فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منمبیامحرم.. :)🥀
#علمدار_کربلا
🌺@ohoxewm🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچین دانشجوهایی داشتیم!
جواب کوبنده غلامحسین به استاد دانشگاه نامسلمون :))
#علمدار_کربلا
🌺@ohoxewm🌺
💗°°°
#طنز_جبهه
شب عمـلیات بود
حاج اسماعیل حق گو
بہ علے مسگری گفت :
ببین تیربارچے چہ ذکرے میگہ
کہ اینطور استوار
جلوے تیرو ترکش ایستاده✌🏼
و اصلا ترسے بہ دلش راه نمیده
نزدیكِ تیربارچے شد
و دید داره با خودش زمزمہ میکنہ :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،..
(آهنگ پلنگ صورتے!)😂
#علمدار_کربلا
🌺@ohoxewm🌺
•°💕🐣°•
#منتظرانہ♥️🌙
مناینجامـےنشینم،
انقدرشکستھمیشوم
پیرمیشوم، تایڪعصربیایـے؛
مگرزلیخاچهـکرد؟ توبرایمنکمترازیوسفنیستے! :)
#امام_غریبـــم💔🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفرج🌱
#علمدار_کربلا
🌺@ohoxewm🌺
#تلنگرانه
(✍)بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
به خودمون بیایم
#علمدار_کربلا
🌺@ohoxewm🌺
#راض_بابا🕊
#قسمت_چهل_وسوم☁️
انگار دوایش همان برنج نذری بود. اما شرایط الانش با آن زمان خیلی فرق داشت. نمی دانستم شفایش در چیست. از راضیه دل نمیکندم اما باید کاری می کردم. باید به در خانه کسی میرفتم که رویم را زمین نیندازد.
با دیدین راضیه امیدم را از دست داده بودم اما نمی خواستم باورش کنم. میخواستم هر طور شده برش گردانم. منتظر چیزی بودم. شاید معجزه ای شود.به ناچار برخاستم و از آیسییو پا بیرون گذاشتم.
خود را معلق بین زمین و آسمان می دیدم. لاله و خواهرم عالیه تا حالم را دیدند به طرفم آمدند و دستانم را گرفتند. مرضیه به سمتم دوید.
_مامان!راضیه؟
ارتعاش لبانم ها و ریزش اشکهایم هماهنگ شدند.
_نگو راضیه. داره دیر میشه. فقط باید بریم قدمگاه آقا ابوالفضل(علیه السلام)
دیگه اینجا موندن فایده ای نداره.
با مرضیه و مادربزرگش و دو تا عمه هایش با حال نزار از بیمارستان بیرون زدیم.
در ماشین مرضیه مدام در گوشم زمزمه می کرد:《مامان صبر داشته باشیا! مگه شما نمی خواستید بچههات به سعادت برسن؟ مگه شهادت جز سعادته؟ راضیه هم الان بهش رسیده.》
حرف هایش آرامم نمی کرد. وارد حرم شدیم و خودم را به ضریح دخیل بستم.
《آقا شما رو به اون لحظه ای که دامن رقیه (علیه السلام) آتیش گرفت و از دست سربازای یزید فرار کرد راضیه رو بهمون برگردون.》
سنگینی قسم را حس کردم. بعد از کمی دعا توسل از حرم می خواستم خارج شویم که موبایل مرضیه به صدا در آمد. علی بود.
_راضیه برگشته! بردنش آیسییو مرکزی.
دخترونـــــ💕ــــه مذهبی
#یا_مهدی
#راض_بابا✨
#قسمت_چهل_وچهارم🌻
(عاشق رنگ سفیدم)
《سردار علی مویدی فرمانده انتظامی فارس گفت:انفجار در شیراز خراب کاری نبوده و احتمالا علت اين حادثه به دلیل سهل انگاری بوده است.
زیرا چندی پیش در همین محل یک نمایشگاه در وصف دفاع مقدس برپا شده بود.
مویدی اضافه کرد:احتمال می رود مهمات باقی مانده در محل عامل این انفجار بوده باشد. این در حالی است که برخی خبرگزاری ها در شب گذشته گزارش دادهاند که در حادثه انفجار شهر شیراز بمبی دستساز منفجر شد.
مقامات در شیراز می گویند از شنیدن حدس های بی پایه که انفجار را مربوط به نمایشگاه دفاع مقدس می دانست به هم ریختم.
از ماشین پیاده شدم و به اتفاقات پا گذاشتم.
مجروح شدن راضیه برایم غیر منتظره و فکر کردن در موردش بیشتر شنبه ها کنار هم مینشستیم اما دیشب سلامی داد و رفت. خیلی وقت ها قبل از شروع مراسم می آمد و از مشکلات مدرسه و سرویسش می گفت.
سال اول دبیرستان فشار زیادی رویش بود. آن قدر از مشکلات اعتقادی و اخلاقی بچه های مدرسه می گفت و اصرار کرد تا بالاخره به مدرسهشان رفتم و با آنها صحبت کردم.
به خاطر همین مسائل زیاد همدیگر را می دیدیم که صحبت میکردیم. چادرم را جمع کردم و دستم را به نرده گرفتم تا از پله ها بالا بروم. پرستاری از کنارم رد شد و با صدای کفشش من را به پنجشنبه ای برد که با راضیه قرار داشتم.
ادامه دارد...
دخترونـــــ💕ــــه مذهبے
#یا_مهدی
#راض_بابا🕊
#قسمت_چهل_وپنجم☁️
بعد از تمام شدن کانون زبانش یک ساعتی می شد که منتظر ایستاده بود. همینطور که عرض باریک کوچه رو طی می کرد صدایش کردم. سرش را برگرداند. کوله پشتی اش را جابه جا کرد و به طرفم پا تند کرد.
_سلام. کجا بودی؟چقدر دیر کردی؟
_سلام. من که بهت گفته بودم اگه یکی از کلاسام کنسل شد می تونم بیام. این روزا به خاطر انتخابات سرمون شلوغه.
سمت ماشین قدم برداشتیم. خوشحالی به تمام اجزای صورتش سرایت کرده بود. سرش را نزدیک تر آورد و گفت:《محبوبه چه خوب شد توی سفر مشهد شما مسئول اتوبوس ما بودی.》
خنده ای برایش فرستادم و شانه اش را فشردم. یک آن صدای کفش سفیدش توجهم را جلب کرد. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
راضیه ای که برای همدیگر را دیدن این قدر اصرار می کرد برای شنیدن و عمل کردن آمده بود.
به همین دلیل مانعی برای شروع صحبتم نمیدیدم.
یادم به سفر مشهد افتاد. بین راه اتوبوس برای نماز ايستاده بود. در کنارم هم مشغول وضو گرفتن بودیم. لحظه ای به گرمکن و شلوار ورزشی سفیدش نگاه کردم و گفتم:《رنگ سفید رو خیلی دوست داری؟》
سریع با ذوق گفت:《عاشق رنگ سفیدم.》
به دانشگاه شیراز رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و به مسجد رفتیم و کنجی نشستیم. سؤال هایش مثل آب جوشی در ذهنش قُل قُل می خورد.
یکی یکی می پرسید و می اندیشید.
یک دفعه گفتم:《ببین راضیه! درسته من طلبگی می خونم و شاید بتونم به خیلی از سوالات جواب بدم اما تو اصلا الگوی خوبی برای خودت پیدا نکردی. هر جوری من هستم تو نباش، این جوری راهت رو پیدا میکنی.》
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
#یا_مهدی
#راض_بابا✨
#قسمت_چهل_وششم🌻
ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد.
_محبوبه یه قضیهایه که خیلی اذیتم می کنه.
سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم.
_آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوشوبِش میکنه. البته اونا هم خوششون میاد ک خیلی باهم راحتن.
هاله اشک در چشمانش دودو میزد.
_سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه.منم به آقای مظفری گفتم مگه مدرسه بهتون تذکر نداده آهنگ نذارین.
_خب اون چی گفت؟
_بچه ها نداشتن چیزی بگه. توی اون یه هفته ای هم که بخاطر مدرسه آهنگ نذاشتن منو تا خونه نمیرسوند و از سر چهارراه محبور بودم ده دقیقه پیاده روی کنم تا خونه. به جای آقای مظفری بچه ها گفتن بابا چه اشکالی داره؟ میخوایم خستگیمون در بره.
دستمالی از کیفم در آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند.
_میگم من دوست ندارم گوش بدم. مسخره ام میکنن و میگن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم را زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم میکنیم که اگه بدونیم چیه از غصه دق میکنیم...
چشمی که حرام ببینه توفيق پیدا نمیکنه که امام زمانش را ببینه. گوشی هم حرام بشنوه توفيق پیدا نمیکنه صدای امام زمان رو بشنوه.
به چشمانش خیره شدم. دانه های اشک بی معطلی می ریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش.
_نگران نباش. وقتی تو نخوای گناه کنی خدا هم کمکت میکنه. مطمئن باش همین حرفت تاثیر خودش رو گذاشته.
گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم:《من غیرتی هستم. هوا داره تاریک میشه خودم می رسونمت.》
به راه افتادیم و سوار ماشين شدیم. حرف هایی توی ذهنم بود که میخواستم برایش بگویم.
ادامه دارد...
کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱
دخترونــــ💕ـــــه مذهبی
#یا_مهدی