eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
239 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M ادمین : @Sarbaz_agha_1266
مشاهده در ایتا
دانلود
حجاب طوری 🤗🤗🤗🤗 زن انگلیسی از مرد مسلمان می‌پرسه چرا شما مردها به زنها دست نمی‌دید؟🧐 مرد مسلمان: چرا به ملکه انگلیس دست نمیدید؟ زن انگلیسی: چون اون ملکه هست🤯 مرد مسلمان: در اسلام همه زنها ملکه هستن و مرد نامحرمی حق دست دادن به او را ندارد😉 🌸بعید می‌دونم جایگاهی که اسلام برای زن ها به عنوان فرزند یا خواهر یا همسر یا مادر داده رو در غرب یا دین و تمدن دیگری پیدا کنید🌸 📡انتشارش قشنگ تره❤️❤️ @FADAEI_312_1
🐄📖گاو نباشیم! شاگردی از معلّم پرسید: « چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟» معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو . روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو می‌خندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند . وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد می‌خندد!» غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند! @FADAEI_312_1
🛁حکایت بهلول و حمام! روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن ‌طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند. با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند ولی با این همه ی سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آن ها داد حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های‌ خودرا بکنید! @FADAEI_312_1
‹🌻💛› چـٰآدُر‌سَر‌میڪُنۍ‌اَمـٰآ‌.. چشمـٰآت‌رو‌ڪُنتُرل‌نِمیڪُنۍ چـٰآدُر‌سَر‌میڪُنۍ‌اَمـٰآ.. نَمـٰآزآت‌یـٰا‌آخَر‌وَقتہ‌یـٰآ‌قَضـٰآ🚶🏻‍♂..! چـٰآدُر‌سَر‌میڪُنۍ‌اَمـٰآ.. سَـر‌تـٰآ‌پـٰآت‌گُنـٰاھِ.. چـٰآدُر‌سًرت‌حُرمَـت‌دآره،حُرمَت‌یـٰآدِگـٰآر‌زَهرآ‌سَرتہ! اَمـٰآ‌گویـٰآ‌بـٰآ‌اِین‌رَفتـٰآرمون‌لآیقِ‌پُوشیدَنش‌نِیستِیم.. 🖐🏻..! ‌ 🐣⃟📒¦⇢ •• @FADAEI_312_1
وسیع باش! دلتنگ که شدی منتظر نباش کسی دل گرفته ات را باز کند، بلند شو و قدمی بردار دل کسی را شاد کن دلت خود به خود باز می شود. صبور باش! زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد. ‌‌‌‌@FADAEI_312_1
📕🍒 استاد دفترشو روی میز گذاشت +سعیدی...حاضر🙋🏻‍♂ +محمدی...حاضر🙋🏻‍♂ +فرامرزی...حاضر🙋🏻‍♂ +مجاهد...حاضر🙋🏻‍♂ +حسینی... +حسینی...!🤨 _استاد! امروزم غایبه... استاد نگاهی کرد 👀 _چهار روزه که حسینی نیومده... ازش خبر ندارین!؟ 🧐 بچه ها همگی سکوت کردن...🤐 استاد ناراحت شد... سرخی گونه اش تا پیشونیش کشیده شد... ناگهان فریاد زد: خجالت نمیکشید که چهار روز از رفیقتون بی خبرین!؟ نگرانش نشدین!؟ چهار روز بی خبر!؟ 😧 به شما هم میگن دوست!؟ صد رحمت به دشمن 😈 چشمامون به زمین دوخته شد توان بالا اومدنم نداشت... شرم و خجالت میسوزوندمون... استاد سکوت کرده بود و کتاب رو ورق میزد زیر لب چی میگفت، خدا میدونه! کار او به منم سرایت کرد الکی کتاب رو ورق میزدم آشوبی تو دلم بود 😰 واقعا محمد کجاست؟ چی شده؟ چقدر بی فکرم 😔 لحظه ها به سکوت گذشت... با صدای استاد به خود آمدم حسین! امروز نوبت کنفرانسته منتظریم فیش های خلاصه کنفرانسم رو برداشتم بلند شدم پای تخته رفتم اما فکرم، قلبم پیش محمده چطوری کنفرانس بدم؟! چی بگم؟! سرم رو بالا اوردم نگاهم به انتهای کلاس افتاد به اون تابلوی خوشنویسی دلم دوباره لرزید... مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد 🗣 فیش های خلاصه رو تو دستم مچاله و شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... بنده حقیر ... حسین ... دوست محمد هستم... کسی که چهار روزه غایبه استاد و همکلاسی ها با تعجب به من نگاه کردن 😳 و به خاطر بی خبری ازش موأخذه شدیم شرمسارم...😓 حرفی ندارم که انقدر بی تفاوت... اشکام جاری شد...😭 حرف زدن برام سخت تر از نفس کشیدن تو آب بود! به هر زحمتی بود بغض و اشکم رو خوردم و ادامه دادم... ☁️⚡️☁️ ممنونم استاد که امروز بیدارمون کردید بیدار از یه حقیقت تلخ و یه خواب نه چندان شیرین! بیدار شدیم تا بفهمیم چقدر زمان گذشته!؟ یه روز، نصف روز یا مثل اصحاب کهف! که سیصد سال خواب بودن امروز بیدار شدیم و نمیدونیم چقدر خوابیدیم! چهار روز، سیصد سال یا بیشتر...؟! بله خیلی بیشتر... ۱۱۸۷ ساله خوابیم 😭 و کسی نبود که به ما نهیب بزنه کسی نگفت که اگه محمد ۴ روزه غایبه، حضرت مهدی (ع) ۱۱۸۷ ساله که غایبه و کسی فریاد نزد چطور از (عج) بی خبرید! 🐿✨ ͞ @FADAEI_312_1
انسان خردمند موفقیت را ثروت قدرت ومعروفیت نمیداند چون می داند این آرمانها زائیده ذهن اند و ذهن همان نفس فانی ست انسان خردمند بر مدار عشق است نه اقتدار ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌@FADAEI_312_1
🕊کسانی‌ که شهید نمیشن دو دسته‌ هستن: ۱- یا هنوز لیاقت پیدا نکردن! ۲- یا لایق هستن ولی مأموریتی دارن که باید انجام بدن ..🌱 و تو در کدوم دسته ای؟؟؟ اگر دلت شهادت میخواد، بگرد و مأموریت‌رو پیدا کن .. خلقتت بیهوده نیست! برای کاری آفریده شدی؛ پیداش‌کن و به‌ بهترین‌شکل انجامش‌بده ..♥️🤲🌸 @FADAEI_312_1
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ آنقدر كه براى " ما شدن " دست و پا می‌زنيد، براى " ما ماندن " تلاش می‌كنيد؟! يا كه به محض " ما شدن " فراموش می‌كنيد كسى كه امروز كنار شماست روزى آرزوى شما بوده است...؟ شروع رابطه را حيوانات هم بلد هستند، اما حفظ رابطه را... رابطه نگهدارى می‌خواهد، رابطه گل است، رسيدگى و آبيارى می‌خواهد... مبادا خشک شود، آنقدر خشک كه حتى با اشک چشمانتان هم جان نگيرد... مراقب باشيد، رابطه گل است، "نگهدارى گل بلد بودن می‌خواهد ." ⁣@FADAEI_312_1
فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت. فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟ فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی. فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟ فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم» @FADAEI_312_1
برای افتادن اتفاق عجله نکن بسپار به خدایی که تمام کارهاش بموقع ست شک نکن . . . خدا هیچ وقت دیر نمیکنه🍃🌹 کمی صبر داشته باش ‍@FADAEI_312_1
🕳کور واقعی...! فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: - شنیده ام که تو قدرتی از مال خودرا نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده! بخیل گفت: من نذر کوران کرده‌‌ام.(یعنی همه زا بخشیده‌ام به نابینایان!) فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم...! @FADAEI_312_1