام باشد. و عجیب ترآنکه خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند و با گذشت سالها هنوز هم پیکرش پیدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگردیده است.  هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است و من، خواب از سرم پریده بود، خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده است.  فردای آن روز به قبرستان ابن بابویه در جنوب تهران و بر سر مزار شیخ محمد حسین زاهد رفتم. با دیدن چهره او کاملاً بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم. دیگرشکی نداشتم که عارفان را نه در کوهها و نه در پستوخانه های خانقاه باید جست بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید هادی رفتم و آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید بهتر و کامل تر از قبل ابراهیم را بشناسم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است.  @Etr_Meshkat
قسمت1⃣ ✨محبت پدر رضا وعباس هادي در خانه اي کوچک و مستاجري در حوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي‌كردیم. اولين روزهاي ارديبهشت سال 36 بود . پدرمان چند روزي است كه خيلي خوشحال به نظر می‌رسد.او دائماً به شکرانه پسری که خدا در اولین روز این ماه به او عطا کرده .از خدا تشكر مي‌كرد . هر چند حالا در خانه سه پسر ويك دختر هستیم ولي پدر، براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي‌كند. البته حق دارد پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد" ابراهيم ". پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده بود. هر وقت فاميل‌ها مي‌آمدند و مي‌گفتند: " آخه حسين آقا تو سه تا فرزند ديگر هم داري، چرا براي اين پسر اينقدر خوشحالي مي‌كني؟" با آرامش خاصي جواب مي داد: "اين پسر حالت عجيبي داره! من مطمئن هستم كه اين پسر من بنده خوب خدا ميشه، من يقين دارم كه ابراهيم، اسم من رو زنده مي‌كنه". راست مي‌گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود، هر چند بعد از او خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. پيامبراعظم (ص)مي فرمايند: " فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد مي‌تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند. " (نهج الفصاحه حديث370) بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و دیگر بچه‌ها اصلاً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوايي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت مي داد ومي‌دانست پيامبر (ص) مي فرمايد: " عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است. " (بحار الانوار ج 103ص 7) براي همين وقتي عده‌اي از اراذل و اوباش در محله اميرآبادِ آن زمان، خيلي اذيتش كردند و نمي‌گذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد. مجبور شد مغازه‌اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را بفروشد و به كارخانه قند برود و آنجا مشغول كارگري شود و صبح تا شب مقابل كوره بايستد. ابراهيم بارها گفته بود كه اگر پدرم بچه‌هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختي‌هائي بود كه براي رزق حلال مي‌كشيد و هر وقت از دوران كودكي خودش ياد مي‌كرد مي‌گفت: "پدرم با من حفظ قرآن كار مي‌كرد و هميشه مرا با خودش به مسجد مي برد، يا به مسجد محل مي‌رفتيم يا مسجد حاج عبدالنبي نوري پائين چهارراه سرچشمه، توي اون مسجد هيئت حضرت علي اصغر (ع) بر پا بود و پدرم افتخار خادمي آن هيئت رو داشت". ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت2⃣ ✨روزي حلال دوران دبستان را به مدرسه طالقاني در خيابان زيبا مي‌رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمي شد، يكبار هم در همان سال‌هاي دبستان به دوستش گفته بود: "باباي من آدم عجيبيه تا حالا چند بار خواب امام زمان (عج) رو ديده يكبار هم كه خيلي دوست داشته به كربلا بره توي خواب حضرت عباس (ع) رو ديده كه به ديدنش اومده و باهاش حرف زده". زماني هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: "پدرم ميگه: آقاي خميني كه شاه چند ساله تبعيدش كرده، آدم خيلي خوبيه حتي بابام ميگه ايشون حرفاش حرف امام زمان (عج) هستش و همه بايد حرفاش رو گوش بدهند". دوستانش هم گفته بودند: " ابراهيم ديگر اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت مي‌كنه". شايد براي دوستان ابراهيم شنيدن اين حرفها عجيب بود ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت. در همان ايام يكبار ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: " ابراهيم برو بيرون و تا شب برنگرد". ابراهيم تا شب خانه نيامد و همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كار كرده، اما روي حرف پدر حرفي نمي ‌زدند. شب بود كه ابراهيم برگشت و با ادب سلام كرد، بلافاصله سوال كردم: " ناهار چيكار كردي داداش ؟" پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشان مي داد منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آرام گفت: " توي كوچه راه مي رفتم كه ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده و نمي‌دونه چيكار بكنه و چطوري بره خونه، من هم رفتم كمك اون پيرزن و اثاث رو تا خانه‌اش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و يك 5 ريالي به من داد، نمي‌خواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد و من هم مطمئن بودم پول حلاليه، چون براي اون زحمت كشيده بودم. ظهر هم با اون پول نون خريدم و خوردم". پدر هم وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست و خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و اينقدر به روزي حلال اهميت مي دهد. دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود و محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتي اين پسر مشخص بود اما اين رابطه دوستانه زياد طولاني نشد. ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت‌هاي پدر را از دست داد و در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat