eitaa logo
فٰاطِمـیــٖون♡
127 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
43 فایل
آقا جان! اگࢪ دیدم‌ونشناختم سلامٌ علیڪم(: ¹⁹/⁷/¹⁴⁰⁰ #اللّٰهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج³¹³ • می لرزد از نام بلند فٰاطِمـیــٖون هرروز و شب و پیوسته بر خود کوه صهیون:))) • ڪپۍ‌‌بھ‌عشق‌مولــا‌آزادھ‌‌مشتۍ🌱'! • دلتنگی هایمان را برای حضرت مادر مینویسیم🖐🏽 @mmaadar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🎀 _ما بچه مسلمون.بچه شیعه تا حالا شده یه بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگر از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستور العمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی می خوایم بگیم؟ مگه شش صد صفحه بیشتره؟ به طرفم برگشته بود و بادقت گوش میداد. _راست می‌گیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ _آره. مثلا روزی نصفه صفحه. روز پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. _خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه باز قرآن رو ختم کرده باشم. تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین می شدند تا خودشان را زودتر نشان دهند، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آی‌سی‌یو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند. نمی دانستم چه عاقبتی در انتظارشان است؛ اما جز ختم به خیر چیزی نمی توانست باشد. ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
🦋 🚎 (باتشکر از زحمات دبیر گرامی) وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده می‌شد. به سرعت به طرفشان رفتم. _بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟! تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریه‌شان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》 چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم. _از بچه های کدوم کلاس بوده؟ _کلاس دوم. بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم. تا بچه های کلاس دوم‌را ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》 ناگهان گریه‌شان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》 دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود. بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《ان‌شاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》 اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود. انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم. _شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی. بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت. _خانم جمشیدی روزتون مبارک. چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد. ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه پرواز🌙 باز در های آسمان باز است ✨ دل من باز فکر پرواز است✨ 🔶@ohoxewm🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ـــــ سرباز ولایت👊🏽👊🏿 👊🏿👊🏿👊🏿👊🏿👊🏿👊🏿 👊🏿@ohoxewm👊🏿 👊🏿👊🏿👊🏿👊🏿👊🏿👊🏿
خیلی بد هست . . .🥀'' یھ آقایی چند قرن منتظر ما هست بعد ما امشب حتی براے فرج اش دعا نڪنیم! 🌿!
بچہ‌ها..! یہ‌جوری‌تویِ‌جـآمِعه‌راه‌بِری‍ـد..! ڪہ‌هَمه‌بِگَـن‌ایـن‌بویِ‌اِمـآم‌زَمـان‌میده..! اگـه‍‌بگین‌چی‌شُـدڪہ‌شَهیداشَـهیدشُـدن؟ میگَـم‌یه‌روده‌راست‌توشِکَمِشون‌بودراســت‌میگُفتن‌اِمـآم‌زَمان‌دوسِت‌دآریم ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مَسیحـٰاےدلھ‌‌ـٰا
برگردبی‌تو ڪل‌جھان‌نامنظم‌است خوش‌ڪرده‌ایم‌دل‌بہ‌همین‌اتفاق‌ها... 🌸🔗